قسمت چهاردهم خاطرات تلخ مدتی جنوب رفته بودیم که مژده قبولی در دانشگاه تهران را برادر بزرگم تلفنی بمن اطلاع داد. میزان خوشحالی خودم را نمیتوانم توصیف کنم! چند لحظه ای نگاهم بخواهرم افتاد منتظر بودم خوشحالی او را هم ببینم اما قیافه ناخواهریم از شنیدن قبولی من در دانشگاه در حالت انفجار بود؛ انگار دنبال راهی میگشت تا داستان شیرین هنوز شروع نشده ای را پایان ببخشد؟! اتفاقا در تماس بعدی برادرم گفت:« مثل اینکه دنباله فامیلی نداره؛ چند در صد ممکن تو نباشی؟» خواهرم از این تماس…
ادامه مطلب...دسته: ادبیات
خاطرات تلخ قسمت دهم
تا اینجا گفتم که با قبولی در دانشگاه سراسری، خواهرم آذر که بهتر هست بهش ناخواهری بگم از شدت حسادت مرا تهدید بمرگ کرد و فراری داد؛ منو از دانشگاه و درس انداخت در حقیقت با سرنوشت و آینده من بازی کرد؟! بناچار به منزل برادرم که بشهرستان منتقل شده بود، شبانه راهی شدم و صبح بمنزل برادرم رسیدم. برادرم از دیدن من حیرت کرد و گفت:« چرا تنها آمدی؟» نخواستم مسئله دانشگاه و فرارکردنم از دست خواهرم را توضیح بدهم که یقینا فاجعه بزرگی در پی داشت بنابراین…
ادامه مطلب...نگاهی بهیک شعرِ شاملو
نگاهی بهیک شعرِ شاملو (اینجُستار، در دامنهی سنجش و واکاویِ روندهای روشنفکریِ پیشاانقلاب از دَمِ قلم گذشته و برسرِ پادورزی با هیچکس و بهویژه با احمدِ شاملو نیست) واگویههای احمدِ شاملو در بارهی موسیقیِ مقامی و سُنتیِ ایرانی (دانشگاهِ برکلیِ آمریکا، 1990)، بسیاری از بزرگانِ موسیقیِ ایرانی و بهویژه شجریان و لطفی را بهسختی آزُرد. شاملو گفته بود که موسیقیِ ایرانی: ـ ” از یک پیشدرآمد شروع میشه، یک چهارمضراب میزنه، بعد یارو عَرعَر میکُنه، بعد یه تصنیف میخونه…”! وی گویا از یاد بُرده بود که این “عرعر” کنندگان (باهزار…
ادامه مطلب...خاطرات تلخ قسمت نهم
قسمت نهم خاطرات تلخ برای خواهرم سخت نگران بودم تمام کارهای او را نا دیده میگرفتم و تا آنجاییکه از دستم بر میآمد علیرغم تمامی مشکلاتی که بوجود آورده بود به او خوبی میکردم! قدر ناشناس و خود خواه بود و شاید هم بطور یقین بیمار اما نمیدانم چرا او را عادی میپنداشتند و اهالی خانه بجای اینکه نگران ماندش در خانه و خواستگار نداشتنش باشند، در فکر معالجه و سر و سامان دادن باین و ضع اسفناک او نبودند؟؟ مادرم که فکر میکرد همه کارهایش را خیلی خوب…
ادامه مطلب...حافظِ دکتر خانلری و شاملو
حافظِ دکتر خانلری و شاملو مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز ورنه در مجلسِ رندان، خبری نیست که نیست! جُرج ویلهِلم فریدریش هگل روزی بهریشخند گفته بود: ” اگر واقعیت، مخالفِ فلسفهی من است، پس خاک برسرِ واقعیت!”. هگل انگار اینرا، بهگفتهی نیچه، در پاسخ بهکسانی گفته بود که “هرسخنی، از آنِ دهانشان نبود” (چنین گفت زرتشت، برگردانِ داریوشِ آشوری، ص 384). داستانِ انبوهی از سنجشها/ نقدهای شیوانگارانه (ادبیِ) تهیاز هرگونه روششناختیِ دانشی ـ آکادمیکِ روزگارِ ما است. داستانِ کسانیکه بهجایِ افروختنِ شمعی در تاریکی، شبرا بهدُشنام میگیرند!…
ادامه مطلب...خاطرات تلخ فصل هشتم
خاطرات تلخ فصل هشتم زندگی با وجود آن خواهر کذایی غیر قابل تحمل شده بود، اجازه نمیداد ازموقعیتی که در آن هستیم از جوانی از نعمت پدر و مادر و برادرها استفاده نماییم و بعناوین مختلف بقول برادر بزرگم همیشه و جودش در زندگی ما یک مسئله لاینحل بود؟! راستش ازدواج نکردن ناخواهریم با مشکلات و مسائلی که پیش آورده بود، بزرگترین مسئله و دغدغه خانواده ما بود! آنقدر بدون خواستگارتوی خانه مانده بود که هیچگاه فکر نمیکردیم کسی پیدا شود و او را ببرد اما این امر نا…
ادامه مطلب...قسمت ششم خاطرات تلخ
خاطرات تلخ قسمت ششم یکی از بدترین کارهای آذر که بیشتر به ضرر خودش هم تمام میشد این بود که تمام فکر و ذکرش را معطوف به رویدادهای زندگی من میکرد و اینکه چطور میتواند مرا از همان قدرت کذایی بقول خودش پایین بیاورد!؟ لحظه ای فکر نمیکرد بجای اینهمه اتلاف وقت و نقشه کشیدن و اعصاب خودش را خورد کردن، سعی برآن نداشت خودش را از جایی که هست ارتقاع دهد و بالا بکشد نه اینکه مرا بپایین بیآورد تا درست مساوی هم و در یک ردیف بشویم؟!…
ادامه مطلب...خاطرات تلخ قسمت پنجم
قسمت پنجم خاطرات تلخ: هنگامی که کودک بودم به بیماری لاعلاجی دچار میشوم مادرم با نگرانی بالای سرم آنقدر ناله سرمیدهد و میگرید که بخواب میرود. ناگهان با دیدن خواب خوبی سراسیمه از خواب پریده، متوجه حال من میشود که از او طلب آب میکنم!؟ از آن ببعد مادرم مرا نظر کرده میخواند و هرچه بلا سرم میآمد، بوسیله خواهر بهتر از جانم انگار دستهایی نامریی مرا نجات میداد؟ همیشه امیدوار و خوشبین بودم، صبر میکردم تا موفقیت خودش آرام آرام از راه میرسید. در حالیکه رشته زندگیم لحظاتی بمویی…
ادامه مطلب...قسمت چهارم خاطرات تلخ
قسمت چهارم خاطرات تلخ شاید هر کسی برای یکبار هم که شده به این درد مبتلا شده باشد و طعم شیرین عشق را چشیده اما رنجهای آن را نمیشود تحمل نمود بخصوص در شرایطی که من این احساس را تجربه میکردم؟ بلاخره تصمیم خودم را گرفتم زندگی غیر قابل تحمل بود و رنجهایی که طی گذشته های دور از خانواده، از زندگی و از دیگران کشیده بودم همه و همه جلوی رویم یک بیک رژه میرفتند؟ من تنها بودم و سیلی ازغمها یکشبه به قلبم تاخته و مرا خلع سلاح…
ادامه مطلب...دچار تو شدم
دچار تو شدم مثل مسافری که دل ماندن دارد ولی؛ باید دل بکند و برود! دچار تو شدم مثل زن عاشقی که شعر می سراید مثل یک بیت شعر عاشقانه که دچار میکند؛ دچار تو شدم مثل پسرک در شعر حمید سیب را دزدید و ندانست که با چه دلهره ایی دچار می شود …. و دچار شد ، دچار دخترک باغبان ماند و ساکن لحظه ی عاشقی شد شبیه دچار شدن شاملو به آیدا که دچار شد که عاشق شد که ماند که نرفت من دچار تو شدم …
ادامه مطلب...