گمشده فصل ششم

فصل ششم

هر روز عصرها رضا به دنبال مریم دم در منزلشان منتظر ایستاده بود ، تا به همراه هم وارد کلاس درس شوند. بچه های کلاس کم کم از نامزدی دوستان اطلاع پیدا میکردند. همه به آنها تبریک میگفتند. گردش سینما و گاها چهار نفریبه پارک رفتن, بسیار خوش میگذشت. اما در کنار تمام این خوشبختیها بیماری پدر مریم نقطه تاریکی بود که چون شمعی نیم سوخته با نوری کمرنگ و لرزان بنظر میرسید هر دم بیم آن میرفت که به انتهای خود برسد و خاموش شود. یا باکوچکترین وزش بادی همه چیز به پایان برسد. انگاه تاریکی سایه سیاه خود را بر قلب مریم و مادرش گسترده خواهد نمود, نا امیدی نفوذ پیدا میکند وآنها از پای در میاورد؟!! مریم گفت: یادمون نره مهمترین هدف ما قبولی و ورود به دانشگاه البته همان رشته مورد علاقه و ایده ال ما. کلاس کنکور راه خودش را بنحو احسن ادامه میداد دروسی که دریافت میشد عالی و کاملا قابل استفاده بود. اما قبل از کنکور عمل مهم و بزرگ پدرم هنوز حرف اول را میزد و همچنان انتظار سخت و تلخی را تجربه میکردم . اما خوشبختانه خانواده رضا که اکنون فامیل هم شدیم؛ کاملا پشت و پناه و فادار به ما هستند ، این خودش دلگرمی بزرگی برای ما شده , تکیه گاه محکمی برای خانواده من میباشد و از این بابت بسیار خرسندم………

با محبتهاو مهربانیهای رضا دیگه آقای نوروزی کاملا فراموش شده بود و اصلا بهش فکر هم نمیکردم ؟! روزها بسرعت میگذشت و پدرم برای روز موعود عمل , آماده میشد همه سخت نگران به نظر میرسیدیم اما چاره ای نبود میبایست صبر کرد و امیدوار انه به این مسئله نگاه کرد. بلاخره عقربه های ساعت آنقدر چرخیدندو چرخیدند تا روز عمل فرا رسید ؟ پدرم چهره ای خندان داشت و مادرم خانواده رضا را دعا میکرد. آنشب تا صبح این دنده به آن دنده شدم ، خواب مرا فراموش کرده ودر عوض بجای آن بیخوابی بسراغم آمده بود؟!! تا سپیده صبح همه بیدار بودیم و گفتگو میکردیم از گذشته , حال , آینده نا مشخص و کاملا نا معلوم میگفتیم.

با دعاها و اشکهای ما عمل پدرم با بهت و حیرت با موفقیت پایان گرفت. هنگامیکه بهوش آمد اولین اسمی که پدرم بر زبان آورد رضا بود؟!! چند روز بستری بود و بعد از بدست آوردن سلامت کامل اجازه ترخیص و خروج او از بیمارستان داده شد .خوشحالی ما وصف نشدنی بود بخصوص رضا چون در این صورت ما به عقد هم در میامدیم…….روز های خوش زندگی ما از همان روزآغاز شد/ ما به درخواست خانواده رضا , یکراست به منزل رضا با امکانات بهتر برای استراحت پدرم نقل مکان کردیم.

زندگی قشنگی پیش روی ما سپری میشد!! منزل بزرگ و رویایی پرده های الوان میزهای پر از طعام و هر انچه که میخواستیم! مهر و محبت بیدریغ که از طرف خانواده رضا نثار ما میشد. موجب آن شده بود که پدرم گذشته تاریک و سیاه خودش را فراموش کرده بود, اینطور فکر میکرد خانواده گمشده اش را یافته ؟!! از این پس پیش به سوی خوشبختی وآرامش ووداع با تنگدستی و فقر تنهایی خانواده رضا تمام این چهار جوبهای زندگی ما را دگر گون کرده و نهال زیبای امید در دل نا امید پدرم و ما کاشته بودند. 

ادامه دارد… 

مطالب مرتبط

Leave a Comment