قطار سرنوشت فصل ششم

 

فصل ششم

گفتم. همانطور که برای شما رازم را افشا کردم و در حقیقت دردل چندین ساله را باز نمودم که تا بحال یقینا جرات باز گو کردن انرا هم نداشتم اما شما را کاملا قابل اطمینان و خیلی متشخص دیدم که نا خود آگاه سفره دلم باز شد و مشکلاتم را در میان گذاشتم… دکتر ثریا در حالیکه شادی از چشمانش میبارید با لبخند محبت آمیزی گفت. عزیزم هم اکنون یک قدم جلو گذاشتیم زیرا شما به من اعتماد کردید، واین خودش جای بسی شادمانی دارد؟!  زری جان چنانچه تصمیم گرفتی که حتما نزد دکتر احمدی مراجعه کنی؛ در واقع سند بهبودی تو امضا شده و به زندگی شاد و موفقی با پیشرفتهای گوناگون دست خواهی یافت و در  آن زمان هست که به تمام آرزوهایت جامه عمل میپوشانی. کم کم صبحانه تمام میشد وگفتگوی بین ما هم تا اینجا به پایان رسید. ثریا خانم در حالیکه در فکر عمیقی فرو رفته بود به من خیره نگاه میکرد بعد مثل اینکه از خواب عمیقی بیدارش کرده باشند گیج و گنگ گفت. عزیزم من الان اینجا نبودم ! با تعجب پرسیدم پس کجا بودین؟؟ در حقیقت روحم به گذشته هاش زندگی و خاطرات دورم پرواز کرده بود. ادامه داد راستش خیلی دلم میخواهد یک روز مفصل بنشینیم و ایندفعه من دردل میکنم. گفتم. ثریا خانم من خیلی علاقه دارم دوستی با شما را ادامه دهم ؛خوشحال میشم اگر مرا لایق بدونید و برایم راز دلتان را باز گو نمایید. ثریا گفت.ضمنا من دو فرزند دارم ,دخترم تقریبا حدودهای سن شماست زری جان…. با خوشحالی گفتم. چقدر عالی هیچ نمیدانستم آخه شما حرفی در این مورد نگفته بودید؛ منهم فکرش را نمیکردم؟!! حالا که اینطوره حتما برای دیدن دخترتون که اسمش راهم نمیدانم میایم ؟ خانم دکتربا لبخند گفت. عزیزم اسمش  الهام و پسرم اشکان . من و ثریا خانم در مدت کوتاهی کاملا صمیمی شدیم انگار سالهاست او را میشناسم بر خورد بسیار دوستانه ای که آدم زود جذب محبت و لطف اش قرار میگرفت. با هم وارد کوپه شدیم منیر خانم و مریم هم با هم  گرم گفتگو بودند. با تعجب پرسیدند کجا بودین چرا آنقدر صبحانه تون طولانی شد؟؟ گفتم فقط تنها ناشتایی نبود صحبت های گوناگون از اینطرف و آنطرف میکردیم. منیر که کمی چاق بود و لباس مشکی به تن داشت به مریم که زیبا و  جوانتر بنظر میرسید نگاه معنی داری کرد نمیدانم معنی آن چه بود؟!! دیگه همه ایستاده بودند به بیرون چشم دوخته چرا که کم کم به پایان سفر نزدیک میشدیم ؛سفری پر از خاطرات تلخ وشیرین و پیدا کردن دوست خوبی چون دکتر ثریا با خداحافظی و دیدار بعدی در منزل خانم دکتر از هم جدا شدیم؟!! تر افیک سنگینی شهر را در بر گرفته بود، ساعتها میبایست خونسرد و بی تفاوت مسیر پر رفت و آمد شلوغ را تحمل کرد ,دم برنیاورد!  خوشبحال شهرهای کوچک شاید از این حمله اتومبیلها که پشت سر هم بوق میزنند؛ بگمان اینکه راه باز شود در امان هستند.  بعد از ساعتها استرس و نگرانی جهت رسیدن به مقصد بالاخره رسید ، تاکسی  مرا نزدیک منزل بردو پیاده شدم. نفس راحتی کشیدم اما سکوت مرگبار خونه خالی همچنین تجربه تلخ  سفر برای دیدن خواهر و برادر همه و همه دو سه روزی بیشتر طول نکشید؟!! در حالیکه من برای یک هفته همکاران را جای خودم گذاشته بنابراین مرخصی من همچنان ادامه داشت. با افکاری درهم خسته و مغشوش برای فرار از آنها به دامان خواب و استراحت  پناه بردم؛ اندکی بعد خواب مرا به دنیای زیبای بی خبری برد. فرادای آن روز شاداب و خوشحال در آینه خودم در حالیکه لبخندی لبانم را تزئین نموده بود پیدا کردم. در حالیکه هنوز فکر قطار همراه با دوستان جدید و تلخیهای قبل از آن با برادر و خواهرم اصلا فراموششم نشده بود ؟!

 

 

مطالب مرتبط

Leave a Comment