فصل پانزدهم تاریخ تکرار میشد و تحمل کردن زن برادر و برادرم کار آسانی نبود و برادرم با تحکم دستور میداد و زور میگفت منهم آن دختر بچه مظلوم و سر بزیر نبودم که گفتن پیدا نمیکردم به یکی از اتاقها را که خیلی دنج و ساکت دور از آنها بود داخل شدم خوشبختانه اعصابم کمی آرام گرفت ودر را از داخل قفل کردم وروی تختی دراز کشیدم به اداره و کارم فکر میکردم که به انجا اطلاع ندادم چه خواهد شد؟؟ به ثریا خانم به دکتر احمدی به دوستان…
ادامه مطلب...