گمشده قسمت چهارم

فصل چهارم

روزها بسرعت میگذشت ومن هر روز مثل همیشه عصرها به کلاس میرفتم و شب بر میگشتم همه حضور داشتند اما آقای نوروزی سر کلاس بعداز آن بر خوردی که رضا با او داشت حاضر نمیشد نگران و افسرده زیرا جایش خیلی خالی بود. خودم هم فکر نمیکردم که کششی نسبت به آقای نوروزی پیدا کرده باشم راستش او همان کسی بود که ایده ال من بود . بسیار با وقار و با شخصیت کما اینکه از سئوالاتی که با استاد مطرح میکرد میشد فهمید از معلومات بسیار وسیعی بر خوردار است. با همه فرق داشت کم صحبت میکرد به کسی کاری نداشت و در واقع در لاک خودش فرو رفته بود. وقتی از کنارم میگذشت ضربان قلبم انقدر شدید میشد که یقینا اطرافیان متوجه میشدند. این احساس را اکنون بیشتر درک میکنم که غایب است. خانواده هم در خانه متوجه این مشکل من شده بودند میپرسیدند مریم جان چرا پکری؟ تو الان باید از شادی روی پاهات بند نباشی بگو چی شده ؟! هیچ جوابی نداشتم که به انها بدهم فقط انکار میکردم……مرتب رضا به خانه ما رفت و آمد میکرد و پدرم از دیدن او بینهایت خوشحال میشد. خیلی دلش میخواست که رضا دامادش شود، این حرف را بارها تکرار کرده بود. از قلب و احساس من کاملا بی اطلاع بود و فکر میکرد منهم چون چیزی نمی گویم بنابراین موافقم. با ناراحتی راه منزل تا کلاس را پیمودم هیچ فکر نمیکردم در باز شود و فرهاد در آستانه در، بسیار آراسته ظاهر شود رنگ از رخسارم پرید نفهمیدم چرا به بسرعت از جا بلند شدم جلو رفتم و سلام کردم ! ناگهان متوجه نگاه پر از غضب رضا شدم که مرا به نشستن میخواند. اما آقای نوروزی برای کار دیگری به کلاس آمده بود برای خدا حافظی و رفتن به یک کلاس بهتر البته به گفته خودش! ضمن رفتن کارت کلاس جدید را به من داد ومرا دعوت به انجا نمود .

از ترس اینکه در گیری مجددا پیش نیاید بغض گلویم را خوردم و با چشمان منتظر و مات و بهت زده رفتن او را تماشا میکردم. اما باورم نمیشد باین زودی و با جوانه عشق قشنگی که در دلم روییده او را نبینم؟ رضا شادتر از همیشه و با نگاهی پیروز مندانه صحنه وداع او را میدید. بچه ها شاد و خندان دو تا دو تا از کلاس بطرف رستوران یا اینکه بیرون میرفتند. زهره با فرهاد، با هم خارج شدند .سرم را از فرط ناراحتی بین دو دست قرار دادم در این فکر که هرگز آقای نوروزی را نخواهم دید رنگ کلاس و بچه ها را سیاه میدیدم زودتر از همیشه به خانه برگشتم زیرا حوصله ادامه کلاس و شنیدن حرفهای رضا و دیگران را نداشتم.

چند بار تصمیم گرفتم به کلاس آقای نوروزی سری بزنم هم او را میبینم و هم انجا رابسنجم اما از این فکر منصرف میشدم بخصوص اینکه با یک نگاه به کلاس گرم و با دوستان مهربانی که اینجا هستند تصمیم مرا عوض میکرد. کم کم فکر آقای نوروزی مشکل پدرم را از یادم میبرد. وقتی به خودم میامدم واقعیت این بودکه هر چه زودتر پدرم باید عمل شود لحظات بدون توقف فرصت باز یافتن بهبودی را از پدرم میگرفتند و هر لحظه به از دست دادن او نزدیکتر میشدیم. این گره کور به دست خانواده رضا باز میشد بدین جهت بودن و دوستی با انها ضروری است و می بایست این فکرها را از سرم بیرون کنم و به حل مشکلاتی که اکنون در مقابلم خود نمایی میکند بیشتر توجه نمایم؟! درس و دانشگاه هم که یکی از آرزو های خودم وخانواده میباشد را شب و روز بکوشم تا شاهد موفقیت را به آغوش بکشم. با این تصورات بر احساساتم غلبه پیدا میکردم و تا حدی جلوی پیشرفت آن را میگرفتم. تا آسیب بزرگتری بر جسم و جانم نزده سعی بر مهار کردن این عذاب درونی داشتم اما تا چه حد پیروز میشدم حل تمام این مسائل بستگی به گذشت زمان دارد ؟!! کلاس مثل همیشه برقرار بود و دوستان با جوکهای رضا و با حرفهای شیرین او حال میکردند. .

ادامه دارد … 

ملیحه ضیایی فشمی 

مطالب مرتبط

Leave a Comment