گلچهره فصل اول

گلچهره
فصل اول

امروز روز بزرگیه بلاخره فارغ التحصیل شدیم. انگار همین دیروز بود.
پژمان یادت میاد اولین روزی که وارد دانشگاه شدیم خیلی اتفاقی دم در دانشگاه منو با یکی از دوستان دوران مدرسه اشتباه گرفتی چه سلام و علیک گرمی میکردی!
خوب بهزاد برای تو که بد نشد دوستی مثل من به این خوبی را پیدا کردی.
پژمان جان من خیلی زود سعی می کنم کار پیدا کنم اما مطمئن هستم که تو درساتو تا فوق تخصص ادامه میدهی.
بله دوست عزیز درسته تصمیم دارم به یکی از کشورها برای ادامه تحصیل عازم بشم.
خوب حتما جشن مفصلی هم برای این روز برگزار می کنی؟ بله
ما هم افتادیم یا نه؟ بهزاد امدن تو الزامیست اگر نیایی قطعا جشنی در کار نخواهد بود.
اخر هفته منتظرت هستم که مراسم در ویلای ما یعنی پژمان یاوری برگزار میشه.
اما پژمان جان به تمام دخترهای فامیل باید منو معرفی کنی و تا می تونی از من تعریف کن.

دوست عزیز تو بیا من هم ان شب تو را به خانه بخت می فرستم. حالا تو را برسانم یا اینکه خودت میری؟
نه پژمان جان راهی نیست خودم می خوام قدم بزنم و به اینده و روزهای خوشی که در پیش داریم فکر کنم.

اتفاقا ان شب مصادف با یکی از اعیاد بزرگ بود و خیابانها پر از نور و روشنایی مردم دسته دسته شاد و خوشحال و اغلب با شیرینی و گل حرکت می کردند. من غرق در شادی انها بودم نفهمیدم چطور راه دانشگاه تا خانه را با اتومبیل رفتم و خیلی زود رسیدم. مادر میز رنگارنگی چیده بود تا مرا دید سریع دوید ومرا در اغوش کشید.

تبریک میگفت: «پسرم به تو افتخار می کنم تو ما را سر بلند کردی.»
وقتی یکی از دختران خوبی که اسم و رسم دارن و پولشان از پارو بالا می رود را قبول کنی، دیگر هیچ غمی ندارم . مادر جان از حالا به شما بگم که با اسم و رسم کسی ازدواج نمی کنم در مورد من با هیچ کس صحبتی نکن وعده و وعید نده، چون من دلم می خواد درسم را ادامه بدهم. لطفا جلوی پیشرفت مرا نگیر پژمان جان اشتباه نکن همینطور که در مورد دختران گفتم.
کافیست با تو ازدواج کنند صاحب همه چیز خواهی شد.

اگه انها را ببینی حتما خوشت میاد و قطعا پیشنهاد از طرف خود تو خواهد بود. تا ان روز امیدوارم که عقیده ات عوض بشه. مادرم روز شماری میکرد تا ان شب برسد و مرتب تدارکات جشن را هم فراهم کرده که همه فامیل را برای گردهمایی جمع شوند. برای اینکه به پژمان پسرش ببالد و افتخار کند، پیشرفت مرا به رخ پسرهای فامیل و اقوام بکشد.
روزها به کندی البته برای مادرم میگذشت او تنها یک پسر بیشتر نداشت و تنها ارزویش در من خلاصه شده بود. خانواده بسیار متمکنی داشتم و در تمامی مدت عمرم هر چیزی که می خواستم بلافاصله برایم مهیا بود هیچ گاه کمبودی را احساس نکردم چه از نظر مادی و چه معنوی در رفاه کامل بسر میبردم. سعی من بر ان بود که اگر کمکی از دستم براید برای اطرافیانم انجام دهم. مادرم با کمک خدمه منزل تدارکات کامل را برای تعداد زیادی از مهمانان انجام میداد و تند وتند دستور داده و خدمتکاران را به اینطرف و انطرف می کشاند. انها در سالن بزرگ ویلا میز غذا خوری را که بسیار هم عظیم بود پر از غذاهای متنوع کرده و همچنین سالن پذیرایی را مرتب و آماده میکردند. ویلای ما بزرگترین خانه ان محل و زادگاه من هم در همینجا بود، پدرم خوش نام و محترم، همه از او به نیکی یاد میکردند. اتاق های متعدد ویلا انقدر زیاد بودند که شاید همه انها را موفق نمیشدم سر بزنم. نمای ساختمان از بیرون بسیار چشمگیر و خیره کنند بنظر میرسید. یقینا مردم از دیدن ان ارزوی داشتن چنین کاخ مجللی را میکردند. فرشهای اتاقها همه ابریشم وظریف بسیار زیبا و شکیل که تاکنون نظیر ان کمتر دیده شده بود. با دیدن فرشهایی به این ظرافت که زیر قدمها انداخته شده، ناراحت میشدم و از اینکه بافنده چنین ماهرانه با زجر دانه به دانه انها را پشت سر هم با نقشه زیبا از گلهایی که نه چیده میشد و نه پژمرده افریده بود افرین میگفتم. دلم می خواست انها را ببینم و از نزدیک بوسه به دستهای هنرمندشان بزنم. از اینکه برای بافندن انها چه رنج و دردی را سالها تحمل کردند قلبم در سینه فشرده میشد. اما ناشناس و گمنام هستن و تنها با ارائه هنرشان دور را دور انها را می شناسیم. ظرفها همه از نقره و بسیار نفیس کنار هم چیده شده بود.

کم کم به روز گرد هم آمدن فامیل نزدیک میشدیم. مادرم خودش را آماده میکرد و با شادی فراوان لباسهای رنگارنگ ،آرایش غلیظ، موهای درست کرده سرویس جواهرات از برلیان یاقوت همه آنها را به خودش اویزان کرده بود. شاید گمان میبرد که میبایست با این تزئینات خودش را بالا ببرد. خوب نوه فلان الدوله و نتیجه بهمان الزمان مهمان ما هستند. نمیشود که پیش آنها کم بیاورد. مادر مرتب به من هم گوش زد میکرد که پسرم باید امشب از همه بالاتر باشی چرا که امشب شب تست. سری به علامت قبول کردن حرفهایش تکان دادم تا او دست از سرم بر دارد وگرنه ساعتها برایم قصه میبافت و نصیحت میکرد. کم کم به لحظات برگزاری جشن نزدیک میشدیم سر و کله مهمانان که بوی ادکلن و عطرشان قبل از آنها به مشام میرسید پیدا می شدند. مادرم بسرعت بطرف من آمد.

گفت:« پژمان باید جلوی در ورودی بیاستی و به همه آنها خیر مقدم بگویی.»
آنقدر پا فشاری میکرد پدرم که تا آن لحظه ساکت بود و حرفی نمیزد.

گفت:« ولش کن بذار هر جور که خودش مایل است همان کار را انجام دهد.»

مادر دخترهای فامیل را کنار می کشید، یکی یکی پیش من میاورد و معرفی میکرد. پژمان جان این دختر خانم هایی که برایت گفتم اینها هستن. سرم را به زیر انداخته بودم و سعی میکردم زیاد نزدیکشان نروم وتقریبا فرار میکردم تا هر چه زودتر این بازی تمام شود. چشم براه بهزاد دوستم بودم نمی دونم چرا یک مقداری دیرکرده با آن همه اشتیاقی که او برای امدن داشت فکر نمیکردم آخر همه به اینجا برسد. همه مدعوین خوشحال بودند گروه گروه در کنار هم نشسته و یا ایستاده از اینطرف و آنطرف سخن می گفتند. مجلس گرمی بوجود امده، مرتب خدمه از آنها پذیرایی میکردند. کیک بسیار بزرگی در وسط میز گذاشته شده بود که به چندین طبقه می رسید. یک کمی آنطرف تر میز بسیار بلندی انواع غذاهایی را که به وفور روی ان چیده شده از شیر مرغ تا جون آدمی زاد پیدا میشد. از مهمانها خواهش کردم که برای صرف غذا بطرف سالن و میز ناهار خوری قدم رنجه بفرمایند. تنها کناری ایستاده بودم و منتظر بهزاد لحظه شماری میکردم. میرفت مجلس به نیمه های آن برسد و رفته رفته امدنش دیر میشد.
در همان لحظات انتظار، بهزاد هم با کلی کیا و بیا که بشدت به خودش رسیده بود با فر و فور زیاد وارد مجلس شاهانه شد. مهمانها همه بطرف در ورودی سالن که بهزاد وارد میشد خیره شده بودن.

من جلو رفتم و دوستم بهزاد را به آنها معرفی کردم. بهزاد دوست عزیزم را به شما معرفی می کنم همه حاضرین ابراز خوشوقتی کردند.
من هم ادامه دادم:« دوستم با من تحصیلاتش تمام شده و دنبال کار مناسب میگرده.»

آنطور که خود بهزاد به شوخی و جدی گفته بود همه دخترهای فامیل را به او معرفی کردم. بهزاد هم در بین آنها گم شد و شروع به سخنرانی کرد. تازه حرفهاش گل انداخته بود و همه به او خیره شده بودند موقعیت را مناسب دانستم و از معرکه فرار کردم دخترها را با بهزاد تنها گذاشته و توی اتاق خودم رفتم تا کمی استراحت کنم. راستش از سروصدای مهمانهای رنگارنگ و بوی عطر وادکلن آنها داشت سرم گیج میرفت. خوشحال از اینکه بهزاد جور من را میکشد. من هم راحت استراحت میکنم. اما هنوز لحظاتی نگذشته بود که بهزاد به سرعت بطرف اتاق من میامد سراسیمه و اشفته.
گفت:« خوب میدان را خالی و خودت را راحت کردی همه دخترها را سر من ریختی.»
خوب بهزاد جان خودت می خواستی مگر قبلا به من نگفته بودی ضمنا تو هم که بهت بد نمیگذره.
نه پژمان پاشو بریم.
بهزاد از خودت پذیرای کن تا می تونی دلی از عزا در بیاور خیالت راحت باشه، من چند لحظه دیگه میام. همه مهمانان مشغول پذیرای و صحبت بودند بهزاد پسر بسیار شوخ طبع وخو نگرمی بود و خیلی زود با بچه هایی که در جشن حضور داشتند گرم گرفت و گپ میزد و همراه انها جوک میگفت و می خندیدند.

مدعوین کم کم میز غذا خوری را ترک میکردند و روی مبل ها نشسته تا با کیک و چای پذیرایی شوند. همه چهره ها خندان و تا ان لحظه که پژمان ساکت بود انها خیلی مایل بودند تا او هم حرف بزند، پژمان وسط مجلس امد با تشکر از تشریف فرمایی مهمانها شروع به صحبت کرد. همه چشم به دهان او دوخته و منتظر بودند که یکی از دخترهای اقوام و دوستان را برای ازدواج معرفی کند.
او ادامه داد و گفت:« میدانید که من ظاهرا فارغ التحصیل شدم.»
ولی خواسته من این نیست انتظار دارم که مدارج بالاتری را طی کنم و این منوط به ان است که ابتدای امر به سربازی برم. تصمیم دارم انشالله فردا صبح خودم را برای اعزام به خدمت معرفی کنم.

مهمانها با تعجب به یک دیگر نگاه میکردند، از تصمیم ناگهانی پژمان چیزی درک نمی نمودن.
یکی از انها گفت:« چرا دو سال عمر خودت را تلف می کنی تو می توانی با پول هم این مسئله را حل کنی؟»
پژمان ابرو هایش را در هم کشید و خیلی از مطرح کردن این قضیه ناراحت شد.
گفت:« من دوست دارم این دوسال خدمت را داوطلبانه خودم برم، فکر می کنم در کنار انها روزهای قشنگی را با هم می گذرانیم.»
مطمئن هستم حتی بعد از تمام شدن مدتی ناراحت خواهم بود. مجلس تقریبا به انتهای خود میرسید و مهمانها یکی یکی انجا را ترک می کردند. مادرم با نگاه مات و بسیار غمگین گوشه ای ایستاده و ظاهرا ساکت بود. چرا که چنین برخوردی از طرف تنها پسرش را نداشت!
میگفت:« مادر اجازه میدادی یکی از دختران سرشناس شهر را برایت انتخاب میکردم چرا پشت پا به بخت خودت زدی.»
به هر حال این دو سال خدمت بسیار طولانی برای هر مادریست، اما من صبر می کنم و باید قول بدهی با یکی از همان کسانی که گفتم ازدواج کنی. هیچ جوابی به مادرم ندادم و ارام ارام به طرف پله ها رفتم و به اتاق خودم برای خواب و استراحت وارد شدم. بهزاد هم مجلس را ترک کرده و رفته بود. انقدر خسته بودم نفهمیدم که چطور خوابم برد با همان لباسهای پلو خوری صبح خیلی زود خودم را در تخت خوابم پیدا کردم. خیلی با سرعت قبل از بلند شدن مادر و خانواده خودم را اماده کردم با گذاشتن وسائل مورد نیاز در ساک دستی فورا از در ویلا بیرون زدم، خیابانهای خلوت را یکی یکی پیمودم و به محل اعزام نزدیک شدم.

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

9 ژانویه 2019
وین اتریش

مطالب مرتبط

Leave a Comment