من یک موز بودم، بخش دوم

وقی که عمو جبار رنگ آلوچه ای تازه داماد را دید دلش برای او سوخت.  

او یک چشمک به تازه داماد زد و من را که از همه ی میوه ها بیشتر توی چشم بودم را از روی میز برداشت ، پوست کند و به تازه داماد داد و گفت :

بزن جوون اول زندگی که فشارت افتاده،. با این شکست های کوچک نباید نا امید بشی و زود جا بزنی. و بعد ها ها ها زد زیر خنده .

خاله فرشته یه نگاه بد بهش کرد و بهش گفت :اذیتش نکن.

همه با هم زدند زیر خنده و تازه داماد ، شروع به گاز زدن من کرد.

من وارد بدن تازه داماد شدم .

حقیقتا من ازهمان  اول موز بودم و معلوم نبود که روزی از سر درختم، له کنم و به پایین بیفتم یا اینکه جزوی از بدن  کسی بشوم. دقیقا نمی دانستم و کسی هم به من چیزی نگفته بود که در این دنیا بعد از شکل زندگی موزی که داشتم، کدام جزء را تشکیل خواهم داد. شاید نارس می شدم و جلوی یک گاو می انداختنم. تا مرا بخورد . بعدش هم تبدیل به یک کود حیوانی می شدم و روی مزرعه  سبزیجات  من را میریختند تا به کمک خاک برم. شاید هم همان انسانی که من را میخورد، ویتامین های بدنش تامین بود و منو دفع می کرد و به گورستان مدفوعات پرتاب می شدم. ولی حالا در بدن یک انسان بودم و شانسی برای شکوفا شدن داشتم. قرار بود که تبدیل به جزوی از بدن ان شوم و شاید هم مفید در آینده باشم.

 

وقتی که تبدیل به کود یا مدفوعی میشوی ، کار بزرگی از تو ساخته نیست. وقتی تبدیل به یک میوه یا گیاهی میشوی ، حداقل میتوانی کمی برای یک انسان یا حیوانی مفید شوی که ، به نظر من بهتر از  دنیای مدفوعات هست. ولی وقتی تبدیل به عضوی از یک بدن انسان میشوی، میتوانی جاودانه شوی، میتوانی به کل دنیا خدمت کنی و تاریخ را رغم بزنی. اگر که بخواهی.  ولی گاهی هم مدفوعی شدن ، بهتر از آدم شدن هست و ارزشش بیشتر می باشد!

من در معده تازه داماد جا گرفته بودم و هر دقیقه من را تکان میداد.آرزویم این بود  که من را به گورستان مدفوعات نفرستد و من را به درک واصل نکند. دوست نداشتم که خیلی بی مصرف باشم. همان میوه ماندن را ترجیح میدادم. دوست داشتم که مفید باشم. گاهی میخواستم که خدا باشم. تا به حال احساس خدا بودن کردین؟ ..

شب، شب خوبی بود. برای همگی و کلی گفتند و خندیدند. شام را آوردند . اگر چه کسی میل به چیزی نداشت، بخاطر اینکه تنقلات زیادی خورده بودند ولی باز هم طبع انسان ها طوری می باشد که به زور هم شده چندتا لقمه می خوردند.

تازه داماد چند تا قاشق از غذا را خورد و پشت سرش هم برای اینکه اشتهاش بیشتر باز شود و بتواند ادامه دهد، گازی هم از پیاز زد که من و پیاز مدتی باهم بحث داشتیم. میدونید که، پیاز باعث میشود که اشتها باز شود و تحریک کننده است.

بلاخره وقت بدرود گفتن فرا رسید. من به همراه تازه عروس و داماد به خانه ی آنها آمدم. ناگهان با  یکدیگر درگیر شدند. یقه همدیگه را چسبیدند و لباس های همدیگر را جراندند و به همدیگر  چسبیدند.

من دقیقا نفهمیدم که تازه داماد از باختن تخته ناراحت بود و خواست خودش را خالی کند و به قولی تلافی را از این طرف در بیاورد یا اینکه از سر شهوت یا دوست داشتن بود که این نزدیکی را با همسرش شروع کرد تا به آرامش برسد. من در فکر بودم و نفهمیدم که کدام یک از آنها اول این درخواست را کرد و این پیشنهاد را کدام یک داد تا با هم نزدیکی کنند.

ولی مهم آن بود که قرار بود من انسان جدیدی در دنیا بشوم. و این دفعه به عنوان یک انسان و نه یک خاک تجزیه شده و نه یک حیوان و نه یک مواد موجود در ساقه گیاه باشم. بلکه قرار هست که تبدیل به  یک انسان شوم. یک اشرف مخلوقات ، یک اشرف مشرف به آسمان . کسی که دارای روح هست.

 تعداد که زیاد شد، یک اشرفی تبدیل به یک سنگ بی بها میشود. که در دنیا، فقط نصیب او لگد خوردن از یک کودک دل پاک است و تمام دنیای او این می شود که این کودک ساده، روزی دوباره برگردد و به او دوباره لگد بزند. یا در بهترین دید، تبدیل به نمای یک کاخی از کاخ های پرسپولیس شود که برای دیدن نقش هایی که بر روی آن تراشیده اند از سراسر دنیا بیایند و خرج کنند و وقت بگذارند و حیرت زده به آن بنگرند. آیا تعداد بشر ها هم که زیاد میشود از اشرفی تبدیل به بی شرفی خواهد شد؟ بستگی به خودشان داشت . یک سنگ سنگ است ولی یک آدم میتواند انسان باشد!

ولی تقدیر من بعد از موز بودن، ورود به دنیای جدید آدمها بود. کسی از من نپرسید که چطور می خواهی باشی. اهوار مزدا از قبل به من نگفت که در چه شرایطی مرا باز خواهد  آفرید. شاید از گناهان من بود که تبدیل به انسان شدم و شاید دلیلش، سیاه بودن دلم، بخاطر حسادت های بیشمار و غرور زیاد نسبت به موز های دیگر و شاید هم بخاطر خوبی هایم به گنجشکک های درختمان بود.  حقیقت همیشه پنهان هست و کسی از آن خبر دار نخواهد شد. من وقتی که موز بودم گناه ، خوبی، بدی  و ثواب و هیچی را از هم تشخص نمیدادم و درک نمیکردم. شاید هم دنیای من جدا از قوانین خود ساخته ی بشر بود.

فقط یک موز بودم و یک موز ساده . زندگی من در موز بودن ختم می شد. کل دنیای من یک محیط چهار در چهار بود که فقط با گنجشک هایی که رهگذر بودند عشق بازی میکردم و یک باغبان ساده دل و بی ریا داشتیم که هفته و گاهی هم هر روز به دیدارمان می آمد و او به ما رسیدگی میکرد. کسی نگفت که دنیای تو را بزرگ تر کنیم یا نه.

میخواهی زندگی یک انسان را تجربه کنی ؟ می خواهی در غم ها و شادی های انسان ها شریک باشی؟ نمی دانم اگر از من این سوال پرسیده شده بود، قبول می کردم و در بالا رفتن از گردنه ی پر پیچ و خم زندگی سفر آغاز می کردم و یا اینکه از دیدن این بار سنگین پا پس می زدم و سر زیر بار این  نمی بردم . در هر صورت کسی از من سوال نکرد.

کسی آینده را به من نشان نداد ، امضا از من نگرفتند و شرط و شروط رفتن و برگشتن را به من نفهماندن و راهنمای نقشه زندگی را برایم ترسیم نکردند. شاید این شروط ها بعد از شروع بازی داده شده بود که عادلانه بنظر نمی آمد.

آن شب، آن زن و مرد جوان، آن تازه عروس و داماد، به من نامه ننوشتند و با من وارد مذاکره نشدن و از برای من پیام و پیامک تبریک نفرستادند. یک زنگ به من نزدند که آیا تو هم به عنوان یک انسان، که می خواهیم به تو موجودیت و هویت ببخشیم، آیا به عنوان ستاره ی این فیلم و بازیگر نقش اول آن، این نقش را به بها کم می پذیری یا که نه.

ولی کسی نگفت که نگفت. من ترجیح می دادم که به یک پرنده تبدیل میشدم و هر موقع از سال به جایی مهاجرت میکردم و بر روی خلیج فارس بال های خود را باز و بسته می کردم و سقوط آزاد را تجربه میکردم. ولی حال که سرنوشت من چنین رغم خورده بود و به این مبارزه دعوت شده بودم، میخواستم جنگ را به جشن تبدیل کنم و به همه یادآوری کنم که چطور میتوان در جشن پایکوبی کرد.

نه اینکه موز بودن بد باشد نه، ولی آینده ای نامعلوم دارد . آینده ای نامعلوم دارد و دست خودت نیست. نمیدانی چی می شوی و چه خواهی شد. اگر تمام عمر موز می ماندی، اگر چه شاید خسته کننده بود ولی  بد هم نبود. ولی چرخ گردون میگردونتت و می گردونتت و جایی می کوبونتت که انتظارش را نخواهی داشت. ولی من میدانم ، همه چیز یک روز درست خواهد شد. من خوابش را دیده ام. خودم خوابش را دیدم. ولی خوابم آنقدر دور بود و عمیق، که شبیه به یک رویا بود. یعنی میشه یک روز همه چیز درست شود؟ ولی یک روز همه چیز درست میشه. من خوابش را خودم دیدم. به خوابم ایمان دارم.

وقتی وارد شکم تازه عروس شدم، پیاز هم آنجا بود. باهم صحبت کردیم . من از قبل شنیده بودم که پیاز فقط تحریک کننده است و تبدیل به مواد اصلی نمیشه. ولی خود پیاز منکر این موضوع بود و خیلی خوشحال بود که تبدیل به یک انسان میشود.

به گفته خودش ،آرزوی هر پیاز این هست که در آینده تبدیل به انسانی کامل شود  . یکی از فانتیزی های زندگی پیاز ها این هست. ورود به جامعه بشریت. ولی در بین ما موزها، این آرزو مرده بود.

 من به دنیا آمدم و بعدها فهمیدم که تازه عروس و داماد هم خودشان نمی خواستند که من را به دنیا بیاورند و خدا، من را بهشان هدیه داده بود ، بدون خواست آنها،

 اما من یک موز بودم!

 

محمد امین زینلی

2019.08.12

 

 

مطالب مرتبط

Leave a Comment