فصل یازدهم قطار سرنوشت

 

فصل یازدهم

و آنگاه که  ماه بانوی شب با سوزن نقره ای  پولکهای زیبایش را بر پهنه آسمان بی انتهای شب میدوخت وبام بلندش را نقره گون مینمود. هراز گاهی رخساره زیبایش را کامل به ما نمایان میکرد چشم به او میدوختم و با ماه زیبا گفتگوها داشتم , راز دلدادگی وعشقم را برایش فاش میکردم چهره اش خندان میشد، تبسم زیبایش این نوید را میداد که غصه نخور روزی از پس غبارها و پنجره های مه گرفته بر فراز رویاهای به ثمر نرسیده ناگهان خواهد آمد و عشقش را اعتراف می نماید؟!! عشق دکتر مرا بیتاب کرده بود ویقینا سالهای افسردگی و غمم را با شعر و شوری عاشقانه بمن باز میگردانند. اداره رنگ دیگری بخودش میگرفت و در جمع دوستان حاضر میشدم دگرگونی در رفتار و کردارم همه را متعجب کرده بود و بیشتر همکاران ازمن پرسشی دال بر این روحیه عالی با علامت سئوال بزرگی در نگاهشان به من میگفتند؟؟ دوستانی که قبلا مرا بعنوان فردی نچسب , سرد و کند جوش میپنداشتند اکنون با مریمی روبرو بودند که با همه گرم میگرفت شاد و خوشحال ساده بر خورد داشت از آن دنیای بی روح بیرون خزئیده و به دختری سرحال و بگو بخند مبدل گشته بود.یک روز صبح مانند همیشه به اداره رفتم کارها که کمتر شد یکی از خانمهای همکار مرا صدا کرد و گفت. آقای مهندس رحمانی با من در مورد تو صحبت کرده؟ تعجب کردم گفتم. خانم امانی چرا مگه من چکار کردم چه خطایی از من سر زده؟؟ گفت نگران نشو از من خواهش کرده اگر اجاز بدین بیاید برای امر خیر گفتم.یعنی خواستگاری گفت. بله گفتم شما که کم و بیش از روحیه من اطلاع دارید من تصمیم به ازدواج ندارم خانم همکار گفت. این چه حرفی شما میگید بلاخره برای همیشه که نمیشه تنها ماند یک روز حتما همراه زندگی خودت را پیدا میکنی. گفتم شما درست میگید ولی به ایشون بفرمایید جواب من منفی. خانم امانی گفت. دیگه از مهندس رحمانی جوانی با این شخصیت استثنایی داری کمال و خب جمال کس دیگری را پیدا خواهی کرد. گفتم کاملا صحیح میفرمائید اما نمیتوانم. خانم امانی در حالیکه با ناراحتی خوب سر تا پای مرا ورانداز میکرد گفت. باشه اما بعدا پشیمون میشی من مطمئن هستم….. شاید حق با خانم امانی بود اما او بیخبرازمن که گرفتار عشق بزرگی شدم و راه برگشتی برایم متصور نیست؟!! نمیدانم چرا انقدر دور و برم شلوغ شده بود خواهرم بعد از مدتها نمدانم چرا هر روز تماس میگرفت او هم اصرار زیادی برای باز گشتن به شهر آنها را میکرد؟  به یقین او هم کسی را برایم زیر سر گذاشته بود ولی حرفی نمیزد اما از این دوره کردنها  در لابلای این شلوغیها چهره شخص دیگری نمایان میشد و خواهرم به آنهم اشاره میکرداما مستقیما جرات افشای نامش را نداشت! روزها از پی یکدیگر میگذشتند کم کم به پایان جلسات دکتر احمدی نزدیک میشدم غصه من کم نبود از این جدایی و اصولا نمیخواستم این را باور کنم؟!!

فردا آخرین دیدار با دکتر هست و من غرق در رویای زیبای عشق و همان دیدن او برایم کفایت میکرد. فکر میکردم حرف و سخنی خواهد گفت و مرا امیدوار میکند..لحظات به سرعت میگذشتند و سکوت مرگباری به مطب دکتر حاکم شده بود دکتر با خوشحالی به من اطلاع داد که خوشبختانه کاملا به حالت خوبی رسیدم و نیاز دیگری نیست برای مداوا و گفتگوی بیشتر؛در حالیکه اظهار خوشحالی از اینکه خدا هم از ما راضی باشد را با لبخند ادا میکرد. با من خدا حافظی کرد و بدون اینکه حرفی در مورد خودش و یا احساسش بگوید آینده بسیار خوبی را برایم آرزو نمود!! بی انکه نگاهی بر من داشته باشد که چه حال و روزی دارم با بغضی در گلو که هر لحظه مترکید و اشکها مثل سیل آب فرو میریخت آنجا را ترک کردم یکراست به خانه باز گشتم. هنوز لحظاتی از آمدنم نگذشته بود که زنگ در مرا به خود آورد در را باز کردم در آستانه آن چهره زیبا و پشمان گیرای دکتر ثریا روبرو شدم؟! خیلی جا خوردم و با تعجب در حالیکه به لکنت افتاده و در حقیقت شکه شده بودم گفتم ثریا خانم شما کجا اینجا کجا؟؟؟ گفت. آمدم ببینم جلسات تمام شد و تبریک بگم در حالیکه حعبه قشنک شیرینی را به من میداد گفت. اینهم شیرینی پایان کلاس شماگفتم. ثریا خانم شما همیشه مرا سورپرایز میکنید ممنونم راستی آدرس مرا از کجا پیدا کردین؟ کاری نداشت عزیزم از یک دوست گرفتم. زیاد نخواستم دنباله ماجرا را بگیرم. گفتم خیلی ناراحت بودم از دیدن شما غمهام مثل همیشه تمام شد ضمنا به منزل فقیرانه من خوش آمدیدگفت. عزیزم این چه حرفی که میزنی وجود خودت برایم اهمیت دارد و یک دنیا میارزد نه چیزهای دیگر. ….روحیه ام عوض شده بود با خوشحالی هر انچه در خونه بود برایش آوردم گفتم الهام جان چطوره چرا نیاند ببینمش؟؟ گفت.راستش کلاس داشت خیلی دلش میخواست ترا ببیند اما میسر نشد و عذر خواهی کرد. گفتم. خواهش میکنم خب بگید ثریا خانم چه خبر خندید و گفت.هیچی سلامتی راستش دلم برات تنگ شده و جلسات هم با دکتر احمدی به پایان رسیده بود خواستم حالت را بپرسم؟ گفتم منم همینطور

خوب کاری کردی ثریا خانم منو از دلتنگی در آوردی….لحظات خوبی را در کنار ثریا خانم که خیلی متواضعانه به منزل حقیرانه من آمده بود سپری کردیم. با دیدن او واقعا غم دوری از دکتر احمدی را فراموش کردم او همیشه در اوج نا امیدی مرا به زندگی امیدوار میساخت دیدنش برایم بسیار ارزشمند بود.

 

نویسنده: ملیحه ضیایی فشمی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

مطالب مرتبط

Leave a Comment