فصل یازدهم گمشده

 

فصل یازدهم

باین ترتیب نامزدی من و رضا بهم خورد و او اصلا به خانه ما نمیامد! پدرم از خوشحالی در پوست خودش نمی گنجید چرا که بلاخره موفق شد خانواده اش را ملاقات کند.  از این بابت آرامش عجیبی گرفته بود اما جرات روبه روشدن با خانواده رضا را نداشت ؛ وحشت از این دارد مبادا اشتباهی در کار باشد و انها نبوده نباشند بنابراین پای رفتن و اعتراف کردن برایش بسیار دشواربه نظرمیرسید! رفته رفته از رضا و پدر و مادرش  دور و دورتر میشدیم.  اما من مشکل بزرگتری داشتم؟ با دلی پرازغم  دوری آقای نوروزی را بدوش میکشیدم. هر روز به انتظارآمدنش دقیقه شماری میکردم؛ که شاید از سفر باز گردد اما اینها همه خیال و تصورات باطلی بیش نبود واز گمشده من ابدا اثری دیده نمیشد؟! امتحانات ترم شروع شده بود، فکر میکردم قطعا برای امتحان هم که شده خواهد آمد . دلم را به چه چیزهایی خوش میکردم ؛ فرهاد از دست من پنهان شده  او مرا نمی خواست برای همین فرار را بر قرار ترجیح داد و رفت. همین که بدانم سالم است برایم کفایت میکند ….در این گیر و دار .پدرم بلاخره  با خوشحالی تصمیم خودش را گرفت و برای اطمینان بیشتر از دانستن حقیقت شال و کلاه کرد تا بدیدن خانواده رضا که اکنون تصور میکند همان گمشده های خودش  که در ذهنش ترسیم نموده میباشند، بطرف منزل انها حرکت نمود؟ در حالیکه تمام بدنش خیس عرق شده بود , دست و پایش از شدت هیجان میلرزید ؛  زنگ ویلا را فشار داد؟ لحظاتی بعد رضا در را بروی او گشود با سلامی گرم از پدر مریم استقبال کرد؟!  شاید به این امید که برای آشتی و برقراری ارتباط بین او و دخترش آمده با خوشحالی پدر را دعوت به داخل نمود. پدر ومادر رضا از دیدن مهمان نا خوانده بسیار سورپرایز شدند ، با شگفتی او را ورانداز میکردند و منتظر صحبتهای پدرکه میخواهد برای ازدواج رضا ومریم پا در میانی کند بودند؟!! موردی که او میخواست مطرح کند بسیار برای انها غیر قابل درک بود؛ همه چیز را حدس میزدند بجز این مورد خاص فامیلی که جدا عجیب و شنیدنی بود!! پدر مریم با صدایی لرزان ابتدا کمی آب خورد تا بخودش مسلط شود و ادامه داد. انها با دهانهای باز شرح واقعه را می شنیدند. زمانیکه حرفهای او تمام شد منتظر پاسخ از جانب شان بود؛  اما بر خلاف انتظار با سکوت مرگباری مواجه شد که بقینا دال بر اینکه  حدس اش  اشتباه است !!  پدر با شانه های افتاده و ماتمی عظیم بر گرده خویش از ویلا با نعر ه های اشک بار بیرون زد!!  هیچکس و هیچ چیزی را نمیدید زندگی و آدمها را با قلبی ازسنگ  کاملا بی احساس و خنثی تصور میکرد؛ همه آرزوهایش یک شبه بر باد فنا رفت . در راه, خوب فکرهایش را جمع و جور کرد که اصلا در مورد پیدا شدن و یا جستجوی مجدد برای یافتن انها هیچ اقدامی نکند ،حرفی نزند و بکلی فراموش کند!!  احتمال نبودن و فراموش کردنشان ,بهترین راه از نظر خودش بود که انتخاب کرد و با این اندیشه جدید بسوی خانه رهسپار شد……مریم و مادرش بی صبرانه در انتظار خبرهای خوشی از جانب پدر برای پیدا نمودن خانواده اش, با شادی لحظه شماری میکردند؟  بلاخره زنگ در,آمدن پدر با کوله باری از شادی را خبر میداد؟؟ اما بر خلاف این فکرهای زیبا؛  پدر آمد با نگاهی پر از درد و اندوه که این نشان دهنده خیالات واهی  و اشتباه بزرگی  که  مدتها بخودش دلخوشی داد و با اطمینان از انها یاد میکرد ؟؟بگمانش گمشده ها بعد از سالها دوری با پای خود به دیدار او شتافتند اما همه اینها توهمی بیش نبود و حالش را وخیم تر میکرد.  زندگی او خلاصه شده  با آرزوهای  خیالی،  اکنون تمام پرده ها کنار رفت و حقیقت تلخ بر ملا شد،  انهم بسیار درد ناک  و کشنده؟!!! بعد از آن ملاقات,  شب وروز ش با اشک و آه سپری میشد، از دست هیچکس هم  کاری ساخته نبود؟ مریم غم جدایی ازآقای نوروزی را بکلی فراموش کرده ، پدرش را دلداری میداد و آینده را روشن میدید. او هر روز به دانشگاه میرفت به امید دیدار حتی یک لحظه فرهاد بود ؟؟ در همین اندشه  گوشه ای از کلاس ایستاده بود و به تخته سیاه  نگاه میکرد ، تعدادی از کلمات را یاداشت مینمود که از شنیدن صدای آشنایی؛  رشته افکارش گسسته شد؟!!  سلام مریم جان.  زهره دوستش بود سپس با خنده و شادی گفت.  چه عجب من ترا دیدم ؛  در حالیکه گونه های مریم را می بوسید گفت. مریم جان حالت چطوره همیشه بفکرت بودم؟؟ زهره  با تعجب  در حالیکه سر تا پای  مریم را ورانداز میکرد گفت. عزیزم مریم  جان چقدر لاغر شدی ؛چی شده چه اتفاقی برایت افتاده؟!! مریم گفت. زهره جان اگر برات تعریف کنم زندگی با خانواده ما چه ها میکند، به من حق خواهی داد که اینطور پژمرده بشم.  به همراه زهره به رستوران دانشگاه رفتند و با پیدا کردن جایی مناسب مریم ادامه دادو شروع به صحبت نمود . زهره همیشه در بدترین شرایط به دادم میرسید الان هم به فال نیک گرفتم و داستان رضا که عقد ما بخاطر هم خونی بهم خورد , پدرم که دربه در بدنبال خانواده اش  پدر و مادر رضا را  با انها اشتباه گرفته بود و بلاخره آقای نوروزی که بعد از قبولی و همکلاسی شدن در یک کلاس وپشت  یک میز نشستن هنوز مدتی نگذشته بود که نا پدید شد تا الان  هیچکس اطلاعی از او در دست ندارد ؟!!! هنگامیکه برا یش تعریف کردم.  زهره صورت زیبایش رنگ غم و اندوه فراوانی گرفت و گفت. در حال حاضر حرفی برای گفتن ندارم اما اجاز بده با فرهاد همسرم صحبت کنم به یقین او راه چاره ای برایش پیدا خواهد کرد؟ امیدواری کوچکی در قلبم پدیدار گشت. زهره ادامه داد. من برای کار دیگری اینجا آمدم؟! گفتم. ببخشید اجازه حرف زدن به تو ندادم؛  آخه عزیزم زهره جان مدتها از تو بی خبرم و در دل نکردم همه اینها جمع شده و یک دفعه بیرون ریختم.  گفت. عزیزم مریم جان من خوشحالم به من اعتماد میکنی و همه چیز را میگویی اما برای این آمدم که کارت دعوت بدم؛ برای جشن عروسی من و فرهاد؛ از خوشحالی پریدم و او را در آغوش کشیدم و تبریک گفتم وآرزوی خوشبختی برای او و فرهاد نمودم. با شمع روشنی که زهره  در دلم افروخته بود , با نور زیبای آن زندگی  را بهتر مشاهده میکردم  و قلبم لبریز از عشق و محبت میشد. با این امید که مانند گذشته این مرحله از زندگی گره کوراش به دست دوست مهربانم زهره باز خواهد شد، با خوشحالی همه غمها را فراموش میکردم و در انتظار خبرهای خوشی از طرف زهره ثانیه شماری میکردم , با روحیه خوب و داشتن آرامشی که به آن رسیده بودم ، در رویایی بسیار شیرینی روز شماری میکردم. همچنین جشن ازدواج زهره و فرهاد که خیلی نزدیک بود, خودش نویدی ایست برای من و خانواده که در شرایط بسیار بحرانی و دشواری از زندگی بسر میبردیم . زهره بهترین دوستم در طول زندگی بود و اعتمادی  که به او داشتم بقینا تا کنون به هیچکس نداشتم؟ او در حقیقت به معنای واقعی ,کلمه دوست برایش برازنده بود . این حقیقت را زهره خوب میدانست و با کارهایش بطروق مختلف مسئله را ثابت میکرد. کاملا درسته که در زندگی تنها بودم و خواهری نداشتم اما در عوض خداوند لطف زیادی در مورد سر راه قرار دادن دوست لایقی در مقابلم همچون زهره که بسیاراز این بابت شاکر هستم.    

 

 

مطالب مرتبط

Leave a Comment