مردی که من، دوستش می دارم مردی که من، دوستش می دارمهم شعر می سراید هم رمان عاشقانه می خواندساده راضی می شود ؛ به یک فنجان چای داغ نه زل می زند به افق و نه چشم به راه پرستو می مانداز میانه ی پاییز می آید با باران و ترانه بزرگ است و مهربان می گیرد جای همه ی نداشته هایم رابا لبخندی؛ فقط هیچ ندارد….. فقط مهربانی می شود هر دم و جا می گذارد، ردپایش را در من در جای خالی اش، در قلبم…
ادامه مطلب...