قسمت سوم خاطرات تلخ

قسمت سوم خاطرات تلخ
 
مسئله ای نبود که از حل آن منو برادرم امید دربمانیم؛ در حقیقت گل شوره زاری بودیم که متاسفانه در آن خانه ای که پر از تنش، کشمکش، دعوا و بی عدالتی بود وهمواره مورد ضرب و شتم هم واقع میشدیم/ چشم به این جهان هستی گشوده بودیم! همیشه از خودمان سئوال میکردیم آیا ما میتوانیم در آینده مثل همه مردم عادی زندگی طبیعی داشته باشیم؟؟ ثروت و مکنت را که بدون شک ابدا فکرش را هم نمیتوانستیم بکنیم اما یک زندگی ساده و خوبی برایمان آینده رقم خواهد زد یا خیر؟؟ این اندیشه آینده/ ما بچه ها را عمیقلا به فکرفرو میبرد؟ هنگامیکه بر خورد بسیار سخت گیرانه و تهاجمی را از جانب مادر ، ضرب و شتم، خشونت و یا اعتیاد خانمان برانداز را ازطرف پدر ومضافا آن ناخواهری حیوان صفت و درنده خو، دیدن چهره غمگین خودمان که از زندگی چیزی به جزاطرافیانی بدخواه و کینه توزندیده بودیم؛ برای آینده سخت نگران میشدیم و برای ادامه یک زندگی آرام و بدون دغدغه نا امیدانه نقشه میکشیدیم؟؟ شاید یک آرزو بود و یک خیال چون تمام این برخوردها و تیرگی روابط عشق و محبت را در خانه از بدو تولد تا کنون دیده بودیم. ما چطور میتوانیم کمر خود را راست کنیم و خوشبخت بطور طبیعی ادامه حیات دهیم؛ آیا زندگی لبخند خود را بما هم نشان خواهد و ما آنروی سکه را خواهیم دید!؟ همواره یک چیز ما را عذاب میداد و در حقیقت کمبودش را کاملا حس مینمودیم، با همه احساسات شدید و شاعر گونه منو امید به یک احساس قشنگ هنوز دست پیدا نکرده بودیم تا قلب سرشار ازعشق خود را برای کسیکه در کنج اش لانه ای زیبا بسازد و به قشنگترین حس عالم خود را بیآراییم تهی بود! جای خالی این حس شیرین محسوس بود و هر آن بیم آن میرفت که بعشقی فوق العاده و رویایی که شدتش بیحد و حساب باشد برسیم. این امرکی به تحقق خواهد رسید، مشخص نبود؟ من در محلی مشغول بکار شدم و تازه از اداره دیگری نقل مکان کرده بودم. همکاران زیادی تردد داشتند قلب مرده ام هیچگاه برای کسی به تپش نیفتاده، باورش سخت بود که به ناگهان با چند بار دیدن او قلبم به تاپ و توپ بیفتد و درعین ناباوری خودم را در اوج احساسی ملامال از عشق ببینم که کاملا برایم ناشناخته بود! ابتدا این را حمل بر اشتباه می پنداشتم، بعد کم کم دانستم که اگر لحظه ای او نباشد ترجیح میدهم آنجا را ترک کنم! چرا که جای خالی آن انسان مرا بشدت رنج میداد؟! بدون آنکه خودم بدانم و یا بخواهم دچار عشق ممنوع واشتباهی شده بودم ! من با آنهمه رنج و مشقتی که در زندگانی با آن خانواده کذایی کشیده و تازه به جایی خودم را توانسته بودم برسانم؛ شاید ابدا صحیح نبود که این حس را پرورش دهم و بزرگ کنم! تصمیم گرفتم بی سر و صدا خودم را از مهلکه برهانم. اما اینطور نبود هرکجا که میرفتم فکرش چون سایه ای بدنبالم روان میشد ودست بردار نبود. این آتشی که در درونم شعله ور میگشت و قلبم را تسخیر نموده بود باین زودیها و یا ابدا خاموش نخواهد شد، نمیتوانستم درد دلی هم با کسی داشته باشم و اصولا چنین آدمی نبودم با شخصیت واقعی من مغایر بود و فرسنگها فاصله داشت!؟عنان اختیار از کفم بیرون میرفت، روبروز وامانده تر میشدم! با خودم خلوت میکردم؛ خدایا چرا بعد از تمامی آن مصیبتهای زندگی گذشته، تا خواستم نفس راحتی بکشم و خودم را پیدا کنم و بمحض تمام شدن آن ناکامیها و دربدریها تازه شاهد شروع و آغاز دیگری از برگ زندگانی خود شدم ، به چنین درد بی درمانی دچار گشتم که مرا هیچ یاری رسانی نیست و هیچگونه درمانی! آخر رنجم را برای چه کسی باز گو کنم؛ دردلم را بکی بگویم که ساز و سرنا دست نگیرد و بگوش اغیار نرساند؟؟
 
این را خوب میدانم که در زندگانی رنگ محبت را هرگز ندیدم واز محبت و عشق سر شار نگردیده ام سالها در انتظار چنین احساسی بودم اما چرا حالا و به این آدم و باچنین عشق ممنوعه ای؟؟ سئوالها متعدد بودند و جوابی برایش نداشتم. با احساسم در ستیز بودم و از خودم بیزار اما اگر دست خودم بود شاید میتوانستم این حرف را راحت بگویم ولیکن نیروی دیگری مدام مرا باین سمت یعنی رویایی که در خیال میبافم میکشاند تا رنگ حقیقت را بخود بگیرد و اگر جواب قلبم را میدادم و بطرف حس خود میرفتم، یک زندگی و دنباله آن چند زندگی ازهم پاشیده میشد و معلوم نبود در زندگی جدیدی که تشکیل میشود، بچه ترتیب خواهد بود؟؟ این رویاها که ذهن برای خود ساخته و پرداخته و این آرزویی که در فکر خود بزرگ نموده بودم آیا رنگ حقیقت بخود میگیرد؟ روزگارم سیاه شده بود هر زمان که خود را در آیینه نگاه میکردم از شدت خجالت از خودم متنفر بودم و عذاب وجدانم بمن اجازه نمیداد که خانه ای را خراب کنم و بر روی آن کاخ خوشبختی خودم را از نو بسازم؟ من با خودم مدام در گیر بودم و از یک طرف انسانیت و وجدان، این حکم را میکرد که او تعلق بتو ندارد و از آن دیگریست. از طرف دیگر قلبم مرا بسوی آینده سر شار ازعشق و سعادت و رویایی با عظمت آسمان امید میداد! این کشمکشها در درون نجوایی سخت بپا ساخته، شب و روز و تمام لحظاتم را در خود خلاصه نموده بود. ایکاش تعهدی در کار نبود ما بسهولت بهم میرسیدم! اما شاید خود این نشدنیها و این غیرممکن ها اینقدر این عشق را در ذهنم بزرگ نموده و نیازی هم برای صحبت نمیدیدم، همه چیز آشکار و روشن بود! جای هیچگونه تردیدی نیست چرا که این عشقهای شدید و این احساست لطیف و پاک/ دو نفره است و این معصومیتها، سوز و گدازها دو جانبه و بی انتها… آنقدر لطیف زیبا وگویا هستند که بناگه زود خود را بدون کلامی نشان میدهند . بعد از آن زندگی من همواره با تلخی میگذشت و خوب میدانستم او هم حال مرا دارد.. اندکی هم تردید پیدا نمیکردم که با یک اشاره من تنها کافی ایست که با سر بدنبالم بدود و زندگی گذشته اش رافراموش نماید، در این میانه بریدن رشته زندگی و وابستگی زندگانی چند نفر را فدا سازد؟ چه باید میکردم هیچ حرفی برای گفتن نداشتم؛ بهم رسیدن وفراموش کردن هیچکدام میسر نبود! به درد بی درمانی دچار گشتم که انگار نفرین شده باشم که نه راه پیش داشتم و نه را ه بر گشت بگذشته ایکه شاید هم بگفته دیگران بسیار خوشبخت بودیم ولیکن خودمان نمیدانستیم!
 
هنگامیکه حتی از دست آن خواهر سنگدل عذاب میکشیدم و یا فریادهای مادرم و کمر بندهای و ضرب و شتم پدرم شاید این عذاب بمراتب سنگین ترو غیر قابل تحمل تر برایم شده بود! تازه معنی درد و عذاب را درک میکردم، معنی شکنجه روحی را میدیدم وای چقدر غذابش عظیم بود چیزی از من باقی نگذاشته، جزپوست استخوانی آنقدر شدید که کاملا مشکلات گذشته از ذهنم پاک میشدند و فراموش می نمودم؟! اکنون درگیر بزرگترین جنگ میباشم یعنی ستیز با نفس خودم، بسیار طاقت فرساست و غیر قابل تحمل بخصوص که خوب بدانی در دریایی غوطه شده ای مهیب و بزرگ، بدون هیچ کمکی و در باتلاقی فرو رفته ای که بیرون آمدن از آن نا ممکن است؟ همیشه آرزو داشتم چنین احساسی لطیف و رویایی بسراغم بیاید اما نه با چنین مشکل بزرگی مواجه شوم درآنچنان موقعیتی که نتوانم به عشق خودم برسم و موانع را رد کنم و مدام با عذاب وجدان دیوانه کننده ای که زندگی را برایم سخت و ادامه آن را نا ممکن بسازد روبرو شوم. تنها آرزویم این بود برای رهایی از این دام که دست و پایم را بسته و مرا به گودالی عمیق اکنون انداخته، رهایی یابم! ای کاش زمان بعقب برگردد و من دوباره همان زندگی گذشته ام را با تمامی آن مشقات داشته باشم…
 
 
30.06.2022
نویسنده ملیحه ضیایی فشمی
اتریش وین

مطالب مرتبط

Leave a Comment