گمشده

گمشده

روز قشنگی بود مادرم با خوشحالی مژده ثبت نام مرا در کلاس کنکور اطلاع داد؟ علیرغم تمامی مشکلات مادی و بیماری پدرم خانواده مرا تشویق به ادامه تحصیل میکردند و برای تنها فرزندشان آینده ای پر افتخار را آرزو داشتند. برای به تحقق رساندن این خواسته آنها و علاقه زیاد به فرا گرفتن علوم و فنون جدید خودم را آماده میکردم! بنابراین نشانی را از مادرم گرفتم تقریبا نزدیک بود اما چون کلاس عصر تشکیل میشد و تا شب دیر وقت ادامه پیدا میکرد ، مادرم گفت: مریم جان اجازه بده ترا همراهی کنم ؟ گفتم: نه من خودم در رفتن و آمدنم هیچ مشکلی ندارم . آدرس را از مادرم گرفتم نزدیک میدان بزرگ شهر ابتدای کوچه باریک نام بلند و آشنای کلاس را مشاهده کردم که بر سر در آن خود نمایی میکرد . بسرعت قدمهایم افزودم ابتدا و ارد حیاط بسیار قدیمی گودی شدم که پله های فکستنی آن چند تا برای پایین رفتن و بالا آمدن هم بچشم میخورد . سریعا بطرف بالا حرکت کردم با کمال تعجب پسر و دختران زیادی تجمع کرده، منتظر دایر شدن کلاس بودند! به آنها پیوستم در کنار دختر خوش لباسی که موهای بورش با لباسها کاملا هماهنگی داشت ایستادم . سر صحبت باز شد سلام من زهره هستم سلام مریم خوشوقتم. نگاه پر مهر او حاکی از آن بود که ظاهر مرا تحسین میکند ؟ پسرها هم وارد گفتگو شدند یکی از انها که لباس و شلوار جین به تن داشت و چهره ای گندمگون با موهای کمی بلند جلو آمد سلام من رضا هستم فورا دوستش را که در گوشه ای ایستاده و موهایی کاملا از ته تراشیده شده ای داشت را نشان میداد و میگفت: همینطور که می بینید فرهاد از سربازی به کلاس آمده او هم از دور لبخند میزد. کم کم در کلاس باز میشد و همه انها به ترتیب وارد کلاس شدند. ما همردیف با پسرها میز اول نشستیم.

هنوز بچه ها جا بجا نشده بودند که استادمیانه سالی با عینک و جزوه وارد کلاس شد! رضا لوده بود و بچه های کلاس را میخنداند و سر شوق میاورد. تازه متوجه اشتباه خودم که سالها این نیمکت را انتخاب نکردم شدم چرا که به خوبی مطالب را درک میکردم. از بیشتر صحبتهای ایشون کپی برداری کردم و با عشق و علاقه خاصی از شنیدن و گوش کردن دروس لذت میبردم؟ رضا لوده بود پای تخته میرفت و با گفتن حرفهای خنده دار همه کلاس را سر شوق میاورد. رفته رفته روزها که میگذشت بچه ها گرمتر با هم برخورد میکردند. جو خوبی بوجود آمده بود. رضا توجه زیادی به من داشت و فرهاد به زهره نگاه میکرد. زهره مرتب با فرهاد صحبت میکرد و بیرون میرفت اما من کمترین توجهی به رضا نداشتم.

کم کم پی میبردم تمام شرین کاریها را رضا به خاطر من میکند! اتفاقا مشکل همین کارکتر لوده او بود که مرا از نزدیک شدن به او منصرف میکرد. او کاملا کم محلی مرا احساس میکرد و مدام بوسیله زهره به فرهاد این قضیه را عنوان مینمود؟! آنروز عصر زودتر از همیشه وارد کلاس شدم لحظاتی بعد رضا هم آمد اما تنها نبود دست در دست عاطفه یکی از دخترهای کلاس واردشد؟!! در حالیکه شش دونگ حوا سش پیش من تا بفهمد عکس العمل من چگونه است؟ من هم مثل همیشه سکوت اختیار کردم بنابراین هیچ چیز دستگیرش نشد ! اجبارا از زهره احساس مرا سئوال کرد البته با وا سطه فرهاد دوستش که جوابم منفی بود.

روز بدین ترتیب بسرعت میگذشت پدرم از اینکه برای ورود به دانشگاه تلاش میکنم افتخار میکرد و تحسین مینمود. برای درمان پدرم مبالغ زیادی میبایست پرداخت میکردیم اما متاسفانه آه در بساط نداشتیم؟ پدرم سالهای دور زمانی که کودک خرد سالی بود از خانواده نا مشخصی در یک آتش سوزی ربوده میشود و فرد خیری بزرگ کردنش را بعهده میگیرد .در اثر ضربه و شکی که به او وارد میشود کاملا همه چیز را فراموش میکند. تنها این را بخاطر میاورد و میگوید: منزل بزرگی داشتیم همیشه پر از مهمان بود. بنابراین میشه حدس زد که خانواده پدرم ثروتمند بودند اما اکنون ما در بدترین شرایط بسر میبریم در حالیکه پدرم برای خرج عمل نیاز مبرمی به پول دارد.

ملیحه رضایی فشمی 

مطالب مرتبط

Leave a Comment