قسمت بیست و یکم خاطرات تلخ

قسمت بیست و یکم بار اول که به دبی سفر کردیم ویزای ما چهل روزه بود و متاسفانه بما نگفته بودند!؟ هنگامیکه کفیل گفت:« شما یک سفر رفت و برگشت دارید تا با ویزای من وارد دبی شوید، تا بتوانم اقامتون را درست کنم.» مجددا برگشتیم به کشورـ آنقدر نداده بودند که قبل از یکماه تمام پولهامون تمام شده بود، حتا پول تاکسی را هم نداشتیم پرداخت کنیم! مستقیما خونه ناخواهری که اینهمه ستم بر من روا داشته بود اجبارا رفتیم؟ آذر از دیدن ما ناراحت شد و گفت:« همین…

ادامه مطلب...

قسمت بیستم خاطرات تلخ

قسمت بیستم مدتی مرخصی بدون حقوق گرفتم تا به خانواده و فرزندان همچنین بخودم برسم و همه چیزهایی که برایم مشکل ساز بود را کنار بگذارم و فراموش کنم..زیرا از یکطرف مشکلات اداره و از طرف دیگر در مدت شش سال با داشتن چهار فرزند پشت سرهم و دست تنها بزرگ کردن آنها مرا از پای در آورده بود! خواهرم بعد از مشکلاتی که برایم درست کرد، ظاهرا از در دوستی وارد شد و هر روز از اداره مرخصی می­گرفت و به من سر می­زد. من خوشحال بودم که اگر…

ادامه مطلب...

قسمت نوزدهم خاطرات تلخ

قسمت نوزدهم خواهرم بعد از مشکلاتی که درست کرده بود، ظاهرا از در دوستی وارد شد و هر روز از اداره مرخصی می­گرفت و به من سر می­زد. من خوشحال بودم که اگر اعصابم ناراحت شده از آن همه ظلم و تعدی او اکنون سر عقل آمده و می­خواهد، برایم مهربانی و خواهری نماید. یک روز که برای دیدن آمده بود، خیلی اصرار داشت که من بدرقه­ اش نکنم. وقتی از در منزل بیرون رفت، بلافاصله در را آهسته باز کردم. انتظار داشتم او را ابتدای کوچه با فاصلۀ کمی…

ادامه مطلب...

خاطرات تلخ

  قسمت هجدهم خاطرات تلخ متاسفانه ناخواهری در تمام  عمرم از من سو استفاده نموده  بود، من مجبوربودم سکوت کنم حرفی نزنم حتی یک کلمه!! آزادی از همان ابتدای زندگی و دوران کودکی از من گرفته شد…. چراکه خرید مایحتاج خانه از ابتدا تا انتها بر روی شانه های من دختر هشت نه ساله نهاده شده بود! مسئولیت بزرگ همیشه برای من کوچک بشمارمیآمد زیرا دم نمیزدم، شکایت نمیکردم، وجدانم اجازه چنین کاری را بمن نمیداد بنابراین حقم همواره پایمال میشد چرا که دم نمیزدم؟! از همان نوجوانی من/ ناخواهری…

ادامه مطلب...

خاطرات تلخ قسمت هفدهم

  متاسفانه وقتیکه بمنزل جدید و اداره جدید نقل مکان کردم مشکلاتم صد افزوان شد چرا که خواهرم دسیسه های جدیدی چیده بود!؟دختری که توسط من با برادر همسرم آشنا شد و سپس به  ازدواج منجر گردید، همکار من بود…..خواهرم طبق معمول حسادت میورزید و تا حد امکان هر روز به اداره قبلی زنگ میزد!  در حقیقیت با همکارم همان جاری جدید گرم صحبت میشدو بد گویی مرا میکرد و دو بهم زنی میکرد؟! آنقدر گفت و گفت همان جاری که همش لب به تحسین میگشود و میگفت که حرف…

ادامه مطلب...

قسمت شانزدهم، خاطرات تلخ

  قسمت شانزدهم خاطرات تلخ از شدت خوشحالی زنگ زدم به خواهرم! چون کس دیگری را نداشتم گفتم:« شاید او هم مثل من که با بدنیا آمدن دخترش بینهایت خوشحال شدم، بدون شک احساس مرا پیدا خواهد کرد.» متاسفانه با شنیدن اینکه چند ماهی بعد خاله خواهد شد ناگهان فریاد کشید؛ مگه تو ازدواج صوری نکرده بودی، برو زود بچه را سقط کن و طلاق بگیر!؟ از شنیدن چنین عکس العملی بشدت بهم ریختم و گریه امانم نمیداد، تازه متوجه شدم که او دشمن قسم خورده ایکه بهیچوجه این دشمنی…

ادامه مطلب...

قسمت پانزدهم خاطرات تلخ

  قسمت پانزدهم خاطرات تلخ مادرم که در گذشت همه چیز برایم تمام شد، فکر میکردم دنیا بآخر رسیده کاملا تنها شده بودم…. برادرم دانشگاه میرفت در یک شهرستان و ناخواهریم هم شهرستان دیگری شاغل بود. خیلی از دوستانم در اداره و محل کارم در مورد ازد واج پیشنهاد میدادند اما من بعد از فوت مادرم واقعا افسرده شدم و بسوک نشسته بودم، بهیچوجه حوصله حضور فرد دیگری را در زندگیم نداشتم. تنهایی عذاب آور بود و هزاران فکر ناراحت کننده و مشکلات پیشین زندگی فشارهای مضاعفی بودند که از…

ادامه مطلب...

قسمت چهاردهم خاطرات تلخ

  قسمت چهاردهم خاطرات تلخ مدتی جنوب رفته بودیم که مژده قبولی در دانشگاه تهران را برادر بزرگم تلفنی بمن اطلاع داد. میزان خوشحالی خودم را نمیتوانم توصیف کنم! چند لحظه ای نگاهم بخواهرم افتاد منتظر بودم خوشحالی او را هم ببینم  اما قیافه ناخواهریم از شنیدن قبولی من در دانشگاه در حالت انفجار بود؛ انگار دنبال راهی میگشت تا داستان شیرین هنوز شروع نشده ای را پایان ببخشد؟! اتفاقا در تماس بعدی برادرم گفت:« مثل اینکه دنباله فامیلی نداره؛ چند در صد ممکن تو نباشی؟» خواهرم از این تماس…

ادامه مطلب...

خاطرات تلخ قسمت دوازدهم و سیزدهم

  خاطرات تلخ قسمت دوازدهم و سیزدهم سه ساله بودم که برای خرید پارچه به بزازی رفتیم. قدیمها لباسها رو خودشون میدوختن و یقینا لباس آماده بندرت پیدا میشد بنابراین پارچه آبی رنگبی مادرم برام انتخاب کرد و میخواست بخره من بلافاصله گفتم:« این پارچه آبی را نمیخوام برای پیر زنها خوبه! » فروشنده خندید و رفت همه دوستانشون صدا زد و از من خواهش کرد که یکبار دیگه بگم، منهم با همان لحن کودکانه جمله را دوباره تکرار کردم و یکدهن همه خندیدند… آقای پارچه فروش پارچه ای را…

ادامه مطلب...

خاطرات تلخ قسمت دهم

  تا اینجا گفتم که با قبولی در دانشگاه سراسری، خواهرم آذر که بهتر هست بهش ناخواهری بگم از شدت حسادت مرا تهدید بمرگ کرد و فراری داد؛ منو از دانشگاه و درس انداخت در حقیقت با سرنوشت و آینده من بازی کرد؟! بناچار به منزل برادرم که بشهرستان منتقل شده بود، شبانه راهی شدم و صبح بمنزل برادرم رسیدم. برادرم از دیدن من حیرت کرد و گفت:« چرا تنها آمدی؟» نخواستم مسئله دانشگاه و فرارکردنم از دست خواهرم را توضیح بدهم که یقینا فاجعه بزرگی در پی داشت بنابراین…

ادامه مطلب...