گلچهره فصل دوازدهم

فصل دوازدهم

زود لباسهایم را پوشیدم و سریع به پارکینگ ویلا رفتم، یکی از ماشین ها را سوار شدم. به محض خروج متوجه شدم که مادرم هم بلافاصله خودش را به دنبالم رساند، ماشینش را روشن کرد و به سرعت پشت سر من حرکت میکرد. مادرم میدید که کم کم از شهر خارج میشوم بوق میزد تا راهم را ادامه ندهم. من هم به سرعتم اضافه میکردم مادرم خوب می دانست که من جز گلچهره جای دیگری را ندارم. بنابراین پی فرصتی میگشت که چطوراز رفتن من ممانعت کند. اطمینان داشت که من و گلچهره با دیدن یک دیگر مجددا زندگی را از سر خواهیم گرفت، در این میانه دست او رو خواهد شد.
مادر دچار سردرگمی شده بود، نمی توانست به هیچ وجه جلوی تصمیم پژمان را بگیرد. پایش را روی پدال گاز محکم فشار میداد که جلوی حرکت پسرش را بگیرد. اما تصادف بسیار شدیدی رخ می دهد پژمان اتومیبلش را متوقف می کند، به سرعت به طرف ماشین مادر در حرکت است. او غرق در خون شده و روی صندلی اتومبیل افتاده، پژمان از دیدن چنین صحنه ای دلش به درد میاید و فریاد می زند مادر مادر و سریعا او را به بیمارستان منتقل می کند. دکترها دست بکار شده می گویند خون زیادی از او رفته باید فورا عمل شود. با مجهز ترین وسایل او را عمل می کنن پژمان گوشه بیمارستان نشسته، پدرش هم در کنارش، رنگ به روی انها نمانده همش در حال دعا کردن و اه و ناله هستند.
آقای یاوری از پژمان می پرسد پژمان چی شد که چنین اتفاقی افتاد؟
پدر جان خودتان در جریان زندگی ما هستید و می دانید که مادرم با ازدواج من و گلچهره موافق نبود، برای دور کردن او از من چه نقشه ها و حیله هایی به کار نبرد، چه تهمت هایی که به گلچهره نزد، حالا هم تصمیم گرفته بود مرا با یکی از دخترهای مورد پسند خودش به گردش و تفریح بفرستد و خوش گذرانی با آنان را به من توصیه میکرد. من بعد از اینکه خوب فکر کردم تصمیم خودم را برای اوردن گلچهره برای همیشه در کنارم گرفتم. مادر به دنبالم امد و مرا تعقیب کرد، بعد هم به این روز که می بینی افتاد.
عجب پسرم راستی حرفهای مادرت چقدر صحت دارد!
پدر جان از یک طرف هیچ گونه سندیتی ندارد با شناخت و تجربه ای که من از خانواده گلچهره دارم مثل فرشته ها پاک و معصوم هستند. از طرف دیگر مادرم این همه کارها را انجام داده که زندگی ما را به چالش بکشد و مرا از عشقم جدا کند، به احساسات من خدشه وارد کند؟ اما تلاش مذبوحانه ای میکرد.
پدر در فکر فرو رفت.
گفت:« من هم حقیقتا از عروسم خوشم آمده و فکر می کنم انقدر پاکی و صداقت از حرفها و رخسارش مشهود است که نیازی به صحبت و گفت وگو ندارد.»
نمی دانم چرا مادرت با این وصلت مخالف است؟ خط های روی پیشانی پدر عمیق تر بنظر می رسید و ابروانش در هم و چشمانش بی فروغ، سخت نگران همسرش بود زیر لب خدا خدا می کرد. لحظات بسیار بحرانی و التهاب اوری را می گذارنند، دکتر و پرستار مدام در رفت و امد بودند. اقوام بیماران با چشمان گریان و نگران در گوشه ای از راه رو به دیوار تکیه داده و یا روی نیمکت هابا غم و اندوه زیاد ارام و قرار نداشتن. ساعتهای کندی در زمان وجود دارد که تیک تاک ان لحظات را زجراور تر میکند، مثل شمشیر زهر الود در قلب انسان هر لحظه و ثانیه فرو می رود. چشمان خسته و خیره به در مانده پدر و پژمان همچنان منتظر اطلاع تازه ای بودند.
هر زمانی که سفید پوشی را از دور می دیدند به گمان اینکه خود دکتر است بطرفش روان میشدند. اما دکتر هنوز در اتاق عمل مشغول کار خودش بود تا درمان قطعی او چاره ای نبود، میبایست سکوت میکردند. خبر هر گاه ممکن است کوله باری از غم یا دسته گلی از شادی برایمان به ارمغان بیاورد. همچنان لحظاتی را با راه رفتن پی در پی در بیمارستان سپری میکردند و تمام کف انجا را وجب به وجب تکرار نموده، از روی ان گذر کردند.
آقای یاوری لحظه ای سرش گیج رفت و روی نیمکت توی سالن نشست و به پشتی ان تکیه داد. این بار در اتاق عمل از طرف دکتر باز شد پژمان و پدر بسرعت به طرف او دویدند. دکتر کمی مکث کرد و ادامه داد. خوشبختانه حال عمومی بیمار کاملا رضایت بخش است، اما یک نکته وجود دارد که امیدوارم شما با صبر و تحمل ان را بپذیرید و از بیمار کمک و مساعدت خودتان را دریغ نکنید.
اقای یاوری سوال کرد دکتر چه شده مشکل بزرگی پیش امده؟
دکتر ادامه داد بله در حال حاضر پاهایش قادر به حرکت نیستند و شاید مدت طولانی روی ویلچر باشد، اگر ازپشتیبانی کردن و روحیه دادن به او دریغ نکنید خیلی زود به سلامتی نزدیک می شود.
حالا می توانید از بیمار دیدن کنید؟
الان نه چند دقیقه ای منتظر باشید تا او قادر به تکلم و دیدارتان باشد.
پدر با نگاه غمگینانه ای به من خیره مانده بود، من قطرات اشکم را پنهان میکردم. سکوت جانکاه بین مان ظاهر شد که هر دوی ما نمی خواستیم حقیقت تلخ را باور کنیم.
راستی مادرم بقیه عمرش را چگونه می تواند روی صندلی چرخ دار بگذراند؟
او که بهترین لباسها را می پوشید، از زیبا ترین کفشها استفاده میکرد، حالا قادر به پوشیدن یکی از انها هم نمی باشد.
پدرم کلامی از دهانش بیرون نمیامد به غیر از آه و افسوس شاید به گونه ای زندگی مادرم به پایان رسیده بود.
راستی او چه کرده بود که مستوجب چنین پاسخی از طرف خداوند بوده باشد؟
ناگهان یاد تمام کارها و تهمت هایی که به گلچهره فرشته قشنگم زده بود افتادم.
گناهش سنگین و بزرگ بود، جدا کردن من و گلچهره بزرگترین عذاب برای ما شد. او تقاص کارهای خودش را می بیند ولی صدای دیگری به من نهیب می زد، او مادرت است و عشق عمیق مادر و فرزندی او را وادار به چنین عمل ناپسندی کرده. به گمان خودش خوشبختی مرا در انها میدید نه در گلچهره، مادیات را عامل مهم موفقیت و سربلندی میپنداشت، تبار، نژاد برایش بسیار ارزشمند بود. مادر گناهی نداشت اینطور پرورش پیدا کرده بود و ذهنش پر از این القاب و حرفها شده، نمی توانست عملکرد دیگری به غیر از این از خود نشان دهد.
از حق نباید گذشت که بدون اجازه او تنها پسرش اینچنین تصمیم بزرگی برای آینده خود گرفته. پدر همچنان به سکوت خودش ادامه میداد و کاری به غیر از فکر کردن، در لاک تنهایی فرو رفتن را پیدا نمیکرد، به چهره او که نگاه میکردم غمم صد چندان میشد. سالهای زیادی از زندگی پدر با مادرم میگذشت البته با عشق ازدواج نکرده بودند و یقینا هر از گاهی از این وصلت نیز خسته بنظر میرسیدند. از کارهای مادرم جانش به لبش رسیده بود. اما سالها در کنار هم زندگی کردن خود به خود چنان وابستگی ایجاد می کند که جدایی غیر ممکن و محال است. اگر یکی از زوج ها دچار مشکل شوند دیگری هم همون مصیبت قطعا سرش اوار خواهد شد. پدر نای حرکت را نداشت می پنداشت خودش نیز چنین وضعی پیدا کرده.
میگفت:« من و همسرم یکی شدیم.»
دیگر هیچ گونه فرقی ندارد که او بیمار باشد یا من مشکل بسیار سنگینی بود، بعد از ساعتها دکتر اجازه ورود به اتاقی که مادرم بستری بود را اعلام کرد. من و پدرم خیلی به سرعت به طرف انجا روانه شدیم. البته قبلش لباسهای مخصوص را پوشیده تا توانستیم به اتاق او وارد شویم. با دیدن ما چشمهایش را باز کرد و به سختی لبخند کم رنگی روی لبهایش نشست. پژمان جان امدی با صدای بسیار لرزان
گفتم:« مادر حالت چطوره پدر هم اینجاست.»
با لبخند میگفت:« میبینم که جان سالم از این تصادف وحشتناک به در بردم.»
در حالی که تمام نیروی خودش را به کار میبرد تا رازی را بر ملا کند!

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

اتریش وین

10 فوریه 2019

مطالب مرتبط

Leave a Comment