قطار سرنوشت فصل هفتم

 

فصل هفتم

 با صدای زنگ تلفن اندکی بخودم آمدم شماره مربوط به ثریا خانم بود زود پاسخ دادم. بله بفرمایید  سلام من ثریا هستم آنقدر از شنیدن صدایش خوشحال شدم که دست و پایم را گم کرده بودم به پته پته افتادم سلام ثریا خانم حالتون چطوره خوب هستین گفت. عزیزم حالا که صدای شما را میشنوم بسیار عالی هستم. گفتم. منهم همین احساس را دارم .گفت. صحبت را کوتاه میکنم من امروز فرصت  دارم شما هم قطعا مرخصی دارید؟؟ گفتم. بله گفت. آدرس منو که داری؛ پس منتظرت هستم که نهار در کنارهم باشیم. گفتم. باعث زحمت میشم . در پاسخ ثریا خانم گفت. منتظرم زود بیا. خیلی وقت بود که کسی اینطوری منو دعوت نکرده بود؟!  سعی کردم لباس تیره را از تنم بیرون بیاورم وبا تن پوشی به رنگ روشن آماده شده تا به منزل ثریا دوستم برم. نفهمیدم مسیر چگونه طی شد!! با در دست داشتن آدرس که در بهترین نقطه شهر قرار داشت شروع به جستجو کردم طولی نکشید که ویلای بسیار بزرگ و شیک خانم دکتر نمایان گشت از شدت خوشحالی دست و پایم شروع به لرزیدن کردند بلاخره با یک نفس عمیق ,حالم کمی بهتر شد و زنگ در را به صدا در آوردم؟ زن مسنی دم  در ظاهر شد سلام کرد و  مرا به داخل ویلا راهنمایی نمود. ازحیاط بسیار سر سبز و زیبای ویلا که عطر گلهای رنگارنگ آن در فضا پیچیده  و انجا را معطر نموده بود گذشتیم و به داخل ویلا رسیدیم. از دور ثریا خانم را میدیدم با لباس بسیار مرتب و موهای درستکرده بطرف من میامد. بسرعت قدمهایم افزودم ما هر دو بازو گشودیم و یکدیگر را در آغوش گرفتیم .

منزل شاهانه او هوش از سرم برده بود. هیچگاه فکر نمیکردم در چنین قصری زندگی کند؛ نتونستم ساکت باشم ،اعتراف کردم که تا بحال به چنین ویلایی پا نگذاشتم به تعارف دوستم روی مبل راحتی نشستم او هم درست روبروی من نشست گفت.  فریب این زیبایهای ظاهری را نخور؟ باز هم داشت شکسته نفسی میکرد زن بزرگوار و آزاده ای بود وبا نگاه بسیار زیبایی زندگی را میدید. من حرفی برای گفتن پیدا نمیکردم چرا که هیجان دیدن خانم دکتر و از آن بالاتر دیدن چنین برو بیایی مرا لحظه ای مسخ کرد و به دنیای  دیگری کشاند! بلاخره ثریا سر حرف را باز کرد و باب صحبت را گشود. گفت زری جان بگو ببینم حالت چطوره بهتر از قبل شدی؟؟ گفتم. حالا که شما را میبینم خیلی عالی هستم. مرا دعوت به نشستن روی  مبلی بسیار زیبا و خودش هم درست روبروی من و درحالیکه خوب مرا برانداز میکرد گفت.زری جان خیلی زیبا شدی خوب کردی که آن لباس را عوض کردی چقدر رنگ روشن و این پیراهن با اندام و چهره تو برازنده است.

تشکر کردم همه چیز روی میز بزرگ سالن مشاهده میشد از شیر مرغ تا جون آمیزاد خیلی تعارف میکرد و اصرار داشت که از تمام آنها نوش جان کنم گفتم. من زیاد پایبند شکم نیستم خندید و گفت.مگه میشه باید همه اینها را میل کنی. همان لحظه دختر جوان بسیار زیبایی وارد شد و یکراست بطرف من آمد ثریا خانم معرفی کرد، زری جان دوستم ,دخترم الهام مکث کردم بعد خندیدم گفتم. شما انقدر زیبا هستید که من فکر کردم اینجا بهشت دارم یک فرشته رو میبینم! الهام و مامانش با همان خندیدند و الهام پیش من نشست. خیلی خاکی و خوشرو بود با من بسرعت صمیمی شد خیلی راحت با هم  گرم  گفتگو شدیم، ثریا خانم با نگاه کردن به ما غرق در لذت میشد….                      

مطالب مرتبط

Leave a Comment