قسمت چهارم رویای زیبا

قسمت چهارم رویای زیبا
پدرسالها کشاورز بود، بکار خودش مشغول و بسیار هم موفق. با ورود مردی که ظاهرا ناشناس؛ حتی زبانش فرسنگها با گویش آنها تفاوت داشت به ناگهان بطور خیلی اتفاقی وارد زندگی آنها شد، کارهای عجیب و غریبی از او مشاهده میشد! در ابتدا کمک حال پدر بودو بسیار همکاری خوبی داشت؟! بعد از مدتی وجود او باعث شد که زندگی آنها زیر و رو شود و خانه کاهگلی آنها یکشبه به ویلایی زیبا مبدل گردد؛ سپس هم به قصری با شکوه رسیدند، پر از خدمتکاران و کارگرانی که بیست و چهار ساعته در اختیارشان بودند و هرچه دستور میدادند در یک چشم بهم زدن برایشان آماده میشد؟! هیچ نگرانی در کار نبود اما زمانیکه ادوارد نا پدید شد ماریا بیمار گشت و خودش را داخل یک اتاق زندانی نمود؟ نه میلی به غذا داشت و نه رغبتی برای دیدن آن قصر با شکوه که چشم همگان را گرفته بود نشان میداد! ماریا از بیماری مرموزی رنج میبرد؛ بخصوص با پیدا شدن شال گردن آبی رنگی که تصویر دو قلب کنده شده روی آن بسیار زیبا حک شده بود! انتظار دیدن ادوارد برای ماریا به درازا کشیده شد و صبر و قرار را از کف داده بود. در حال قدم زدن در اتاق و بالا و پایین رفتن از آن شد که باز صدای نعل اسب او را از دنیا و رویای ادوارد جدا ساخت، با خوشحالی و به سرعت بطرف در ورودی کاخ روان شد، خدمه هم پشت سرش رفتنند اما این شادی زیاد دوام نیاورد و ماریا برای دومین بار متوجه اسب بدون سوار کار شد؟! اسب انگارحرفی برای گفتن داشت زیرا تحفه ای در خروجین برای ماریا آورده بود؛ آنرا که خوب بررسی نمود نامه ای پیدا کرد همراه با یک شاخه گل و جواهرات که نشان میداد بسیار قدیمی میباشد
، اسم صاحب آن جواهرات رویش حک شده بود!! ماریا به سرعت نامه را باز نمود با همان خط نا آشنا که اکنون ماریا به راحتی آنرا میدانست و میخواند نوشته شده بود، تولدت مبارک عشق مهربانم؟! ماریا های های میگریست اما چون هیچکس معنی نوشته ها را نمیفهمید بنابراین افراد قصر احساس کردند که مشکلی برای ماریا پیش آمده؟ خدمه فورا این مسئله را با پدر و مادر ماریا در میان گذاشتند؛ آنها سراسیمه به اتاق ماریا آمدند! ماریا از بس گریسته بود چشمانش پف کرده، سرخ رنگ همچون کاسه خون بنظر میرسید! «مادربا نگرانی پرسید؛ چه اتفاقی افتاده دخترم که اینقدر ترا پریشان نموده؟» ماریا فقط گریه میکرد و حرفی نمیزد اما از جواهرات بسیار نادر و عتیقه ای که در دست او بود فهمیدند که ادوارد برایش فرستاده. پدر گفت: «عزیزم پیداست که ادوارد سالم هست و برایت هدیه هم فرستاده پس گریه تو دلیلی ندارد؟» همینطور که مشغول نگاه کردن به جواهرات بود متوجه تاریخ روی آن که خیلی ریز حک شده بود شد و با صدای بلند فریاد زد نه غیر ممکنه؛ «چطور این اسامی یعنی نام تو و ادوارد روی آن نوشته شده، این اتفاقی نیست یعنی دردویست سال پیش شما دو نفر زن و شوهر و یا عاشق و معشوق بودین باورکردنی نیست!!» ماریا که تا آن لحظه فقط گریه میکرد رو به طرف مادر کرد و گفت: « باید بگم این نامه را هم همراه هدایا برایم فرستاده و اگر بگم روز تولدم را که درست فردا هست تبریک گفته بسیارتعجب خواهید کرد!؟»
مادر از شدت حیرت دهانش باز مانده بود و گفت:« بله دخترم تدارکات جشن تولد را از همین حالا برای فردا انجام خواهیم داد اما ادوارد قرنهاست که تو را دیده و آشنایی بین شما اینطور که پیداست بسیارهم عاشقانه میباشد؟!» در حالیکه انگشت به دهان و حیران مانده بود ادامه داد: « این به یک رویا بیشتر شبیه هست تا واقعیت! » ماریا اشک چشمانش تقریبا خشک شده بود و رمقی برایش باقی نمانده؛ مادر وپدر حیرت زده اتاق ماریا را ترک کردند و رفتند و ماریا را با تمامی رویاهایش تنها گذاشتند. ماریا عشق گمشده خود را که به دنبالش میگشت در حقیقت پیدا کرده بود؛ تا با هم از خوشبختی دیروز و امروز گفتگو کنند! تا اندازه ای دلش قرص شده بود، چون از سلامتی ادوارد مطمئن شد و همچنین هدایایی که از طرف ادوارد به او داده شده بسیار برایش باارزش و عزیز بودند. ادوارد هنوز نمیداند که ماریا زبان آنها را بخاطر آورده و همچون زبان مادری به تمامی نکات ریز آنهم مسلط است! شاید اگر این موضوع را میدانست؛ زودتر خودش را آفتابی میکرد آنقدرغم ماریا را افزون نمینمود. شب عجیبی بود آسمان انگار پایین آمده روشن و پر از ستاره های تابناک گردیده. ماه درست وسط آسمان چلچراغی گرد و زیبا که لبخند همیشگی خود را بر لب داشت انگاربه ماریا نگاه میکرد. در این حال وهوا ماریا بیشتر تمایل پیدا میکرد که با عشقش زیرنورمهتاب قدم بزنندو ترانه های عاشقانه را سر بدهند. شبی روشن بود و به فانوس راه هم احتیاجی پیدا نمیکردند. سر به طرف آسمان کرد و از صمیم قلب ادوارد را با عاشقانه ترین احساس زیبای خود صدا نمود؟
ناگهان سکوتی سراسر قصر را فرا گرفت؛ انگار کسی در این قصر با شکوه زندگانی نمیکند. تمام هیاهوها به آرامش مبدل گردیده بود! سکوتی محض نیمه های شب را در برگرفته، در اتاق ماریا در پاشنه چرخید و سایه مردی بلند قامت در آستانه در نمایان شد! بله کسی بجز ادوارد پشت در نبود که اجازه ورود میخواست؟ ماریا از شدت خوشحالی زبانش بند آمده و لکنت پیدا کرده و به پته پته افتاده بود؟ ادوارد با سلام واردشد و ماریا نفهمید و بعد از لحظاتی ادوارد عزیزش را در مقابل خودش دید! اشک شوق از خوشحالی بسیار بر دیده افشانده شد. باور کردنش مشکل اینهمه خوشبختی برایش سنگین و عیر قابل هضم میشد؟! فریادی از ته دل کشید که با صدای او همه خدمتکاران شتابان پشت در اتاق جمع شدند! برای اینکه مزاحم تنهایی منو ادوارد نشوند گفتم: «هیچ چیزی نبود خواب وحشتناکی دیدم و ترسیدم وقتی از سلامتی من خیالشون راحت شد رفتند و منو عشقم تنها شدیم چقدر گفتنی برایش داشتم و سئوالهای متعددی از ادوارد عزیزم اما با بوسه ای مرا ساکت نمود حالا براحتی میتوانیم با او حرفهای شیرین و گوناگونی بین ما ردو بدل شود.».
چهره مردانه و جذاب ادوارد مرا از خود بیخود نموده و سایه مژگان بلند ادوارد روی گونه خوشرنگش که از شدت شرم سرخ شده افتاده بود. وبیشتر مرا وسوسه میکرد و آتش عشق را در قلبم شعله ورمیساخت؟ سایه استوار و محکم او بر سرم سایه به آن محکی که بهمراه خود احساس امنیت و آرامش را برای من به ارمغان آورده بود..
چقدر درخشش ماه و ستارگان نورانی بنظر میرسیدند، انگار بسیار نزدیک بآنها شده بودم! آسمان آبی و پاک چون یک گلستان پر از گل ستاره بود، اگر دستم را دراز مینمودم، شاید موفق به چیدن ستاره زیبایی میشدم؟ دیدن روی ادوارد محشر بود و همه غمها را به ناگاه شست و برد. قلبم صدای تپشش از دور شنیده میشد! گلی که ادوارد همراه با جواهرات چشمک زن برایم آورده بود؛ دلم را میبرد. خود ادوارد پیش آمد و گردنبند الماسی که پر از نگین زمرد بود، بر گردنم آویخت. دستهای گرم و نوازش بخش خود را بمن داد، انگشتری از بر لیان را با نگاه عاشقانه ای که ذوبم میکردو غرق در آتش عشق میشدم درانگشتم نمود! چه ذوقی داشت کنار ادوارد شب را با دیدن آسمان
شورانگیز زیبا بسحر رساندن، حریر گرم صبحدمان را در آغوش شب کشیدن و فارغ از جهان و هر چه در او هست شدن. رخسار ماه اکنون در کنارم آرمیده و با چشمانش که نور ستاره را در خود جا داده مرا مینگرد، غرق در شعف و عشقی پر از شور میشدم که قرنها از این احساس ریشه دار میگذرد و همچنان گذشت زمان خللی در این حس زیبا و لطیف بوجود نیاورده!؟ جای پای گرم سالهای سال این عاشقانه های داغ را بسردی مبدل نساخته! شبی رویایی با معشوق قدیمی اما همچو گلی تر و تازه زیر سقف آسمان لایتناهی بصح سپید و نرم حریر سحرگاهان رساندنم، نسیم خنکی که نوازش گیسوان گندم زاران در بهاران بمن ارزانی میداشت. با دمیدن نور طلایی آفتاب عالم تاب دیدهگان را گشودم، هر چه به اطرلاف نگاه کردم اثری از ادوارد ندیدم اما هنوز بوی عطر دل آویز او بی امان بمشام میرسید و روح عاشق مرا با لطفی بی پایان جلا میداد!
نویسنده ملیحه ضیایی فشمی
02.03.2022

مطالب مرتبط

Leave a Comment