قسمت چهاردهم قطار سرنوشت

 

فصل چهاردهم

از دیدن چهره غضبناک برادرم وحشت کردم گفتم. خوش آمدی چرا آنقدر آشفته ای چی شده؟؟  گفت. آمدم که با هم بریم . گفتم. کجا من کار و زندگی دارم نمیتونم هر وقت دلم خواست اداره نرم باید قبلا به من میگفتی! برادرم در حالیکه رگهای گردنش بیرون زده بود و بشدت عصبانی گفت. تا کی میخواهی تنها زندگی کنی ما نمیتوانیم این مسئله را قبول کنیم باید ازدواج کنی. گفتم. باشه اجاز بدین تا من خودم تصمیم بگیرم. برادرم فریاد میزد ، داد بیداد و بیداد راه انداخت؛ یک الم شنگه ای به پا کرده بود که نگو و نپرس؟؟ اجازه هیچ کاری را به من نمیداد فقط منتظر با چشمهای بیرون زده ای که خون جلویش را گرفته بود به رفت و آمدهای من نگاه میکرد ساکی پیدا کرد و برداشت تند و تند لباسهای مرا در آن میگذاشت وقتی تقریبا ساک پر شد دست مرا گرفت و کشان کشان به طرف در کوچه  سریع حرکت میکرد و با هم بیرون آمدیم دم در تاکسی منتظر ایستاده بود بسرعت سوار شدیم و بطرف اتوبوسهای شهرستان نزدیک میشدیم بلیت را بیرون کشید و به اولین ماشین سوار شدیم و اتوبوس هراسان و بیتاب مرا  از شهر, خانه ,اداره و دکتر احمدی جدا میکرد و به  شهرستان برادر و خواهرم نزدیک میساخت؟!! دوباره مورد بیرحمی و در حقیقت ناظر بر تجاوز به خانه و کاشانه خودم بودم و حرفی نمیزدم تازه از آن بیماری نجات پیدا کرده بودم که مجددا مرد سالاری را در روبروی خودم مشاهده میکردم وآن احساس کذایی بیزاری از جنس مخالف به سراغم آمد.

دکتر احمدی ثریا خانم خود من تلاش و کوشش زیادی در این راه به خرج دادیم اما با این حرکت برادرم به سمت آن جهت سوق پیدا کردم  برای خودم متاسف بودم و اشک میریختم! در تمام طول راه برادرم درست مانند یک زندان بان از من مواظبت میکرد که نکنه من گناه کار فرار را بر قرار ترجیح بدم بنابراین توی دستان او چون پرندهای بی پناه و بدون بال و پر گرفتار شدم راهی نداشتم جز تسلیم و رضا تا پایان را ه که گشنه و تشنه رسیدیم و ساعتها از جایم بلند نشده بودم پاها قدرت حرکت نداشت وماتم زده به دنبال او روان شدم دیگه برایم تفاوتی نداشت که کجا خواهیم رفت و با چه کسی روبرو خواهم شد….چون منزل برادرم دور بود و دیر وفت بناچار به خانه خواهرم رفتیم و باز مجددا دیدار با همسر پری خواهرم وشب را اقامت کردن و ماندن در یکی از اتاقهای انها حوصله دیدن و مواجهه شدن با چهر های افسرده و پریشان که همواره سئوالاتی پشت نقاب داشتند حال مرا دگرگون میکرد آنچنان که از به دنیا آمدن خودم پشیمان میشدم بخصوص اکنون که با رفتار برادرم همان بیماری عود میکرد و شکنجه مضاعفی را به همراه داشت ؟!! همش میترسیدم و هراس از این داشتم که شوهر پری همان کار و برخورد وحشیانه از خود بروز دهد بنابراین تا خود صبح چشم روی هم نگذاشتم؟ صبح خیلی زود برادرم آماده شد و انگار آنها همه چیز را در مورد تصمیم برادرم میدانستند با نگاه ترحم آمیزی مرا بدرقه کردند…راستی چقدر سخت میشه هنگامیکه از خودت اراده ای نداشته باشی و دیگران برای بزرگترین برنامه زندگیت طرح ونقشه بریزند و مهمترین فرد ماجرا که تو باشی را  نا دیده  بگیرند؟؟   عکس العمل خواهرم برایم خیلی عجیب و ناراحت کننده بود نمیدانم چرا از من پشتیبانی نمیکرد و حق را به من نمیداد در واقع مرا از این گردابی که در حال دست و پا زدن و غرق شدن بودم حتی تخته پاره ای نمیداد تا به آن اتکا کنم و نور کوچکی  در سیاهی شب برایم روشن نمیکرد تا بسلامت از این راه ناهموار به مقصد ی که خودم در نظر داشتم برسم…..

دیگه به کی دلخوش باشم سرنوشت من با سیاهی و اندوه مترادف بود و گریزی از آن میسر نمیشد زورگویی و خودخواهانه اندیشیدن را اندکی فراموش کرده بودم و کم کم از این افکار فاصله میگرفتم که این داستانهای غم انگیز را دوباره خواندم و گریستم اینها مرا رها نخواهند نمود تا من آنها را با نیستی و مرگ رها کنم! برادرم انقدر در فکر و پریشان احوال بود که انگار تمام کشتیهایش یکجا غرق شده اند مثل اینکه هیچ فکر و ذکری نداشت مگر مرا به انجا نزد خودشان بیاورند و البته ظاهرا بسر و سامان برسانند. نمیدام چرا مرا باور نداشتند و بزرگ شدن و استقلال مرا هرگز جدی نگرفتند ؛ من مدت زیادی هست که مستقل زندگی میکنم , شاغل هستم وبرای خودم شخصیت شکل گرفته ای پیدا کردم. این بر خورد دور از انسانیت چه معنی میدهد در واقع  با احترام نگذاشتن به آیده و فکر من ، با این کار شون موجودیت مرا زیر سئوال میبردند؟؟؟

 

 

 

مطالب مرتبط

Leave a Comment