قسمت چهارم خاطرات تلخ

قسمت چهارم خاطرات تلخ

شاید هر کسی برای یکبار هم که شده به این درد مبتلا شده باشد و طعم شیرین عشق را چشیده اما رنجهای آن را نمیشود تحمل نمود بخصوص در شرایطی که من این احساس را تجربه میکردم؟ بلاخره تصمیم خودم را گرفتم زندگی غیر قابل تحمل بود و رنجهایی که طی گذشته های دور از خانواده، از زندگی و از دیگران کشیده بودم همه و همه جلوی رویم یک بیک رژه میرفتند؟ من تنها بودم و سیلی ازغمها یکشبه به قلبم تاخته و مرا خلع سلاح نموده بودند! دستم کوتاه برای هر گونه دفاعی بود، ضربات پتک مدام بر قلبم کوبیده میشد و منهم راهی جز خود کشی را نیافتم؟! شاید نزدیکترین و تنها مسیری که به عشقم هم در دنیای دیگری خواهم رسید همین بود. بلاخره پایان این غم و درد بی انتها فرا رسید، تصمیم را گرفته بودم و با خود خواهی تمام تنها بخود میاندیشیدم؛ ساعتها با این فکر بیهوده در ستیز بودم سعی میکردم به نیمه خالی لیوان نگاه کنم و زندگی را در یک کفه ترازو بگذارم و طرف دیگر حوادثی که در تمام طول زمان زندگی برایم رخ داده را یک بیک بر شمرم و کم و زیاد کنم؟! آخرهمان احساس بر من مستولی شد که میبایست به این روزهای شوم و فلاکت بار خاتمه دهم و کاری کنم که صدای عقربه های ساعت که به قلبم چنگ میاندازند را نشنوم؟

خاطرات شوم گذشته یک آن از من جدا نمیشد و مرا عذاب میداد؛ جام شوکران را بلاخره سر کشیدم و کم کم از این دنیا جسم خاکیم را بیرون میکشیدم، بعد از آنهم نفهمیدم چه برسرم آمد؟؟ گویا ریختند و مرا نجات دادند اما من به حالت بسیار بدی فرو رفته بودم و داستان زندگی تلخم درطول تمامی این شبها در ذهنم خوانده میشد ومن با دلی غمناک و روحی ماتم زده میشنیدم!؟ مدتها مثل یک روح سرگردان بودم و بدون آنکه بدانم این نوع از زندگی را هم تجربه میکردم؟ بعد از تمام شکنجه ها و سختیها که هر انسان قدرتمندی را هم از پای در خواهد آورد. من قلبم را کسی تسخیر کرده بود که نمیبایست اینگونه شود، انسان اشتباهی سر راهم سبز شده بود که سخت دلبسته ، وابسته و پایبند به او شده بودم ! فرار و گریزی از او میسر نبود و همواره در هر نقطه ای از این زمین پهناورکه میرفتم او بود؛ در درون قلبم لانه ای محکمی از فولاد ساخته بود و بیرون نمی آمد. 

روح ما بهم سخت گره خورده بود و نیازمند هم بودیم اما جسم او متعلق بکس دیگری بود و من نمیخواستم این زنجیر  وابستگی به خانواده اش را پاره کند و دوان دوان بسوی من آید. آتشی بپا شده که مهار کردن و خاموشیش نا ممکن و غیر قابل کنترل بود! روز به روز این آذر شعله ورتر میگشت؛ بطوریکه ادامه زندگی را برایم نا ممکن ساخته بود، فشاراین غم و چنین حسی بقدری سنگین بود که فکر و ذهنم را کاملا در گیر خودش نموده بود، انگار هیچ چیزی در جهان به جز این فکر زیبا در عین حال از پا افکن ترو خانمان سوزتر نمی دیدم! مبارزه با نفس بسیار دشوار و غلبه کردن بر آن از هر کسی ساخته نیست اراده بسیار قوی و محکمی همچون فولاد را میطلبد تا بر این غم فائق آید و به سلامت از این هگذر بگذرد بدون آنکه آبرویی برده شود و اسمی نا خود آگاه بیهوده بر سر زبانها افتاده باشد. 

در حالیکه مثال آش نخورده و دهان سوخته را باید به آن تشبیه نمود، غمی جانکاه و بسیار عظیم سوهان روحم بود و با احساستم بازی مینمود و سپس با موجی از قضاوتهای کور کورانه مواجه شدم که حق این دل غمگین نبود که پس از آنهمه شکنجه، تازه بنشیند پای صحبت غیر مسئولانه بعضی کسانیکه این حق مسلم را بخود میدهند تا درمورد همه افراد نظر سنجی و قضاوت کنند؟؟ مشکلات بزرگ زندگی ما تمامی نداشت و اصولا اجازه هیچ حرکتی را بما نمیداد؛ تمامی احساسات طبیعی که هر شخصی در خود حس میکند را از ما منع میکردند! بقولی آنقدر گشنگی کشیده بودیم که عاشقی را از یاد برده بودیم. ضمنا همه خانواده ها یک شخص مهم دارند متاسفانه ما چند نفرغیر مسئول داشتیم که هر کدام سر گرم کار خویش و شاید بنوعی لذت بردن از زندگی خود بودند؟ در این میان نه اجازه تحصیل در دانشگاه را ناخواهریم به من میداد که مدتها برایش زحمت کشیده بودم و موفق و سر بلند هم بیرون آمدم آذر از حسادت بیمارگونه اش؛ اجازه رفتن به دانشگاه را برایم صادر نکرد و نه ازدواج با انسانهای موفقی که فراوان به خواستگاریم آمدند و نه حتی اجازه عاشق شدن را! همیشه در حال توبیخ شدن از طرف او بودم در حالیکه هر کاری که مایل بود و دلش میخواست را خودش انجام میداد؟! زندگی را نشناخته بودم و هنوز در ابتدایی ترین راه ناهموار زندگی ره می پیمودم. اکنون اگر باین عشق ممنوعه دچار گشتم شاید بدلیل کم تجربه بودن و ندانستن خطرات آن دچار یک نوع حالتی که انگار تشنه محبت باشم وهمان مقدار مختصر مهربانی و توجه مرا مشتاقانه بسمت و سوی خود کشاند؛ دربدر بدنبال آن کیمیای مهربانی گشتم تا بلاخره در یک آن او را یافتم اما دیر بود و زمانش گذشته وعذابش به مراتب بسیار افزونتر از مواقع مناسب آن شده بود؟! راستی چرا زندگی را برما حرام کردند و ما از کوچکترین لذایذ دنیوی محروم ماندیم، این کمبود مهر وعاطفه باعث اتفاق زیبای عاشقانه ای شد که بدون پیش بینی قبلی و بی آنکه انتظارش را داشته باشم بوقوع پیوست و مرا از خود بیخود نمود و تا مرز جنون هم کشاند. 

آنگاه بود که حال مجنون بیابان گرد را دریافتم و رنجش را حس نمودم و از اینکه تنها طالب عشق و آن احساس زیبا بودکاملا مطلع گشتم؟ عشق حقیقی طوفانیست که انسان را بکام خود میگیرد آنچنانکه او را به جا و مکانی میبرد که دگر خودش نیست و سراسر یار میشود و وجود خود را کاملا بدست فراموشی میسپارد؛ تنها غم سنگینی ایست کشیدن بدوش که باید تحمل نمود و دم نزد و از سخره های بلند عشق بالا رفت و خطرات نابودی را بجان خرید! صدایی جز نوای جانبخش یار بگوش نمیرسد و برق نگاهی بجز چشمانت یار او را نمیگیرد وذوب نمیکند وسرجا میخکوب نمی نماید! اسم یار کافی ایست برده شود و قلب انگار با ریتم نام او تپش دارد شدیدتر در قاب سینه میکوبد، شاید اطرفیان هم این تاپ و توپ دل را بشنوند. پروازیی تنها داشتم، جفت من پایش در دامی اسیر وگرفتار بود و آزادی از آنهمه قید و بندها، سبب نابودی چند نفر میشد و این رسم انسانیت و جوانمردی نبود؟ میبایست ادامه بدهیم هر چند بقیمت از دست دادن تمامی آرزوها و مردن دلهای ما وشاهد مرگ عشق خود شویم و برایش مرثیه بخوانیم! کالبد ما خالی از هر گونه شوق و اشتیاقی شد و این رنج آنچنان کشنده و مخرب بود که چون مرده متحرکی شدم آنگاه دست از سرم برداشت و .مرا با خودم تنها گذاشت.

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

وین اتریش

 

06.08.2022

مطالب مرتبط

Leave a Comment