قسمت چهاردهم قطار سرنوشت

  فصل چهاردهم از دیدن چهره غضبناک برادرم وحشت کردم گفتم. خوش آمدی چرا آنقدر آشفته ای چی شده؟؟  گفت. آمدم که با هم بریم . گفتم. کجا من کار و زندگی دارم نمیتونم هر وقت دلم خواست اداره نرم باید قبلا به من میگفتی! برادرم در حالیکه رگهای گردنش بیرون زده بود و بشدت عصبانی گفت. تا کی میخواهی تنها زندگی کنی ما نمیتوانیم این مسئله را قبول کنیم باید ازدواج کنی. گفتم. باشه اجاز بدین تا من خودم تصمیم بگیرم. برادرم فریاد میزد ، داد بیداد و بیداد…

ادامه مطلب...