لوسی؛ نوشته: نادین گوردیمر         برگردان: فریده چاجی

فریده چاجی متولد سال ۱۹۸۵ کارشناسی ارشدِ رشته مترجمی و در حال حاضر دانشجوی رشته زبانشناسی در دانشگاه وین هست. اولین تجربه ها ی ایشون ترجمه داستان های کوتاه و چاپ آنها در مجله های ادبی مختلف بوده و پس از آن ترجمه ی یک رمان پلیسی به نام گنگستر از انگلیسی به فارسی(نشر مهری) و کتابی در حوزه روانشناسی اقتصادی به نام فکر کردن به شیوه ی جعبه سیاه (نشر دُرّ دانش) باز هم از انگلیسی به فارسی. فریده دوره های ویراستاری را هم در ایران گذرانده و در ویراستاریِ چند کتاب از جمله رمان گواپا هم با انتشارات مهری در لندن همکاری کرده.

::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

لوسی

نوشته: نادین گوردیمر         ترجمه: فریده چاجی

  اسم من لوسی است، لوچیا نه، لوسی. تمام عمرم اسمم را تصحیح می‌کردم. یعنی دقیقا از وقتی ‌که اسمم برایم معنای خاصی پیدا کرد و دیگر مثل گربه‌ای نبودم که از سرِ عادت به اصوات جواب می‌دهد، از همان زمانی‌که یاد گرفتم که این صداها و آواها را مجموعه‌ای از یک طرح کلی تلقی کنم: ل، و، س، ی.

اصرار بر تلفظِ درست اسمم، هیچ ربطی به هویت من ندارد. این جست‌وجوهای کذایی به دنبال هویت مرا خسته می‌کنند. من می‌دانم کی هستم. هر کسی به اندازه‌ی کافی می‌داند کی هست: شکلِ ناخن شصت پایت، هر فکری که توی ذهنت هست، هر عقیده‌ای که بیان می‌کنی، شکل زندگی تو و مسئولیت توست. من دیکته‌ی اسمم را تصحیح می‌کنم چون وکیلم و به دقیق‌بودن زبان خو گرفته‌ام، در اسناد قانونی جابه‌جا شدن یک ویرگول می‌تواند منظور یک جمله را تغییر بدهد و منجر به یک دعوی قضایی دیگر شود. فضل‌فروشی عادت من است، در حقیقت فضل‌فروشیِ من خیلی ساده،  یک غلط املایی را ماندگار می‌کند.

اسم من را از روی اسم مادربزرگ ایتالیایی پدرم گذاشتند و شکل صحیح ایتالیاییِ این اسم لوچیا است. این موضوع اصلاً برای من مهم نبود تا این‌که اسم او را روی سنگ قبرش دیدم: لوسی.

 برای تعطیلات همراه پدرم به ایتالیا رفته ‌بودم. مادرم چندماه پیش مرده بود، این یکی از آن سفرهایی بود که پس ‌از مرگ زن رخ می‌دهد و مردِ بازمانده دختر را که آیینه‌ای از همسرش است از زمان و مکان حاضر جدا می‌کند و به گذشته و کشوری دیگر می‌برد تا از خودش در برابر مرگی که تازه رخ داده حمایت کند و به زندگی عادی برگردد (فقط امیدوارم پدرم فهمیده باشد که این یک هدیه‌ از طرف من بوده) من اجازه دادم او فکر کند این قضیه برعکس است. او با بردن من به آن دهکده، جایی که به نظر خودش اصل و نسب من از آن‌جا بود، داشت چیزی را برای من بازسازی می‌کرد. پدر و مادر فقیرش او را در پنج‌ سال اول زندگی‌ به مادربزرگ سپردند و گرچه پس از آن به همراه والدینش به افریقا مهاجرت کرد و هرگز  برنگشت وابستگی‌اش به مادربزرگ با هیچ چیز جایگزین نشد. نه مادرش و نه هیچ کس دیگر جای مادربزرگ را برای او پر نکرد و سال‌ها پس‌از آن، اسم مادربزرگ همان اسمی بود که او برای دخترش انتخاب کرد.

 پدرم بارها همراه مادرم به اروپا رفته بود، تقریباً هر سال.

   از او پرسیدم: چرا قبلا این‌جا نیامده بودی؟

ادامه دارد…

 

مطالب مرتبط

Leave a Comment