داستان کوتاه به اسم یک انسان

ن داستان کوتاه یک انسان هراز گاهی از پنجره اتاقم به بیرون نگاه میکردم، روی شاخه درخت کهنسالی هر روز بلبلی با بال و پر رنگین و زیبا ماوا میگرفت و می نشست آواز سر میداد انگار غزلهای عاشقانه میخواند! من بآن نوا عادت کرده بودم و اگر روزی از این پرنده زیبا خبری نمیشد دلم میگرفت و چشمان منتظرم از هر سو بجستجوی او میپرداخت. در جوانی یکبار دچار احساسی شدید شدم، سخت و طاقت فرسا؟ شعله این عشق سوزان آنچنان آتش زد بهستی ام که خاکستری از من…

ادامه مطلب...