گلچهره فصل هشتم

فصل هشتم

مادر تاکید داشت و پافشاری میکرد تا زمان جشن و عروسی که علنی شود این وضع ادامه خواهد داشت. کسی هم نمی توانست بر خلاف تصمیم او حرفی بزند، مسلما تسلیم حرفهای او می شدند. پژمان و گلچهره اکثرا همراه خانواده وقت صرف غذا یکدیگر را ملاقات میکردند. اما باز هم راضی و خشنود چون که ازآن یکدیگر هستند.
پژمان در جستجوی کاری در خورشآن و تحصیلاتش بود. اما پدر یکی از شرکتها را برایش در نظر گرفته بود. پژمان دلش می خواست که روی پای خودش بایستد و نیازی به کسی حتی خانواده اش پیدا نکند.
روزها پشت سر هم صبح و شب میشد و زندگی همچنان روی یک روال بنا شده بود. گلچهره هر از گاهی که فرصت پیدا میکرد به تک تک اتاقها سر میزد و از دیدن زیبایی های هر کدام از آنها غرق درلذت و شادی می گشت.
با خودش می گفت:« پژمان توی همین بهشت زندگی میکرده و همه چیز برایش مهیا بوده و همه منتظر یک اشاره او بودند.»
با ناز و نعمت زیادی به اینجا رسیده، بخصوص وقتی پژمان به دنبال شغل مناسب میگشت و در ویلا حضور نداشت فرصت را مغتنم میشمرد و به اتاق هایی که پرده های الوان، مبل و فرش های بسیار گران بها به زیبایی هر چه تمامتر طراحی شده بود، ساعتها خیره می ماند.
رنگهای مورد علاقه او خیلی روشن بودند از رنگ صورتی و آبی بسیار لذت میبرد. گاهی یکی از اتاق ها که مورد پسندش تزئین شده بود او را مست و از خود بی خود می ساخت، محو تماشای ان همه زیبایی میگشت. مادر که متوجه کارهای گلچهره شده کاملا او را تحت نظر گرفته بود.
ناگهان فکری به خاطرش رسید هر دوی آنها در ویلا تنها بودند گلچهره کم کم از تماشای اتاقها دست کشید و بطرف اتاق خودش روانه شد تا کتابها و جزوه هایی که تصمیم به ادامه تحصیل تا مقطع دکترا را دارد مطالعه کند. وقتی پژمان به منزل بازگشت در همان لحظات اتفاقا پدر هم در آستانه در ظاهر شد.
مادر کلی وسایل که شکسته شده بود را جمع کرده
میگفت:« اینها را گلچهره به این روز انداخته.»
پدر و پسر مات ومبهوت صحنه را نگاه میکردند، اما هرگز باورشان نمی شد که گلچهره این کار را انجام داده باشد. همه چیز پاره و شکسته وخراب بود، بخصوص بیشتر آنها مورد احتیاج و نیاز بودند و بعضی از آنها عتیقه و بسیار گران بها به نظر میرسید ؟!!گلچهره بی گناه و پاک، از دیدن اشیا در به داغون کاملا گیج شده بود و نمی دانست چطور از خودش دفاع کند. با صدای لرزان قسم می خورد من فقط اتاقها را نگاه کردم و دست به هیچ چیزی نزدم. رنگش پریده از وضعی که با آن روبه رو شده بود. ترس را میشد در تمام وجودش کاملا مشاهده نمود مادر ادامه داد اینها را کی به این روز انداخته؟
« ایا به غیر از من و تو کسی دیگری در ویلا بود؟»
من همه خدمه را مرخص کرده بودم. پس بنابراین بگو چرا این کار و کردی؟ مسلما نمی توانی ما را خوشبخت و ثروتمند ببینی. پژمان که تا آن لحظه ساکت بود و کاملا برایش باور نکردنی!
گفت:« مادر خواهش می کنم چیزی به گلچهره نگو این عروس شماست غیر ممکنه که گلچهره چنین عملی را انجام داده باشد.» پدر هم حرف او را تایید کرد و ادامه داد .بنظر نمی رسید که عروسم وسائل دکور قدیمی را که مربوط به پدر بزرگم و چند نسل پیش بوده چنین بی رحمانه نابود کرده باشد. اشک تمام صورت گلچهره را پوشانده و بغض امان دفاع و صحبت از خودش را به او نمیداد، به سرعت به اتاقش رفت و در را محکم به روی خودش بست. خدایا چه بر سر من آمده چرا اینطور مورد بی رحمی مادر پژمان قرار گرفته ام؟ من کاری نکرده ام به جز احترام و لحظاتی هم نگاه کردن به اتاقها، پژمان گلچهره را با آن حال و روز تنها نگذاشت، در کنارش نشست و در حالی که گیسوان طلایی او را نوازش میکرد بوسه ای به گونه اش زد.
گفت:« می دانم عزیزم تو این کار را نمی کنی ولی زیاد از اتاق خارج نشو که مادرم چنین گمان و تصوری برایش پیش بیاید.» او هم قبول کرد که کمتر از اتاقش خارج شود و درسهایش را مرور کند.
اما هر روز تنها در اتاقی نشستن بخصوص دور از خانواده مادر و خواهران غم و غصه سنگینی بر او مستولی میشد. با اینکه دیوانه وار عاشق پژمان بود، اما فکر میکرد اشتباه بزرگی مرتکب شده که به ویلای آنها پانهاده. چند روز بعد مادر پژمان موقع خروج از ویلا
گفت:« امروز تمام مستخدمین را مرخص کردم و تو تنها هستی.»
من هم برایم کاری پیش آمده و تا حدود آمدن پژمان و آقا می توانی غذا درست کنی؟ می خوام ببینم آنقدر که پژمان از تو تعریف کرده صحت داره بلدی غذا درست کنی جوری که امروز ما گرسنه نمانیم.
موقع خروج از ویلا با خداحافظی تلخ و یک دنیا منت که بر سر گلچهره می گذاشت وارد پارکینگ ویلا شد. یکی از ماشینها را بر داشت و به سرعت از ویلا خارج گشت. گلچهره هاج و واج مانده بود چی کار کند؟ هیچ توضیحی در مورد غذا یا کار با وسائل آشپزخانه به او نداد.
گل چهره کاملا از آشپزخانه آنها بی اطلاع بود، محل طبخ در آشپزخانه مدرن و بسیار بزرگ شاید چند برابر خانه آنها میشد. ظروف نقره و چینی به ترتیب در پشت شیشه های کابینت ها خیلی زیبا برق می زد و به نمایش گذاشته شده بود. قابلمه های بزرگ و کوچک که تا به حال مانند آنها را ندیده، ظروفی که هر کدام برای منظوری حتی گلچهره کاربرد آنها را نمی دانست. همچنین اجاق گاز را که چطور باید کار کند مستاصل و سر درگم شده، کاملا خودش را باخته و اینطرف وآنطرف آشپزخانه را با نگرانی نگاه میکرد! مدتی دور خودش پیچ و تاپ خورد اما نتوانست حتی موفق به روشن کردن اجاق هم شود. با سردی وارد اتاقش شد و منتظر آمدن پژمان نشست.
او به همراه پدر در حالی که مادر هم به آنها ملحق میشد از در ویلا و پارکینگ وارد شدند، هر کدام به اتاقهای خودشان رفتن. گلچهره حیران مانده که چه جوابی به مادر شوهر بدهد! همچنین پژمان و پدر؟ ان روز باطعنه و متلک مادر سپری شد. گلچهره در حالی که غذاهای متنوعی را آنچنان درست میکرد که بقول معروف انگشتان را هم میبایست با آن خورد. اما احساس ضعف در مقابل مادر شوهر مقتدر و تمهیداتی که او به کار برده بود رو به رو میشد.
تا گلچهره را این چنین ضعیف و وابسته نشان دهد. فردای ان روز هم بدین منوال گذشت وقتی هر سه با هم وارد ویلا شدند مادر شوهر بلافاصله گلچهره را صدا کرد. با لحن بسیار تندی
گفت:« چرا که این فریزر را خاموش کردی؟»
گلچهره رنگش پریده بود دست و پایش می لرزید و مادر ادامه داد. دیروز که به آشپزخانه امدی از نبودن ما استفاده کردی وفریزر را خاموش نمودی تا مواد داخل ان خراب شود. فریده خانم مادر پژمان پدر و پسر را با صدای بلند می خواند، بیاید شاهکار عروستان را ببینید انها با شگفتی می دیدند که همه چیز درون فریزربو گرفته و بشدت بوی تعفن آن از اشپزخانه بیرون میزند. پژمان با صدای لرزان
گفت:« ایندفعه حرفهای مادرم را قبول می کنم چرا که وقتی نتوانستی غذا درست کنی اینها را خاموش کردی یقینا خواستی ضرر بزنی»
گلچهره ساکت در گوشه ای ایستاده و فقط قطرات اشک روی گونه های خوش رنگش به پایین فرو می ریخت، حرفی برای گفتن نداشت. بله فریده خانم تصمیم گرفته بود گلچهره را بکوبد و آنچنان له کند طوری که از او با ان همه زیبایی و خوبی به دروغ شخصیتی منفور که غیر قابل تحمل است بسازد.طوری که اطرافیان از بودن او در ان ویلا در عذاب باشند.
گلچهره باز هم بدبختی های گذشته اش تکرار میشد البته نوع دیگری مشکلات بزرگتری که محال بود از دست ان خلاصی پیدا کند. فریده خانم زندگی را برایش جهنم کرده بود، هر لحظه بیم ان میرفت که صبر گلچهره تمام شود یقینا پا به فرار می گذارد.
احساس تنهایی شدیدی میکرد، از مادر و خواهرانش کاملا بی اطلاع بود، آنها به امید اینکه پژمان سخت عاشق و دیوانه وار او را دوست دارد، آنچنان که خارج از کشور هم نتوانست عشق او را عوض کند گلچهره را به ویلا فرستادند. بدون اینکه هیچ گونه شناسایی از مادر و خانواده پژمان داشته باشند، در واقع گلچهره امانت است که آنها به دست پژمان سپردند. بنا به گفته پژمان او روی چشمان من جا دارد گلچهره را به قصر میبرم و چنین و چنان می کنم آنچنانکه لیاقت اوست مثل یک بزرگ زاده برایش فراهم می کنم. اکنون با رفتار سرد فریده خانم و تهمت های بی شماری که به گلچهره میزند و با تلاش مذبوحانه او روز به روز نگرانتر و افسرده تر می شود. فکر میکرد با تمام مشکلات آن خانه کوچک زندگی بسیار ساده ای که داشتند اما چقدر خوشبخت بوده و قدرش را ندانسته.
میگفت:« اتفاقی بوده که پیش آمده الان می توانم چی کار کنم؟»
خانواده ام این جمله معروف همیشه ورد زبانشان است که با لباس سفید رفتی با لباس سفید کفن هم برمیگردی، این را همیشه شعار خود کردند. ولی گاهی این جمله نمی تواند خیلی صحیح بوده باشد.

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

وین اتریش

29 ژانویه 2019

مطالب مرتبط

Leave a Comment