فصل چهارم قطار سرنوشت

فصل چهارم قطار سرنوشت همون لحظه در کوپه باز شد و رئیس قطار که آقایی جا افتاده و خوش تیپ بود برای بررسی بلیت وارد شد , پس از رفتن او مدتی سکوت بر قرار گردید. مناظر دیدنی که بسرعت از جلوی نظر ما میگذشتند آنچنان زیبا بود که همه را به دیدن خود دعوت مینمود. از تونلهای طولانی و تاریک عبور میکردیم به روشنایی و زیبایی ها اندکی بعد میرسیدیم؟ درست مثل زندگی روزهای بد و نا خوشایند ماندگار نیستند ، گذرا میایند و میروند. تازه صحبتها گل انداخته بود که وقت شام اعلام شد، باین ترتیب دوتا دو تا به طرف رستوران قطار در حرکت بودیم.

در راه روی ترن مردم دم پنجره ها ایستاده بودن ودر واقع از اتاق خودشان بیرون زده شاید میخواستند با هم آشنا شوند. بهر ترتیب داخل رستوران زیبای ترن که با پرده های رنگین , میز و صندلی زیبا تزئین شده بود وارد شدیم. من درست روبروی خانمی که از ابتدا کنارم ساکت نشسته بود و حرفی نمیزد نشستم. بنظرم دکتر میرسید با لبخند سئوال کرد شما خودتون را معرفی نکردین در مورد زندگی و کار صحبتی نگردید؟؟؟ من هم خنده اش را پاسخ دادم گفتم. مثل شما.گفت. بله همینطوره من ثریا هستم بر خلاف این دو خانم زندگی موفقی دارم وهمسرم بسیار انسان شریفی هست و در تمام طول زندگی مرا به کارهای ارزنده و خوب مثل تحصیل تشویق کرد و تا مرحله پایان تحصیلاتم حتی دکتری به من یاری رساند؛ از این بابت همواره مدیون محبتهای او هستم. با تعجب گفتم. چقدر عالی پس بنابراین خوشبختی در زندگی هست و آدم خوب هم پیدا میشود؟؟؟ با نگرانی گفت. چطور مگه! گفتم. نمیدونم از کجا شروع کنم زیرا چیز جالبی که ارزش گفتن داشته باشد بجز فقر, اعتیاد بد بختی ,فلاکت و نهایتا در گیری کتک , ضرب و شتم مرگ که همیشه در قانون زندگی ما فقرا حکمفرما بود ندارم که بگم ….خانم دکتر ثریا گفت. شما جوان و بسیار زیبا هستید چرا اینطور بیرحمانه به زندگی نگاه میکنید بدون شک خیلی از آدمها با دیدن چهره جذاب شما آرزو دارند شبیه تان باشند. ضمنا من پیشنهاد میکنم برای اینکه دیدگاه شما نسبت به زندگی کاملا صدو هشتاد درجه تغیر کند سری به دکتر احمدی بزنید و با چند جلسه مشاوره سلامتی روح و روان خودتون را صیقل بدید. همون لحظه شام و مخلفات را که سفارش داده بودیم برایمان آوردند.

همینطور که مشغول خوردن بودیم ثریا خانم با چشمان زیبا و درشت مرا نگاه میکرد اما چیزی نمیگفت؟ وقتی غذا تمام شد خندید و گفت. در کنار شما غذا به من که خیلی چسبید . گفتم منهم همینطور مرسی, ثریا خانم ادامه داد. همانطور که گفتم در حالیکه از کیفش کارتی بیرون میکشید آن را به دستم داد و گفت. این نشانی آقای دکتری هست که عنوان کردم امیدوارم که موفق باشی . ازش تشکر کردم سپس کارت خودش را هم اضافه نمود و گفت. چنانچه موردی داشتی من در خدمتم میتونی با موبایل و تلفنم در ارتباط باشی. در حالیکه نگاه پر مهرش روی چهره من قفل شده بود گفت. عزیزم امیدوارم خوشبختی را در آینده نزدیک با تمام وجود حس کنی.تشکر کردم و هر دو رستوران قطار را ترک کردیم و مجددا سر جای خودمان نشستیم. دو خانم دیگر هم قبل از ما آمده بودند. هر دو یکصدا گفتند شما خودتون را معرفی نکردین؟؟ ثریا خانم مشخصات خود را گفت و منهم به معرفی خودم پرداختم وادامه دادم. همانطور که گفتم به دعوت خواهر و برادرم , بخاطر اینکه کمی رفتن مادرم را از یاد ببرم به اینجا آمدم اما متاسفانه درگیری آنها مرا از آمدن پشمانم کرد پرسیدند چرا؟؟ گفتم. همسر خواهرم بدون دلیل ناگهان زد همه چیز را داغون کرد البته بعد از دیدن من ,خانمها خواستند عکس خواهرم را ببینند؟ منهم برای آشنا شدن با خواهرم عکس او را نشان دادم. اما آنها عقیده دیگری داشتند که چون بسیار زیبا با موهای افشان چشمان گیرا و اندام بی نظیر هستی مسلما مجید با این مسئله مشکل داره. گفتم نه خواهش میکنم اینطور نیست او درست مانند برادرم ومن خواهرش هستم.

مطالب مرتبط

Leave a Comment