گلچهره فصل هفتم

فصل هفتم

همان لحظه گلچهره از اتاق بیرون آمد، بهزاد با دیدن او انگار متوجه ماجرا شده باشد فورا سلام کرد. پژمان جلو آمد و
گفت: «معرفی می کنم همسرم گلچهره و دوست عزیزم بهزاد.»
لحظاتی چند سکوت محضی برقرار شد، بهزاد در جای خودش مثل میخ ایستاد و کاملا سورپرایز شده بود، با تعجب به آن دو نگاه میکرد.
پژمان گفت. بهزاد چرا ماتت برده چی شد؟
بهزاد با تعجب گفت. آخه من شوکه شدم چون نمی دونستم ازدواج کردی شوخی که نمیکنی. چرا به من اطلاع ندادی تا با هدیه بیام؟ چرا مرا عروسی دعوت نکردی؟ بهزاد سوالات زیادی داشت.
بهزاد گفت:« خیلی بی معرفتی آخه به تو هم میشه گفت دوست.» و با صدای گرفته گفت.
احتمالا مادر هم در جریان کارهایت نگذاشتی روبه طرف مادر کرد؟
گفت:«شما هم کاملا بی اطلاع بودید.» مادر سری به علامت تاسف تکان میداد، بهزاد هم ادامه داد.
نگفتم:« وقتی برگرده یه دختر مو طلای همراهش میاد.»
پس حدس و پیش بینی من درست از آب در آمد. خوب طبیعی به هر حال میبایست روزی ازدواج میکردی حالا همسر مورد علاقه ات را پیدا کردی، به هر دوی شما تبریک میگم امیدوارم خوشبخت بشید. بهزاد ادامه داد. اما گلچهره خانم این دوستم پژمان را که می بینی ، ما از بچگی با هم بزرگ شدیم اصلا زیر بار ازدواج به هیچوجه نمی رفت! شما چی کار کردید که تسلیم شد و حلقه ازدواج را قبول کرد؟ یکصدا همه با هم خندیدند.
مادر باز هم سکوت کرده بود و چیزی نمی گفت بهزاد از پژمان پرسید؟
با مادر در مورد من و دختر ان فامیل صحبت کردی؟
پژمان فورا گفت. تازه یادم آمد مادر جان زیاد ناراحت نباش اگر می خوای از فامیل دختر خوبی انتخاب کنی الان داماد اینجا حاضر ایستاده. مادر در حالی که چشمانش از تعجب گرد شده بود پرسید؟
کیو میگی؟
دوستم بهزاد را میگم که هم تحصیل کرده است، هم خوش تیپ، پسر بسیار خوبی هم هست.
همیشه خودت میگی تو مثل پسرم هستی، خوب حالا ثابت کن و برایش کاری بکن. مادر لبخند تلخی زد.
گفت:« چطور من؟ برای پسرم نتوانستم برای دوستش می توانم.»
هر کس خودش باید شریک زندگیش را پیدا کند تا انتخاب درستی انجام شده باشد.
پژمان گفت:« مادر جان جواب خودت را دادی پس من حرف دیگری ندارم که بگم.»
آن شب ساعتها پژمان و بهزاد صحبت کردند، از زندگی در آن سوی آبها، تحصیل دانشگاه، پیدا کردن گلچهره عشق شدید و آتشین آنها، اما بهزاد از اینکه موضوع گلچهره را از او پنهان کرده و حرفی از این بابت نزده بسیار از پژمان دلگیر و ناراحت بود و می گفت:« من هم تلافی می کنم پنهانی ازدواج….. تو را هم دعوت نمی کنم.» البته بهزاد با خنده وشوخی میگفت .
بعد ادامه داد. پژمان همراه همسرت حتما یک روز به منزل ما فقیر فقرا سر بزنید، بعدا روزش را تعیین می کنم چه شبی در کنار هم شام مفصلی نوش جان بکنیم.بهزاد در حالیکه خیلی گیج و متعجب شده بود شروع به سئولات پی در پی میکرد میخواست کاشف بعمل بیاد که چه بلایی سر دوستش آمده از اینرو باز مجددا پرسید ؟
پژمان خیلی بی سرو صدا متاهل شدی تو که مدام از این قضیه فرار میکردی حالا با پای خودت به دام افتادی. پژمان جان مواظب خودت باش مادرم خوشحال میشه که گلچهره خانم را ببینه و ازدواج شما را تبریک بگه.
مادر پژمان آزرده خاطر شده و به کنجی نشسته اما پدر از دیدن عروس زیبا و نجیب و با اصالت بسیار خوشحاله و مرتب تبریک میگفت و ضمنا گله هم میکرد؟
« چرا بی خبر از ما مادرت خیلی آرزو ها برایت داشت .»
منهم همین احساس را دارم :« کار درستی نکردی پسرم پنهان از ما چنین وصلتی را انجام دادی.» پدر با نگرانی ادامه میداد.
اما ما هنوز با خانواده گلچهره آشنا نشدیم و آنها را نمی شناسیم بعد از مراسم آشنایی که انجام میشه عروسی خیلی مفصلی خواهیم گرفت. پدر یعنی آقای یاوری از عروسش خیلی خوشش آمده و مرتب از زیبایی ،وقار و شخصیت او تمجید میکرد. گلچهره از شرم و حیا سرش را به زیر انداخته بود.
پدربا لبخند گفت :« خجالت را کنار بگذار و بیا به پیش من بنشین ببینم از خودت و خانواده ات برای من تعریف کن اول از پدرت بگو.» گلچهره در حالیکه سرش را به زیر انداخته بود گفت.
چی بگم پدرم ما را تنها رها کرد و رفت وقتی که من به دنیا آمدم از اینکه پنجمین فرزندش هم دختربود شدیدا ناراحت شد و فرار کرد. گویا با زن دیگری ازدواج کرده و اتفاقا صاحب پسر هم شد، در حالی که بغض گلویش را می فشرد ادامه داد. من اصلا سایه پدرم را بالای سرم احساس نکردم و او را ندیدم . بعد از تمام این صحبتها نتوانست ادامه دهد چرا که گریه امانش نمی داد و بشدت می گریست. همه ناراحت شدن آقای یاوری عذر خواهی میکرد که چرا با این حرفها باعث یادآوری خاطرات تلخ شده.
ادامه میداد:« گلچهره دختر عزیزم،»
در حالی که دستی با مهربانی روی گیسوان بلند گلچهره می کشید با صدای پدرانه گفت.
.« اینجا خونه توست من هم از همین الان تا ابد پدرت هستم و پشتیبان و طرفدار واقعی تو میباشم.»
ما صاحب دختر نشدیم اما تو دختر و عروس ما هستی، من زیبایی و کمال تو را تحسین می کنم و از انتخاب پسرم بشدت خوشحال هستم.
تا آن لحظه پژمان سکوت کرده بود و کاملا تحت تاثیر حرفهای گلچهره قرار گرفت و می خواست صحبت را عوض کند و حرفهای قشنگ تری بزنند.
گفت:« گلچهره درس اش را در منزل خوانده و تا پایه دیپلم و حالا هم خیال ادامه آن را تا دکترا دارد.»
و از محاسن زیادی برخوردار است. کدبانوی ماهری میباشد علاوه بر چهره جذاب قلب بسیار زیبایی هم دارد، که قول می دهم بعدها شما هم عاشق او خواهید شد.
صحبتها بی اثر بود مادر دل چرکین شده و حرفی برای گفتن نداشت! هر از گاهی با نگاه افسرده و غمگین اطرافش را می نگریست و آه سردی می کشید. شاید فکر میکرد زحماتش بیهوده بوده و پاسخ قشنگی بعد از آن همه ایثار و محبت از پسرش نگرفته و بعنوان یک مادر به مقامش اهمیت داده نشده. قطعا در جست و جوی تلافی بود، تا انتقام سختی بگیره از لحن صحبتهایش به خوبی مشهود بود که در آینده این اتفاق رخ خواهد داد.
پدر با محبت بود و عروسش را هر لحظه مورد لطف قرار میداد، بخصوص اکنون که پی به کار آقای مرادی پدر گلچهره برده که خانواده اش را سالها تنها گذاشته خیلی مایل بود که او را از نزدیک ببیند و در مورد ظلمی که به فرزندان کرده سوالاتی داشته باشد. چه چیزی باعث این همه بی مهری از طرف او شده؟ با گلچهره صحبت میکرد بخصوص وقتی سر میز برای صرف غذا حاضر میشدند تمایل خودش را برای آشنایی آقای مرادی پدر گلچهره چندین بار تکرار کرد.
گلچهره گفت:« متاسف هستم پدرم را هرگز نخواهید دید.»
ولی مادر و خواهرانم و حتی دامادها انشالله خدمت شما خواهند آمد.
روز به روز توجه اطرافیان به گلچهره وزیبایی محصور کننده و به شخصیت، وقار او پی میبردند. ناخوداگاه همین امر باعث احترام و علاقه شدید از طرف اطرافیان میشد، محبوب، محجوب بود ساده و پاک دل مادر پژمان ابتدای امر اولین کاری که کرد پژمان و گلچهره را از هم دور کرده در دو اتاق مختلف جدا از یکدیگر زندگی می کردند!

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

اتریش وین

26 ژانویه 2019

مطالب مرتبط

Leave a Comment