قسمت پنجم آقای نویسنده

 
 
با یک اشاره مخالفها، همه چیز را سر به نیست و نابود میکرد. بین توده مردم نفوذ زیادی داشت، چون بالاتر از خودش را نمیتوانست هرگز ببیند و تحمل کند؟ همچنین نامزد کردن او با مارگیریت برایش سخت دشوار و غیر قابل باور بود!! تصمیم نا جوانمردانه ای گرفت؛ مدت زیادی از شهردار شدن دکتر رابرت نمیگذشت که ناگهان دکتر نا پدید شد؛ کمترین اطلاعی کسی از او نداشت؟! مارگیریت از ناراحتی و نگرانی نزدیک بود سکته کند؟ مادر مارگیریت چون اوضاع و احوال را اینچنین دید، دخترش را بشهر خودشان خواند. مارگیریت زندگی  را تمام شده میپنداشت! گوشه ای خزیده بود و گریه امانش نمیداد؟ شوق زندگی ازش گرفته شده، از غم فراق دکتر رابرت نزدیک به موت رسیده بود. در همین گیر و دار چارلی از گرفتن مقام دکتررابرت آنی دست بر نمیداشت؟ با قدرت مال و اموال، ثروت بی حد و حساب باد آورده برای رسیدن به هدف و نشستن جای دکتر رابرت دریغ نمیکرد!؟ روزهای زیادی دست از مبارزه و تبلیغ بر نداشت. تا اینکه پول بر این ماجرا یعنی بدست آوردن مقام پیروز شد؛ طولی نکشید که چارلی به مقام شهردار شهر نائل آمد! اما دکتر رابرت که ظاهرا مفقود شده بود، کوچکترین خبر و یا اثری از او نداشتند؟؟ مردم از همه جا بیخبر و مسخ شده؛ بسادگی فریب خوردند.
بنابراین چارلی فریب کار را بجای دکتر رابرت پذیرفتند که شهردار شهر شود، کلید طلایی شهر را براحتی بدست او سپردند؟! ظاهرا آب از آب تکان نخورد، چارلی با این موفقیت توانسته بود، همه مردم شهر را جزو طرفداران خود نماید! مردم به آسانی سخنان کذب او را پذیرفتند ازموقعیت و وضع دکتر رابرت که کجاست و چه برسر او آمده سخن و سئوالی پیش نمی آمد؟؟ شهر در امن و امان، با شهردار دروغگوینی بنام چارلی که به زور شهردار شده بود ! هنوز مدت کوتاهی نگذشته که اصلا مردم اسم دکتر رابرت و شخصیت والای او را کاملا فراموش نموده بودند؟ چارلی هم با دروغ و حقه بازی به کارهای  خودش ادامه میداد. تنها مارگیریت بود که افسرده و غمگین خانه نشین شده و از دنیا فاصله گرفته بود. زیرا برای بار دوم پدرش را از دست میداد؛ نامزد و عشق بزرگش دکتر رابرت هم نا پدید شده بود!! حرفی برای گفتن و نایی برای اعتراض نداشت؟ تا اینکه چارلی مجددا تقاضای ازدواج خودش را به مارگیریت اعلام کرد. وای چقدر این حرف برایش کشنده و ضربه بزرگی بود. داغ او را دو صد چندان میکرد؟ گریه های شبانه او تمامی نداشت، مادرش از همیشه نگرانتر بنظر میرسید تنها دختر ناز پروده زیبایش، سرخی گل رویش زرد شده، انگار طوفانی بر زندگی او بر پا گشته که مثل پاییز برگ ریزان دارد و مثل زمستان یخ زندگی گریبانش را گرفته!؟ درچهره رنگ پریده و زرد رنگش، اثری از شوق زندگی و جوانی دیده نمیشد. در مدت بسیار کوتاهی زندگی مارگیریت جوان و زیبا دگر گون شده؛ انگار زلزله همه چیز هستی او را نابود کرده بود!؟ اکنون برای خواستگاری همون فریبکار پا پیش گذاشته که موجب نابودی دکتر رابرت گشته؟ مادر از اینکه دخترش چون شمع آب میشود؛ گوشه عزلت نشسته، سخت نگران ودر فکر عمیقی فرو رفته بود؟ که ناگهان از جایش بلند شد و دقایقی چند در حالیکه دستش پر از آلبومهای قدیمی بود باز گشت. یکی از عکسهای دوران کودکی مارگیریت که پر غرور نشسته بود را نشان داد و توضیح میداد؟ اینجا عزیزم تو تنها یکسال بیشتر نداشتی، بین منو پدرت نشستی.
ببین چقدر از همان کودکی زیبا وپر غرور بودی؟ با دیدن این عکسهای زیبا مرا سوق داد به سالهای خیلی دور؛ عکس عروسی پدر و مادرم را میدیدم و آلبوم آنها را ورق میزدم! چقدر مادرم در لباس عروس بی همتا شده بود. پدرم شاد با کت و شلواری بسیار آراسته و با اندامی کشیده و متناسب زیبایی آنها با هم چقدر غوغا میکرد و مو ج میزدوبهمراه هم تکمیل میشد.
همان لحظه مادرم در حالیکه اشک میریخت، یاد خاطرات آن دوران و زندگی با پدرم افتاده بود و در حالیکه چشمانش را پاک میکرد، با بغضی که تازه انگار ترکیده باشد حزن آلود لب به سخن گشود گفت. «منو پدرت جورج در یک کلاس درس آشنا شدیم. » جورج جوان برومندی بود و خوش قد و قامت که این ژن بتو هم رسیده؟ از همه پسرهای کلاس خوش تیپ تر بود. یک روز امتحان بسیار مهمی داشتیم که موعد و روز آزمون را فراموش کرده بودم؟ مجبور شدم برگ خالی را تحویل بدم اما پدرت جورج با دیدن این صحنه زود ورقه خودش را به اسم من و برگه خالی را بنام خودش نوشت و تحویل داد!! من از اینکه جورج در مورد من اینچنین فدا کاری بزرگی کرده هم خوشحال شدم وهم احساس کوچکی میکردم؟! جلو رفتم و از کاری که کرده بود تشکر نمودم گفتم. «نیازی نبود خودت را گناهکار بجای من جلوه دهی؟……
 
 
نویسنده ملیحه ضیایی فشمی
 
06.03.2021

مطالب مرتبط

Leave a Comment