فصل هجدهم روزهای گمشده

  فصل هجدهم من و فرهاد نا باورانه روبروی هم قرار گرفته بودیم! آنقدر حرفها برای گفتن داشتم اما تمام واژه ها و لغات را از یاد برده بودم؛ مانند برگهای پاییزی واژه ها پراکنده شده، نمیدانستم چگونه کلمات را در کنار یکدیگر بگذارم و آنچنان جمله عاشقانه ای بسازم و تقدیم او کنم که رنج بیشمار مرا طی این مدت هجران خالصانه بیان کند… این را خوب میدانستم که خوابم درست بود و با دیدن آن، فرهاد را پیدا کردم؟ فرهاد چیزی نمیگفت کاملا عین همان رفتار را داشت…

ادامه مطلب...