فصل دوم بهر حال منزل برادرم رفتم آنها هم مدت زیادی نمیشد که صاحب نوزاد دختری شده بودند. هنوز گرد و غبار, خستگی راه از تنم بیرون نیامده بود که بین آنها را هم شکر آب دیدم وبا بودن مورد مجهولی نزاع در گرفت! بیاد حرف همین برادرم افتادم که میگفت . صحیح نیست یک دختر تنها زندگی کنه بیا با ما اینجا خودت را از اداره منتقل کن تا پشتیبان و حامی داشته باشی ؛ما در کنارت باشیم. حالااز دیدن این صحنه با وحشت از اینکه باز هم تمام…
ادامه مطلب...