لوسی قسمت سوم

موتور کارگران جوانی که کاپشن‌های بادگیرشان با فلزها و پولک‌های براق تزیین شده بود و به سمت کارخانه‌های کفش‌سازی و قطعات اتومبیل می‌رفتند، صدای او که داشت در مورد بازی‌های دوران کودکی‌اش با یک تکه‌چوب در خاک، خنکیِ دل‌انگیز لگدکردن برف‌ها و میان‌وعده‌ی صبحگاهی که شامل نان گرم و نازک پوشیده از نمک و روغن حرف می‌زد را محو می‌کرد. می‌گفت جایی در اعماق ذهنش خاطره‌ای مبهم هست؛ مثل نور لرزان و شفاف شمع یا آبی که با یک تکان به‌هم می‌خورد، پیکرهایی که نه افراد واقعی بلکه تنها رد محوی از دیوارنماهای برجسته‌ی قدیمی ‌بودند. این تصویر خاطره‌ی شادی بود از اتفاقی مهم در زندگی‌اش: مثلاً دیدار از معبدی نزدیک شهر در یک مناسبت مذهبی در کلیسا که زنگ‌هایش رأس ساعت، تپه‌ها را به لرزه در می‌آورد.

   تا آن‌جا با ماشین رفتیم و به کلیسای کوچکی در کنار یک سالن فرودگاه وارد شدیم، مادر من کاتولیک نبود و طبیعتاً من هم مثل او تجربه‌ای در مورد کلیساها و اماکن مذهبی نداشتم. آن‌جا پشت نور شمع‌های نذری نقاشی‌های رنگ‌روغن از سوگواری دیده می‌شد، او چند سکه در صندوق مخصوص شمع‌ها انداخت اما شمعی برنداشت، نمی‌دانم تصاویر حال خوش و سرزنده‌ی او را خراب کردند یا حال و هوای او بود که تصاویر را در نظرم غمگین نشان می‌داد؟ در قهوه‌خانه‌ی روبه‌روی کلیسا قهوه‌ای غلیظ و کیکی که به اسم همان معبد بود خوردیم. بوی خوشی از آن می‌آمد. از زمانی‌که لوسی برایش به‌عنوان جایزه کیک می‌خرید پنجاه‌وهشت سال می‌گذشت و او در تمام این سال‌ها طعم این کیک‌ها را نچشیده بود. و حالا، بعد از این همه سال ما محیط مناسب برای شمع‌هایی که این همه‌سال درون او روشن مانده بودند را پیدا کرده ‌بودیم.

قهوه‌خانه پر بود از پیرمردهای پرحرفی که با صورت‌های نتراشیده و کلاه‌های شیک و با لذتی آشکار مشغول‌ بحث بودند. گفتم:«اگر این‌جا مانده‌ بودی، الان شده ‌بودی یکی از این‌ها.» و نمی‌دانم این را از روی کینه‌جویی گفتم یا اینکه مسحور استنشاق عطر وانیل و قهوه بودم یا افسون کسانی که گذشته‌ای برای جست‌وجوکردن داشتند.

  شب‌هنگام او می‌رفت تا همراه با صاحب بار گراپا[1] بنوشید و اطلاعاتی در مورد دوستان قدیمی و جوانانِ روستا و کیفیت تیم‌های فوتبال کسب کند و در تمام این ‌مدت تلویزیون هم مثل یک‌ جاذبه‌ی فراموش‌شده روشن بود.  نوه‌های ریش‌سفیدان دهکده با موتورسیکلت ترمزهای ناگهانی می‌کشیدند و گرد و خاک به‌پا می‌کردند، آن‌ها پیرمردها را مسخره می‌کردند و به نظر می‌رسید پیرها این مسأله را با سهولت و پوزخند با یادآوری روزهای جوانی و دیوانگیِ خودشان، اگر چه متفاوت، تحمل می‌کردند.

 هیچ زنی به میخانه نمی‌آمد. هر شب در اتاقم در طبقه‌ی بالا به پنجره‌ی کنار تخت تکیه می‌دادم، نمی‌دانم چه‌قدر در این حالت می‌ماندم و در مه گسترده‌ای که تمام دره‌ی بین پنجره‌ی اتاق و رشته‌ی تاریک دامنه‌های آلپ را غرق خودش کرده‌ بود حمام نور می‌گرفتم، در تصوراتم می‌دیدم که تپه‌های پشت پنجره تا هنگام به ‌صدا درآمدن ناقوس کلیسا از میان مه، موج‌های نقره‌ای به سمتم می‌فرستند. من طنینش را تنها در قلبم حس می‌کردم، چیزی برای دیدن نبود، هیچ چیز.

بااین‌وجود، طنین صدایی که نه شنیدنی بود و نه دیدنی، قبل از این‌که سستیِ لحظات پیش از خواب هوشیاری‌ام را از بین ببرد، من را غرق در اندیشه می‌کرد. شبِ قبل از آن‌که به گورستان برویم کاملاً مستِ این طنین بودم. انعکاس تصویر ماه از میان سطوح خیالی بی‌انتها رسوخ می‌کرد، سراسر مکانی که او مرا به آن آورده ‌بود سرشار از سکوت بود، تا زمانی‌که در میدان روستا ننشستم و زیر چشمان شیشه‌ای حیوانات تاکسیدرمی ‌شده در جنگل‌های شاه‌بلوط و کوهستان‌ها غذا نخورده بودم، روستا برایم وجود نداشت.

ادامه دارد…

 

[1] نوعی کنیاک خالص و بی‌رنگ ایتالیایی

مطالب مرتبط

Leave a Comment