آقای نویسنده قسمت هشتم

چارلی پس از شنیدن جواب مثبت مارگیریت شهر را آیین بست و با خوشحالی فراوان خیلی بسرعت میخواست که مراسم را شروع کند اما مارگیریت جلوی اینکار او را گرفت و گفت. « دست نگهدار دوسال دیگر ازدواج ما صورت خواهد گرفت فعلا نامزد میمانیم تا من آمادگی خودم را برای ازدواج بتو اعلام میکنم؟ » چارلی عاشق قبول کرد که ازدواج به دوسال دیگر موکول شود؟ چارلی سر از پا نمیشناخت بگمان اینکه مارگیریت هم بلاخره تسلیم خواسته های او شده، شاید دیگر هیچ غمی ندارد، میرفت به همه…

ادامه مطلب...

آقای نویسنده قسمت هفتم

همه انگار فقط انتظار این همکاری را خودشان از من خواسته باشند جواب مثبت دادند! خوشحال شدم که تنها نیستم و در این غم و ماتم کسان دیگری را هم شریک دارم و از مساعدتهای آنها مطمئن هستم؟! بی شک دریغ نخواهند کرد. آنقدر خوشحال شدم که نزدیک بود از خوشحالی فریاد بکشم! مادرم با دیدن چهره شاداب و خندان من پس از مدتها اندوه گفت. «عزیزم چی شده مارگیریت اتفاق خوبی افتاده؟! » گفتم. «بله مادر اما نه حالا بلکه همین روزها خواهد افتاد! » مادرم با تعجب در…

ادامه مطلب...