گل چهره فصل پنجم

فصل پنجم

امتحان ترمم تمام شده بود مشتاقانه منتظر بودم هر چه زودتر به وطن و شهر گلچهره برسم. بلیط اولین پرواز را گرفتم وسپس با اتوبوس به آنجا رسیدم. درب خانه شان را به صدا در آوردم لحظاتی بعد اندام زیبای گلچهره با گیسوانی افشان با چهره معصوم در آستانه در ظاهر شد. با دیدن او از خود بی خود شدم بعد که به خودم آمدم عذر خواهی کرده و گلچهره هم سرش را به زیر انداخته بود و هر دو با هم اشک شوق می ریختیم. زود خودم را جمع و جور کردم و همراه گلچهره وارد اتاق شدم. لحظاتی بعد مادر خوشحال و خندان وارد شد و خیر مقدم گفت از گلچهره خواست که چای بیاورد. او هم دست پاچه شده بود و خیلی زود چای را آورد.
گفتم:« مادر جان خوب فهمیدی که برای چه منظوری آمدم.»
حتما متوجه شدین که برای خواستگاری از گلچهره آمدم. اگر اجازه بدین…… حرف مرا قطع کرد.
گفت:«باشه پسرم ما هم تو را دوست داریم و آرزو داریم که داماد ما شوی.»
اما هر چیزی آداب و رسوم خودش را دارد، می بایست خانواده شما پدر و مادر هم بیایند و در جریان باشند

گفتم:« راستش آنها اصلا اطلاعی از اینکه من در ایران هستم و همچنین به شهر شما آمده ام را ندارند»
نمی توانم این کار را الان انجام دهم ولی بعد از عقد قول می دهم آنها را در جریان بگذارم. مادر سوال کرد شاید کس دیگری را برای تو در نظر دارند و ما را هم شان خانواده خودشان نمی دانند؟
نه مادر جان اینطور نیست پدر و مادرم به خودم واگذار کردند.
هر پدر و مادری آرزو دارند اینکه خودشان در تمام مراحل ازدواج فرزندش حضور داشته باشند و کاملا حق با آنهاست. قطعا آنها هم همین عقیده را دارند.

نه من پدر و مادرم را راضی خواهم کرد قول می دهم.
گفت .قبول کردن یک مقداری مشکله ولی فامیل ما باید در جریان نامزدی و خواستگاری اینجا باشند.
گفتم:« شما هر کسی را که مایل هستید می توانید دعوت کنید.»
از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم گلچهره هم مثل من خوشحال بود و با لبخند شیرین به من نگاه میکرد، چشمان زیبایش از فرط شادی برق می زد. پرسیدم .راستی گلچهره درسهایت به کجا رسیده؟
گفت. دیپلم گرفتم.
گلچهره تبریک میگم امیدوارم با لباس دکتری تو را ببینم.
ممنونم پژمان،
گفتم. یک مسئله فکر مرا مشغول کرده چرا به نامه های من چند ماه جواب ندادید؟
پژمان آخه این یک رازه بعدا برات میگم.

لحظاتی در فکر فرو رفته بودم یعنی چه اتفاقی افتاده که نامه های مرا بی جواب گذاشتند؟ به هر حال نامزدی بر گذار شد با سادگی هر چه تمامتر؟!! اما اقوام گلچهره همه حضور داشتند. من و گلچهره با انگشتری که برایش خریده بودم نامزد شدیم. حالا دیگه دل کندن از عشقم برایم کاملا غیر ممکن و محال بود. آخه من چطور تو را تنها بگذارم نمیتونم نامزد زیبایم را رها کنم و فرسنگها دور از او به کشور دیگری بروم. گلچهره احساس مرا کاملا درک میکرد.
گفت:« ناراحت نباش پژمان جان خیلی زود برمیگردی با دستهای پر از علم و پژوهش.»

گفتم:« خیلی خوب صحبت می کنی عزیزم.»
لبخند قشنگی روی لبهایش نقش بست و سرش را به زیر افکند. به گلچهره قول دادم به محض تمام شدن درسم همان روز به طرف وطن و شهر شما پرواز کنم. اینبار جدا شدن سخته ولی با دلی قرص و محکم که او برای همیشه مال من خواهد شد عشقم را ترک کردم. به طرف دانشگاه کشور محل اقامتم پرواز نمودم. در تمام مدت چهره خندان گلچهره که با دستهای لطیفش گل زیبایی را به دستم میداد فکر میکردم. بوی عطرش در کالبد من پیچیده بود و گلی که در آخرین لحظه به من داد هنوز در دستانم نگه داشته بودم. کاملا تازه مانده توی گلدان گذاشتم و مدتی نیز آن گل را گلچهره را میدیدم بو میکردم و می بوسیدم.

به محض ورود به آپارتمان تلفن به صدا در آمد. مادر جان چرا هر چی زنگ می زنم جواب نمیدی چند روزه کارم همین شده از دلشوره مردم چه وقت خانه ای که من همان زمان با تو تماس بگیرم. لحظاتی سکوت کردم که از صدایم لو نروم و بعد کم کم به خودم آمدم.
با خودم گفتم: « نمی داند پسرش چه دسته گلی به آب داده.»
با هزار امید و آرزویی که آنها برای من داشتند همه چیز را خراب کردم، اما عشقم را به دست آوردم و خوشبختی از ان من شد. نمی دانم اگر مادرم بفهمد چه عکس العملی نشان میدهد؟ شاید هم خیلی راحت گلچهره را قبول کند و از گناه پسرش که حقیقت را مدتی کتمان کرده بگذرد. صدای زنگ تلفن را نشنیدم چون در عمق قضیه عشق و نامزدی غرق شده بودم.لحظاتی بعد باز صدایش مرا به خود آورد گوشی را با بی حوصلگی برداشتم. صدای بهزاد دوستم بود سلام پژمان جان کجایی مدتی است ازت بی خبرم چی شده سرت با کسی گرمه اصلا از ما احوالی نمی پرسی شاید ازدواج کردی؟ یکه خوردم چی گفتی ازدواج چرا این حرفو زدی منظورت چیه! بقول معروف از خودم شک داشتم از حرفهایی که بهزاد میگفت، فکر میکردم که همه راز مرا فهمیدند و می دانند قضیه از چه قرار است. دست پاچه شده بودم به پته پته افتادم که من و ازدواج چی میگی. خوب ناراحت نشو پژمان شوخی کردم آخه زنگ زدم جواب ندادی.
باشه از حالا به بعد در خدمتم بهزاد جان هر وقت دوست داشتی با من تماس بگیر.
دوست عزیز خیلی کبکت خروس می خونه اتفاقی افتاده؟ بهزاد درست حرفهای مادرم را تکرار میکرد.

گفتم:« نکنه اینها با هم دست به یکی کردن تا راز مرا کشف کنند.»
خیلی خونسرد گفتم:« چرا خوشحال نباشم دوستم به من زنگ زده و من هم شادم تنها به این دلیل.»
خوب خدا کنه همین جور باشه وقتت را نمی گیرم تو هم تماس بگیر ممنونم خداحافظ. فکر میکردم صدایم کم کم من را لو خواهد داد چون از لحن صحبت کردن و حالت صدا می توان به خوشحالی و غم کسی کاملا پی برد. من قلبم روشن است و عشق بی پایان گلچهره مرا شاد نموده و خوشبختی را در کنار او می دیدم.
این دفعه نامه دیگری از طرف گلچهره به دستم رسید که بسیار زیبا با خط خوش و مضمونی عاشقانه و عارفانه خیلی رویایی نوشته شده بود. نمی دانم چطور می توانست این همه احساسش را از من پنهان کند در حالی که شاید بیشتر از من حرارت این عشق سوزان را بیان میکرد. خط به خط کلمه به کلمه آن را می خواندم و با جملاتی که برایم نوشته بود حال میکردم و عشق می ورزیدم. جواب نامه های عاشقانه مرا خیلی خیال انگیز و رویایی می نوشت و می فرستاد، بطوری که انبوهی از نامه ها را کنار هم میچیدم و هر ازگاهی آنها راچندین و چند بار می خواندم و زمزمه میکردم، جایش در کنارم کاملا خالی بود و قلبم هر لحظه او را می طلبید.
اما می بایست باز هم صبوری میکردم تا این دوران به سر آید تا من و گلچهره زندگی عاشقانه و قشنگمان را شروع کنیم. روحیه شادم روی درسهایم تاثیر گذاشته بود و بسیار عالی انجام می شد و با سعی و تلاش توانستم آن مرحله را به بهترین وجه ممکن به پایان برسانم. مادرم از من می خواست بلافاصله بعد از تمام شدن تحصیل به وطن و ویلا بازگردم.
گفتم:« مادر جان کمی کار دارم چند روز بعد قول میدهم که حتما بیایم.»
مادرم گفت:«آخه پسرم برات مهمانی بزرگی ترتیب دادم که یکی از همان دخترهای که گفتم را انتخاب کنی، البته خودت باید تصمیم بگیری برای اینده چون تو می خوای با او زندگی بکنی نه من.»
گفتم:« مادر جان اینجا را خوب آمدی اما یادت باشه که چی گفتی.»
گفت:« باشه قول میدم»
اسباب سفر را آماده کردم میایم.

این بار با یک دنیا عشق و خوشبختی به بهترین فروشگاها و بهترین مکانهای تاپ سر زدم و بهترینها را برای عروس زیبایم خریدم. سرویس های برلیان و زمرد، لباسهای الوان، عطر و ادکلن خوش بو و هر آنچه بنظرم خوب می رسید تهیه میکردم. برای خانواده گلچهره نیز هدایای به همراه خودم آوردم ساکها را کاملا پر کردم طوری که نمی دانستم چطور آنها را حمل کنم، با همکلاسی ها خداحافظی کردم و کلا با آن شهر و کشور وداع گفتم و رهسپار وطن عزیز شدم.
اما قبل از دیدن مادر و پدرم میبایست سراغ نامزدم برم و مراسم عقد را برگزار کنم، که هیچ جای صحبتی باقی نماند. هواپیما راهش را ادامه میداد انگاری هر چی میرفت نمی رسید، لحظه شماری میکردم که هر چه زودتر عشقم را در بر بگیرم و او را مثل گل نو شکفته ببویم.

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

وین اتریش

1 ژانویه 2019

مطالب مرتبط

Leave a Comment