گلچهره فصل نهم

‘ فصل نهم

گلچهره از اتاقش بیرون نمی آمد خودش را با کتابها و جزوه ها مشغول کرده بود اما چیزی ازآنها نمی فهمید و فکرش کاملا خسته بطوری که نمی توانست درک مطلب کند. کتابها را بست و کنار گذاشت با نگرانی به آینده و دوری از خانواده اش می اندشید، که ناگهان صدای مهیبی او را از جا تکان داد. می ترسید بیرون بیاید و با ترس و لرز به اطراف اتاق نگاه میکرد هیچ گونه اطلاعی از مشکل پیش آمده بیرون از اتاق را نداشت که چه می گذرد؟!! صدا کم شد و او هم به گمان اینکه چیز مهمی نبوده سعی کرد استراحت کند، به تختخواب رفت و خوابید. هنوز لحظاتی نگذشته بود که صدایی مثل نعره گرگ و آسمون قرمبه او را از خواب پرآند! چشمانش را باز کرد با کمال تعجب صورتی که ازعصبانیت سرخ شده و چشمان بیرون زده مادر شوهر را می دید!
میگفت« تو دیوانه شدی یا بودی نمی دانم چرا این کارها را می کنی؟»
گلچهره پرسید ؟چه کار کردم من توی همین اتاق بودم حتی برای دست شویی هم بیرون نیامدم.
مادر شوهر .مگه صدا را نشنیدی؟
گلچهره. چرا اما نمی دانستم چی شده.
مادر شوهر با عصبانیت گفت. بیا نشانت بدم دست گلچهره را گرفت و از رختخواب بیرون کشید و کشان کشان بطرف درب ورودی سالن میبرد. گلچهره با کمال تعجب دید که شیشه سر تاسری بسیار بزرگ سالن و چند شیشه کوچکتر ریز ریز شده و مثل پودر روی زمین را کاملا پوشانده.
گلچهره. من صدا را شنیدم ولی نفهمیدم چه چیزی بوده!
مادر شوهر. حالا فهمیدی کار خودت را کردی و شیشه را شکاندی و بعد هم به اتاقت رفتی و خودت را به خواب زدی. فکر میکردی ما نمی فهمیم که کار تو بوده چون جز من و تو توی این ویلا کسی نیست. با سنگدلی و قساوت هر چه تمام تر این کار را کردی.
گفت:« باید این شیشه ها را جمع کنی تا تنبیه شده و دیگر چنین کار زشتی را انجام ندهی.»
گلچهره را روی شیشه ها هل داد و او اجبارا چند قدمی پایش را روی انها گذاشت. از شدت درد و سوزش فریاد می زد و در حالی که کف پاها کاملا از خون سرخ شده بود، با اشک ، ناله و گریه بلند به اتاقش بازگشت.
خدایا این چه بلایی بود بر سر من آمد عشق بزرگ من چرا اینطور عذاب آور و جان کاه شد؟ من هیچ کاری نمی توانم بکنم دیگه اینجا قابل تحمل نیست، قبل از اینکه اتفاق بدتری رخ دهد باید این ویلا را ترک کنم، اما چطور؟ زود خودش را جمع و جور کرد، کیف پولش را برداشت همراه کیف دستی آن را به دوشش انداخت کفش راحتی به پا کرد، آرام و لنگان لنگان از در ویلا بیرون زد. خوشحال بود که توانسته جانش را نجات دهد اتفاقا تاکسی جلوی پایش توقف کرد و خیلی سریع به ترمینال رسید و پس از جستجو موفق به خرید بلیط برای شهرشان شد .
چند لحظهای بیشتر به حرکت نمانده بود! زود اتوبوس شهرش را پیدا کرد، خوشبختانه درش باز بود به سرعت درون آن رفته و شماره صندلی وجایگاه خودش را دید و نشست. همش دعا میکرد که راننده بیاد و مسافران همگی سوار بشن و زود حرکت کند. از آنجا و از آن ویلا و تمامی مشکلات دور شود. خوشبختانه قبل از اینکه او را پیدا کنند خیلی زود این مسئله و خواسته او تحقق پیدا کرد،اتوبوس شروع به حرکت نمود. اتوبوس کاملا پر بود و مسافران همه سر جاهای خودشان نشسته بودند ،شاگرد راننده مرتب از آنها پذیرایی میکرد و اهنگ ملایمی هم از بلندگوهای اتوبوس شنیده میشد.
گلچهره نمی دانست خوشحال باشد یا غمگین؟ داشت بطرف زادگاه خودش، مادر و خواهران میرفت خوب از این بابت خیلی شاد بود و ناراحت به دلیل تنها رفتن و وقایعی که به جود آمده بود. چطور می توانم برای مادرم تعریف کنم، او با آن همه سختی که درطول زندگیش کشیده بودو من ناظر قسمتی از آن بودم، نمی خواستم غم دیگری به آن همه مشکلات اضافه کنم. چی بگم که ناراحت نشه.
در طول مسیر راه که بسیار مناظر زیبا و دل فریبی داشت عبور میکردیم. خوب فکر کردم تا بلاخره به این نتیجه رسیدم که نباید حقیقت را به مادرم بگویم، می بایست خودم را کاملا خوشبخت و راحت نشان دهم، آنچنان که زندگی بر وفق مراد است، تنها برای دیدن آنها این راه را آمده ام.
اگر پرسید چرا پژمان نیامده؟
میگویم کار می کند و کارهای شرکت بسیار زیاد است از این رو فرصت پیدا نکرد.
اما از شما دعوت کرده به ویلا پیش آنها بروید.
البته مدتی این حرفها را در مغزم کاملا تجزیه و تحلیل کردم، در همین افکار بودم که جوانی یک راست به طرف من آمد و روی صندلی کنار من نشست. خوب ابتدا بنظرم عادی رسید، اما رفته رفته نگاه ها و خیره شدن های او برایم بسیار سنگین وعذاب آور میشد. با صدای آهسته زمزمه میکرد، دختر به این قشنگی چرا تنها مسافرت می کنه راستی زیبا هستی کلماتی از این قبیل چند باری دستم را بلند کردم، که محکم توی دهانش بکوبم و تمام عقده هایی که از مادر شوهرم داشتم سر او خالی کنم. درست توی این مشکلات و ناراحتی با حال مشوش من او هم وقت گیر اورده بود مزاحمت ایجاد میکرد، کلافه شده بودم خواستم فریاد بکشم و آبرویش را ببرم. اما به خودم نهیب زدم که باید با خودنسردی و ارامش این جوان مزاحم را از خودم دور کنم. شاگرد راننده مرتب در رفت و آمد بود و من منتظر بودم تا به او بگویم جایم را عوض کند. به محض عبور از کنار صندلی که من نشسته بودم.
گفتم::« من در اینجا ناراحت هستم می خوام جلو بشینم.»
گفت:« بفرماید کنارآن خانم مسن پشت راننده راحت بشینید.»
خوشحال شدم فورا روی آن صندلی نشستم خانمی که کنار من بود نگاه میکرد و لبخند می زد. مدتی به افکار درهم برهم خودم مشغول بودم و به جاده و درخت هایی که به تندی میگذشتن نگاه میکردم. پنجره کنارم را عقب کشیده، نسیم خنکی پوستم را نوازش میداد. روحیه ام بهتر شده بود مسرور از اینکه بعد از این مدت طولانی دوری از خانواده نزد آنها بر میگردم. اما هیچ گاه دلم نمی خواست به این صورت یعنی تنهایی بدون پژمان و با حالت قهر و فرار به شهر خودم بیایم. اما چاره ای به غیر از این نداشتم، کف پاهایم به شدت می سوخت انگار چند تا شیشه خیلی ریز درون ان وارد شده بود. به هر حال لنگان لنگان راه میرفتم مدتی بدین منوال گذشت.
خانمی که سن و سالی هم از گذشته بود و کنارش بودم پرسید چرا تنها مسافرت میکنی؟ دختر به این خوشگلی و جوانی که نباید خودش راهی شود.
گفتم:« باید می نشستم وقتی هم سن و سال شما شدم آنوقت مسافرت میکردم.»
خندید و گفت:« نه منظورم این نیست محیط خراب است، زمانه بد شده مادر جان من را که میبینی به این سن و سال رسیدم برایم بسیار سخت است.» وای به حال شما
گفتم:« حق با شماست من خودم هم ناراحت هستم ولی زمانی می رسد که اجبارا میبایست این ریسک ها را انجام داد.»
سکوت کرد و چیزی نگفت من هم ادامه ندادم. راننده با شاگردش در گوشی صحبت میکرد، هر دو به من نگاه میکردند. شاگرد جلو آمد و گفت چای، شیرینی و هر چی می خواهی دستور بده براتون میاورم ؟ تعجب کردم کمی اخم هایم را در هم کشیدم.
گفتم:« نه ممنونم میل ندارم.»
اما منظورش چی بود نمی دونم! هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که متوجه سنگینی نگاهی شدم که روبه روی من تو آینه راننده مرتب به من نگاه میکرد بجای اینکه جاده را مواظب باشد رانندگی را درست انجام دهد، چشم به من دوخته بود دست بردار هم نبود. خدایا چرا بعنوان یک زن جوان آزادی آن را ندارم که لحظه ای برای خودم باشم ؟ ضبط را روشن کردند و بلندگوها اهنگ سفر را پخش میکردند. از دست آن جوان مزاحم نجات پیدا کردم، حالا چشمم به جمال آقای راننده روشن. میبایست مواظب اتوبوس و افرادی که در داخل آن هستن باشد، اما مثل اینکه خود ایشون بیشتر از همه دست و پا میزند.
من هرگز در تمام طول عمرم به تنهایی جایی نرفته بودم! شاید برای اولین بار بود که به این صورت مسیر بسیار دوری را می پیمودم. خوب میبایست انتظار این گونه مسائل را پیش بینی میکردم. کم کم شب شد و چراغ های داخل اتوبوس خاموش میشدند اگر مکانی هم توقف میکرد به هیچوجه پیاده نمی شدم. چون با آن پاهای زخمی بسیار زجر آور بود. خوشبختانه خانم کنار من هم بیرون نمیرفت. تا اینکه شاگرد راننده اطلاع داد صبح زود به شهرمان خواهیم رسید. خوشحال شدم و کم کم چشم ها به حالت چرت زدن بسته میشد. چون چند ساعت دیگر مادر و خواهرانم را خواهم دید.
اما آنها هیچ اطلاعی از برگشتن من نداشتند، بی تردید از دیدن من خوشحال میشدند. اما نمی دانستم وقتی پژمان از محل کارش برگردد و جای مرا خالی ببیند چه فکری در مورد من می کند؟ قطعا سخنان بی محتوای مادرش را باور کرده، یا اینکه زود به دنبالم میاد و با علم به اینکه جایی به غیر از شهر و منزل مادرم ندارم به اینجا خواهد آمد. خدا کند همینطور باشد ساعت شش صبح به شهرستان رسیدم چون ساک به همراه نداشتم سریع از اتوبوس پیاده شدم.

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

اتریش وین

1 فوریه 2019

مطالب مرتبط

Leave a Comment