فصل چهارم داستان وقت پرواز

 

فصل چهارم

شهره در حالیکه برق شادی و پیروزی در این کشاکش از نگاهش زبانه میکشید داخل آپارتمان ما ظاهر شد ؟!! رنگ به رخ نداشتم واز دیدن شهره حالم بهم میخورد، بخاطر اینکه خودش را برنده و مسلما مرا بازنده میپنداشت؛ نشسته بود و خزعبلات میبافت و با وقاحت تمام تحویل من میداد….از شدت انزجار نزدیک بود منفجر بشم. با خشم گفتم:” بس کن دیگه  محظوظ شدیم. شانه هایش را با بی تفاوتی بالا انداخت و گفت:” چرا ناراحت شدی حسادت میکنی که مادر شاهین منو پسندید و انتخاب کرد؟؟ دست خودم نبود؛ نفهمیدم چکار میکنم با فریاد سرش دادکشیدم، برو بیرون, بیرون…..شهره سریع ترسید و رفت. گریه را با صدای بلند سر دادم بغض سالیان سال ترکیده بود، مشکلاتی که شهره برایم فراهم میساخت کم نبودند ظاهر مانند دو خواهر در کنار هم بودیم اما او همیشه برایم نقشه ای زیر سر داشت چون از من بزرکتر بود خیلی از مسائل را بیشتر میدانست و فکر آینده را که من زیاد رشد نکنم و اندامی زیبا نداشته باشم را میکرد! بناچار از ترس تمام دستورهای او را مو به مو انجام میدادم بنابراین قد من از او کوتاه تر شده بود؟!! یک عمر از دستش عذاب میکشیدم ودم بر نمی آوردم! با سر و صداهای من, بلاخره مادرم هم متوجه وخیم بودن اوضاع شد درحالیکه موهایم را نوازش میکرد مژده آینده را بمن میداد، گفت:”غم مخور سارا جان صبوری کن که روزهای خوش همراه با شاهین فرا خواهد رسید.”

مادرم همواره در طول زندگی در بدترین شرایط بدادم میرسید و مرا از گرداب غمی که اسیرش شده بودم میرهاند.” روزها بکندی میگذشتند و من مدام شهره را در محل کارم از دور میدیدم که این پا و اون پا میکند تا سر حرف را به گونه ای  باز نماید از چنگش میگریختم و به گوشه ای دنج پناه میبردم. پاسخ تماسهای شاهین را هم نمیدادم و رد ارتباط میکردم….رفته رفته پیامها از طرف شاهین کم میشد و درواقع کاملا از یکدیگر جدا میشدیم! بلاخره شهره توانست به خواسته خودش برسد و من را از میدان بدر کند….افسرده و آزرده دل از همه کس و همه چیز بیزار بودم گوشه گیر و منزوی شده و در لاک سیاه بختی خودم فرو رفته بودم؟؟ دیگه از آن دختر سرزنده و بگو بخند خونگرم؛ اثری نمانده بود در عوض به تکه سنگی سخت و ساکت مبدل گشته بودم!! شاهین تماس نمیگرفت شاید انتظار این را داشت که خودم پیشقدم شوم ولی امکان نداشت…..شهره هر روز گرمتر به سمت آنها کشیده میشد و جایگاهش محکم تر میگشت؟! نمیدانم در گوش مادر شاهین چه مطلبی را زمزمه نموده که مادرش میلی به دیدنم نداشت!  شاهین یک خواهر و یک برادر در واقع سه فرزند بودند که در مورد برادرش کوچکترین صحبتی نمیکرد خب سئوالی هم پیش نیامده بود تا جوابی بگیریم بنابراین مشخصات او مسکوت باقی مانده بود اما یقین داشتیم که در کشور دیگری زندگی میکند. پدرش …. شغل آبرومندی داشت و مادرش باز نشسته یک وزارتخانه بزرگ بود زندگی خوب و مرفهی داشتند شاهین ناز پرورده وخوشی کشیده بنابراین میتوان با یک نظر فهمید که او هرگز در زندگی سختی نکشیده؟؟ به حلقه در دستم که با نگین درشت الماس طور عجیبی برق میزد و خودنمایی میکرد خیره شدم بنظر میرسید دیگه این انگشتری متعلق به من نمیباشد صاحب اصلی اش در حال حاضر شهره هست نه غیر….. بسرعت فکری بخاطرم رسید تصمیم گرفتم هر طور شده نزد شاهین بروم و حلقه را بهش پس دهم بدین جهت آماده برای بیرون رفتن شدم که شهره با لبی خندان واردشد و خواست مجددا از شاهکارهایش برایم قصه ببافد بدون هیچ گفتگویی از در آپارتمان بیرون زدم و به شهره که با دهانی باز وکلی تعجب مرا ورانداز میکرد اعتنایی نکردم؟! نفهمیدم که چگونه راه طولانی منزل شاهین را پیمودم و خودم را با قلبی پر از درد و شکسته ؛روبروی شاهین مشاهده نمودم. بدون هیچ حرف یا سخنی حلقه را از دستم در آوردم و آنرا با عصبانیت جلوی پایش پرتاب نمودم تا خواستم خارج بشم شاهین جلوی عبورم را سد کرد و گفت:” خیلی ارت دلخورم ادامه داد. تو که نامزد داشتی چرا مرا اسیر کردی و جوانه عشق در دلم کاشتی؟؟” در حالیکه از حرف او یکه خورده بودم مات و مبهوت جلویش ایستادم.” گفتم:” چی میگی ؛ من نامزد ندارم!!” کی میتونه این حرف رو زده باشه ؟ تازه فهمیدم منظور شاهین از این بر خورد چیه؟؟ اینجمله  فقط میتونه از دهان شهره در آمده باشه؟! با شتاب گفتم:” میدونم شهره گفته ؛حرف او را جدی نگیرند خب کاملا روشن است که او برای رسیدن به خواسته هایش چنین دروغهایی را هم بسازد بنابراین جای هیچگونه تعجبی نداره….” شاهین در حالیکه نگران به نظر میرسید ؛سرش را بزیر افکنده  شاید کمی هم  احساس شرمندگی ، هراز گاهی نیم نگاهی میکرد اما حرفی برای گفتن نداشت!!  پس از لحظاتی دلا شد و حلقه را برداشت و به من داد گفت:” سارا جان عزیزم این حلقه تا ابد متعلق به تو میباشد. گفتم:” دلم میخواد حرفهاتو باور کنم اما با وجود شهره که هر لحظه نقشه تاز ه ای برای جدایی ما میکشد ؛راستش از این حقیقت وحشت دارم که او جلوی خوشبختی ما را بگیرد ؟؟” شاهین لبخند شیرینی نثارم کرد و دندانهای سفیدش همچون مروارید نمایان گشت گفت:” عزیزم به تو قول میدم وبا اطمینان میگم دیگه او بین ما راهی نخواهد داشت… عشق منو وشاهین  روز به روز گرم و شدیدترمیشد. مدام تلفن دردستمان بود و قصه عشق و مهر , وفا میخواندیم احساس قشنگ  و شیرینی را که تا کنون تجربه نکرده بودم بسیاربرایم تازگی داشت غم دوریها ,شوق دیدارها تمام لحظات زندگی وروزهای پر شور وحال جوانی , رنگ گلها آواز پرندگان طلوع و غروب خورشید را خوب احساس نمیکردم اما از آن پس زندگی را به گونه ای دلپذیرتر و زیباتر حس و درک میکردم…عشق به من نیروی مضاعفی بخشیده که تلاشم برای آینده معطوف به وجود و نام زیبای او شده! شبها به آسمان خیره میشدم و راز سرگشتگی و دلدادگیم را فاش مینمودم.

زندگی بدون شاهین مساوی با مرگ بود اما شهره هرگز نتوانست ذره ای از این شوریدگیم را ببیند بدین ترتیب  بکلی با او قطع رابطه کرده حتی تماسهای تلفنی او را هم بی جواب گذاشتم؟!! یک مسئله مهم این بود که اجبارا در محل کارم شهره را میدیدم و میبایست او را تحمل مینمودم! بر خورد سرد و حالت کم محلی من موجب آن شد که کمتر دیده شوم شاید رفته رفته به این رفتار عادت میکرد و سراغ فرد دیگری برای دوستی و همزبانی تلاش میکرد…..مادرم شاهین را دوست میداشت و او را بعنوان داماد پذیرفته و از این بابت بسیار خشنود بود. گاهگاهی او را به منزل دعوت میکرد وپذیرایی مفصلی مینمود. من تنها فرزند خانواده بودم و بهترینها را برایم میخواستند… مادرم هم کم کم از خانواده شهره که از اقوام بسیار نزدیک و صمیمی او بودند؛ بخاطر من فاصله میگرفت؟!!روزها از پی یکدیگر میگذشت و ما همچنان مشغول فعالیتهای خودمان بودم و هراز گاهی شاهین به من سر میزد و مادرم از دیدار دامادش در کنار من غرق در لذت میشد.

اداره و محل کارم هم دوستان و همکاران از اینکه پس از قطع ارتباط من و شهره ما را با هم نمیدیدند سخت نگران و متعجب بودند؟! یکی ازهمکاران آذر که بیشتر از همه به ما نزدیک بود، خیلی تلاش میکرد تا میانه ما را همانند گذشته خوب و دوستانه کند؟! یک روز صبح هنگامیکه از پله های شرکت بالا میرفتم آذر سر راه من سبز شد ؛دست مرا محکم گرفت و کشان کشان میبرد تا در دست شهره دوستم بگذارد… نمیشد بیشتر از این مقاومت کرد بنابراین منو شهره با روبوسی به اختلافات خود ظاهرا خاتمه دادیم و آشتی نمودیم. بچه های اداره فورا آمدند و تبریک میگفتند و از ما در خواست شرینی این دوستی, مجدد را مینمودند.  فورا دویدم و شرینی مورد علاقه دوستان و همکاران را خریدم ؟؟ احساس کردم  شهره پکر,غم واندوه بسیار عمیقی  دارد و این کینه او به هیچ صورتی پاک نخواهد شد!   فردای آ ن روز شهره با دستی پر واردشد و نزدیکیهای ظهر زمانیکه کاملا گرسنه شده بودم ساندویجی را به من تعارف کرد؛ منهم از خدا خواسته گرفتم…  آنقدر در کنار من نشست و خوردن مرا تماشا نمود تا اینکه لقمه به پایان رسید! البته لابلای آن با غضب سئوالاتی هم در مورد شاهین میپرسید؟؟؟ منهم یک به یک بعنوان دوست دیرینه و قدیمی پا سخ میدادم! زمانیکه اطمینان پیدا کرد که همه چیز طبق خواسته او داره پیش میره؟! به من گفت:” میدونی که چند روز تعطیلی داریم , ادامه داد. من مرخصی گرفتم  چند روز نمیام ؛در آخرخداحافظی طولانی و با اطمینان گفت:” شاید آخرین دیدارمان باشد و دیگه یکدیگر را نبینیم؟!” از حرفش متعجب شدم اما گفتم:” عزیزم نگران نباش سالم بر میگردی خوش بگذره…..”

 

مطالب مرتبط

Leave a Comment