قسمت ششم رویای زیبا

قسمت ششم رویای زیبا
دختر زیبایی بود اما ساکت و آرام بنظر میرسید البته برادرم گفت که کم حرف است اما نگفت که اصلا صحبت نمیکند! هر چه ازش سئوال میکردم با سر جواب میداد؛ نمیدانم از حرفهای من چیزی سر در میآورد یا خیر؟ناگهان از خاطرم خطور کرد شاید زبان ادوارد را که بلدهستم بفهمد بنابراین به زبان ادوارد با او داد سخن کردم.  حدسم درست از آب در آمد؛ غرق در گفتگو شدیم و از هر دری سخن گفتیم اما زبان هم را فهمیدیم و برادرم همصحبت خوبی را برایم آورده بود. انتخاب او هم
چیزی درست شبیه ادوارد بود! حرفها به درازا کشیده شده بود تا اینکه برادر در را باز کرد و دخترها را گرم صحبت و گفتگو دید هر چه دقت کرد از حرفهای آنها چیزی دستگیرش نشد؟ بلاخره به حرف در آمد و گفت: «پس تو رگ خوابش را پیدا کردی منکه هر چه ازش پرسیدم فقط با اشاره سر جواب گرفتم !»سپس یک دهن همه با هم خندیدند. در آن میان ماریا حرفهای آنا را برای برادر ترجمه میکرد. پدر و مادر از دیدن دختری به این زیبایی غرق در تعجب و حیرت شدند و به برادر جان تبریک گفتند و زیبایی دختر را ستودند و از اینکه بعد از مدتها خنده بر لبهای ماریا دخترشان میدیدند سخت مسرور شدند.
آنا دختر زیبا و خونگرمی بود و براحتی در روح ماریا که به کوه یخی تبدیل گشته بود؛ آرام آرام نفوذ پیدا کرد و بخصوص با آشنایی به زبان ادوارد که همین موجب گرایش هر چه بیشتر ماریا به آنا شده بود، آنقدر با هم صمیمی شدند که جان برادرش در ردیف دوم برای آنا محسوب میشد! بیشتر اوقات جان  انا برای خروج از قصر ماریا هم همراهشان بود و به گردش و تفریح میرفتند. کم کم نگرانیها به پایان میرسید و جای آنرا عشق و دوستی و تفاهم پر کرده بود!  ماریا کمتر از گذشته و به عشق بی سرانجام ادوارد میاندیشید! زندگی آن روی خود را کم کم نشان میداد، جان از اینکه خواهرش را با انا آشنا نموده بود بسیار خوشحال بنظر میرسید.
پدر و مادر قند توی دلشان آب میکردند و از تغیر ناگهانی و دگر گون شدن فکرو اندیشه ماریا بینهایت مسرور و شادمان بودند! زندگی بر مبنای دوستی و تفاهم جریان داشت و غم سایه شوم خودش را از سر ماریا برداشته بود، دوران ناکامیها رفته رفته رو به زوال میرفت دوران شادکامی فرا میرسید. زندگی زیبا بود با طلوع خورشید تابان و شامگاهان با آسمان صاف پر از ستاره درخشان دیدنی و محشر میشد. روحیه ماریا بکلی تغیرات عجیبی پیدا نموده بود، از اینکه تنها نیست بخصوص اینکه با زبان ادوارد مدام با انا در گفت و شنود بود و تازه از آن قصر با شکوه و انهمه خوشبختی که از بابت ادوارد نصیبشان شده بود لذت فراوان میبرد اما تا تنها میشد آرزو داشت ادوارد هم در کنارش باشد و رویای او بحقیقت بپیوندد.  از غیبت ادوارد مدتی طولانی میگذشت، هیچگونه اطلاعی در دست نداشتند اما این حالت دگرگونی و با انقلابی که در خود احساس میکرد، اطرافیان را شگفت زده نموده بود!؟ جان برادرش از اینکه نامزدی به زیبایی انا پیدا کرده که ناجی خواهرش هم شده شکرمیکرد. زندگی به حالت نرمال در آمده بود، برادر و انا روز بروز به یکدیگر بیشتر وابسته میشدند و دل می بستند.  مادر و پدر از دیدن عروس زیبا و جان پسرشان لذت میبردند مضافا به حالت خنده ای که مدام بر لبهای ماریا دخترشون نشسته بود؛ غرق در لذت خوشبختی میشدند. کم کم زندگی آرام به پیش میرفت، لحظات و دقایق در قاب ساعت حرکت میکرد و نبض زمان در گردش مدام خودش ره می پیمود.  نمیه های شب زمانیکه سکوت و آرامش همه شهر را در بر گرفته بود و همه در خوابی خوش فرو رفته بودند، صدای نعل اسبی آهنین بال و شلیک چند گلوله خواب از چشم همگان بر گرفت و به اطراف خیره ماندند؟ تیغ برنده آفتاب کشتزارها را با نور خود روشن ساخته بود و تلئلو خورشید تابنده و نسیم جان بخش  موجی پر عظمت از طلای گندم را به رقص و پایکوبی کشانده بود، دیدن این کشتزارهای وسیع و سکوت دلنشین آن لالایی خوابی بود که بما آرامش را هدیه میداد. رقص پروانه های زیبا با دامنهای رنگین روی گلهای رنگارنگ دلفریب و زیبا شور و شوقی بر دل میانداخت. شاید عشق حلال خیلی از مشکلات ما باشد و تا عاشق نباشی از این دنیا و از اینهمه زیبایی لذت کافی را نخواهی برد. عشق دیده گان را باز میکند بسوی نور و روشنایی و به شادی میبرد، آنگاه زیبایی برایت قابل لمس تر خواهد شد و زندگی پر رنگ تر بنظرها خواهد رسید! زمزمه جویبارها را آهنگی دلنشین مییابی و نغمه بلبلان را همراه با موسیقی نوازش بخش نسیم و رقص گلها آتشی بر جانت میافکند عاشقانه در همان لحظات معجزه عشق برایت مسجل خواهد شد، بودن وجود خود و زندگی کردن را درخواهی یافت. هجران ادوارد از ماریا کوهی عظیم ساخته بود پر از تمامی دردهای بی درمان، مشکلات بی پایان، و میگفت: «شکست عشق رویایی در تار و پودم آنچنان نفوذ پیدا نموده که هیچ احساسی در من نیست و همه حسها فرو مرده روحی سرد پر از درد در کالبدم سکنا گزیده.» بنابراین از همه چیز دل کندم و کاملا رخت بر بستم، سر در گریبان تنهایی نهادم و از روزگار گریزان شدم! با آمدن و پیداشدن آنا دوست و نامزد برادرم شاید قدری به زندگی رو آورده و لبخندی کوتاه مرا به آینده امیدوارم میساخت با گفتگو با آنا خاطرات ادوارد زنده شد و در قلبم گل امیدواری که گل سفیدی خوشبویی بود، دوباره روییدو مرا هر چه بیشتر مصمم ساخت تا از گذشته تلخ خودم فاصله بگیرم و آینده را با امیدواری نگاه کنم؟ زندگی را زیبا دیدن لحظه به لحظه در من شکل گرفت، اکنون قطرات باران پشت پنجره مرابه آرامش میرساند. ذوق قدم زدن زیر باران بدون هیچ چتر وسایبانی مرا صدا میکندو من جواب مثبت باین همه زیبایی میدهم. صبح هنگام نگاه کردن از دریچه زندگی سفیدی و تمیزی خیابان و کوچه ها مرا برای هر چه زودتر بلند شدن از تختخواب فرا میخواند تا آدمک برفی بسازم. درست همانند کودکی و بازی با گلوله های برفی مرا آماده نگاه کردن و دیدن امواج و ساحل آرامش بخش دریا میکند که مرغان دریایی با سر و صدای زیاد دل آسمان را میشکافند و طعمه را از دهان یکدیگر میربایند. موج آرزو هنگام نگاه کردن به آسمان و رخ ماه خندان و اختران درخشان مرا تشویق به ماندن و ادامه دادن به این راه بی انتها هشدار میدهد و دلشادم میسازد. از من که جسمی متحرک و بی روح مانده بودم؛ انسانی امیدوار و خوشحال ساخت و با وجود خود غمها را از خاطرم زدود! برادرم سخت به انا دلبسته شده بود البته حق با او بود آنچه حسن و زیبایی در جهان وجود دارد در انا خلاصه شده و او را سرشار از مهر و عاطفه نموده بود. دوست داشتنی و ماورای تمام آدمهایی هست که تا کنون با آنها آشنایی و یا در گفتگو و بر خورد بودم! زیبایی را به کمال دارد با دیدنش زندگی را بهتر از پیش شناختم، انگار او فرستاده ای بود از طرف ادوارد که ما را تسکین دهد و حال مرا بهبود ببخشد! دارویی معجزه آسا که مرا به آسانی عوض کرد و به دنیایی بهتر سوق داد؟ برادرم با آوردن ادوارد مرا بدنیایی دگر کشاند اما با آوردن انا انگار مشکل قبلی را جبران کرد و مرا از غم رها ساخت. جان برادرم تصمیم خودش را گرفته و میگوید منو انا به زودی ازدواج خواهیم کرد از این خبر مسرت بخش پدر ومادرم که سخت از مشکلات من افسرده شده بودند، خوشحال گشته و ادوارد را در این راه یاری میکنند تا بخواسته دل خود برسد و سر و سامان پیدا کند. انا خبر آمدن خانواده اش را با خوشحالی میرساند همه ویلا و قصر را آیین میبندند وبا چراغانی شهر را خبر دار میسازند که ازدواج جان و انا نزدیک است و همه را آماده برای چنین جشن بزرگی مینمایند. صدای بوق و کرنا این خبر را به اهالی شهر میرساند، شادی همه شهر را فرا میگیرد درچند روز آینده خانواده انا بشهر قدم میگذارند و به مهمانی شاهانه خواهند رسید.
 
 

19.04.2022

مطالب مرتبط

Leave a Comment