روی سراشیبی چمنزار که مزرعهی خانوادگی مادربزرگِ پدرم و خواهرهای مجردش بود، نشسته بودیم. خانهای روستایی و قدیمی که او سالهایی که یسوعیون عقیده به خرید و فروش بهشت داشتند را در آن سپری کرده بود و حالا این خانه با آجرهای سبز و صورتی و بالکنش با نردههای آهنی و هم چنین شمعدانیهای قرمزِ مورد علاقهی صنعتگرانی نوسازی شده، که این روزها صنعتشان تا نزدیکی روستا پیشروی کرده بود خانه را تزیین کرده بودند. خانه پشت سر ما بود، میتوانستیم فراموشش کنیم، او میتوانست غصبشدن آن را به دست صنعت فراموش کند. یک درخت شاهتوت سایهای شبیه به یک کلاه حصیری روی چمنها انداخته بود. با حرکت خورشید طرح لبههای کلاه هم حرکت میکرد. صدای رگباری ناگهانی که پتپتکنان بازتابهای پرسروصدایی در میان سکوت تپهها ایجاد میکرد شنیده شد. او هیچ پاسخی به سئوال من که همراه با رطوبت علفها در هوا بخار میشد نداد.
ارتش در میان جنگلهای بلوط یک میدان تیر داشت، صدای شلیکها مثل عبور هواپیما تاروپود سکوت را از هم میدرید، شلیکها یادآور تکههای پازل زندگی بودند: شدتِ احساسات، سِیرِ آرزوها و کشمکشِ امیال. مادرم دوست داشت به گالریهای هنری و سالنهای تئاتر در شهرهای بزرگ اروپایی برود و پدرم از سخنرانی کردن در کنفرانسهای هنگکنگ و تورنتو لذت میبرد. همیشه با هم جنگ و دعوا داشتند و تا آنجا که میدانم روابط عاشقانهی خارجِ خانواده پدرم را از ما دور نگه میداشت. او این را از من پنهان میکرد مثل تمام پدر و مادرها که این کار را میکنند تا آن تصویری را که خودشان مناسب میدانند در مقابل بچههایشان داشته باشند. حالا پدر میخواست اجازه دهد من به زندگیاش وارد شوم تا آن را تثبیت کند، طوریکه انگار من در تمام این مدت با زندگیاش آشنا بودهام.
ما در تنها اقامتگاهِ روستا توقف کردیم و در آن بارِ تاریک که سرِ چند گوزن و بز کوهی به دیوار نصب شده بود غذا خوردیم. مادرِ مالک آنجا که ادعا میکرد کودکیهای پدرم بهخاطرش هست را آوردند تا پدرم را ببیند. او با صدای تودماغی به خوبی سه خواهری را به یاد داشت که آخرین افراد آن خانواده بودند. خانوادهای که سالها بخشی از آن روستا بودند که- که چی؟
پدرم داشت با تأمل و درنگ برای من ترجمه میکرد، اما چیز زیادی از ایتالیایی یادش نمانده بود. از آنوقتها که مادرِ مادربزرگ روی برگهای درخت شاهتوت به کرمهای ابریشم پرورشیاش غذا میداد خیلی گذشته، آنوقتها که هنوز ابریشمهای شرقی بازار را به دست نگرفته بودند و ریسیدن ابریشم هنوز بخشی از صنعت خانگی آن منطقه بود. حیاط کلیسا که او به روشنی بازیهای کودکیاش را در آنجا بهیاد میآورد، هنوز آنجا بود و راهبهها هنوز در آن مدرسهی کودکان را اداره میکردند جایی که پدرم فکر میکرد احتمالاً چند ماهی در آن ثبتنام شده بوده. شاید او از مدرسه راضی نبوده و به همین خاطر نمیتوانست خودش را در حال رد شدن از آن درِ آبی روبهروی نیمکتِ کنار کلیسا که من و پدرم روی آن نشسته بودیم تصور کند.
ادامه دارد…
برگردان فریده چاجی