فصل دوم خانم دکتر

 

بله من عاشق شده بودم یک دل نه بلکه صد دل. ….با تمام سفارشهای خانواده برای دکتر شدنم و قبولی در رشته پزشکی، حس قشنگی رو برای اولین بار تجربه میکردم که تا بحال دنیا را اینطور ندیده بودم! همه چیز بنظرم قشنگ بود اما  تا هنگامیکه فرهاد در کنارم بود و گرمی او را حس میکردم/ بعد از آن فکرم کاملا در فرهاد خلاصه شده بود. روزهای قشنگی را میگذراندم و مادرم متوجه تغیر و دگرگونی در من شده بود اما این را پای کلاس و درس و آمادگی برای قبولی کنکور تصور میکرد. با خیال فرهاد دلخوش بودم بقیه افراد کلاس  را نمیدیدم! غم عشق خیلی بزرگ بود اما با دیدن فرهاد شبهای جدایی پایان میگرفت. من سخت عاشق شده بودم در حالیکه خانواده برایم نقشه های بزرگی در سر میپروراندند، من تنها خواسته ام داشتن فرهاد بود و بس؟ چقدر جای فرهاد خالی بود در زندگانی من راه فراری و گریزی از دست فرهاد و عشق او نداشتم! رور به روز این رشته علاقه و این پیوند محمکتر میشد و تقریبا هدف اصلی خودم که همان پزشکی و قبولی دانشگاه با رتبه بسیارعالی از یادم رفته بود…

 پدرم با خنده و شوخی بمن میگفت. چرا مادمازل ماری پکری کشتیهات غرق شده؟ راستی اگر تمام مال و اموالم را از دست میدادم اینطور آشفته و سر در گریبان نمیشدم! خودم را نمیشناختم آن دختر درس خوان خجالتی گوشه گیر/ وابسته خانواده حالا پر پروازش باز شده و انگار از قفس تنهایی رها شدم و دنبال جفتم در اوج آسمان پرواز میکنیم، چه رویای قشنگی چه شبهای پر از خاطره ای! مادرم بیچاره نمیداند دخترش بدام عشق گرفتار شده و از خواندن درس معذور است! تنها دیدن فرهاد شفای درد من بود و بس/ فکرم کار نمیکرد تا دروس مشکل را بفههم و در خاطر بسپارم! برای خودم و خانواده ام که به من دل بستن غصه میخوردم و متاسف بودم. در حقیقت بعد از آنهمه جلوگیری و مدیریت و سختگیری خانواده دخترشون به چاه افتاده و از آنچه میترسیدن بهش رسیدن…

 

کلاس آن حالت خودش را از دست داده بود بیشتر بطرف عشق و علاقه ها پیش میرفت. مریم با دوستش حمید صمیمی شده بود و مرتب بیرون از کلاس یکدیگر را ملاقات میکردند، ازدواج با حمید را بعد از اتمام سربازی او قرارگذاشته بودن. البته هراز گاهی مریم برایم دردل میکرد و گاهی هم چهار نفره به بیرون از کلاس میرفتیم. جمع جالبی بود منو فرهاد مریم و حمید ذوج قشنگی بودیم و خوشبختی یک عمر در انتظارمان بود. همگی خوشحال بودیم در بین ما رضا از همه ناراحت تر بنظر میرسید همه کلاس فهمیده بودند که بمن علاقه مند شده همش پکر و سر در گریبان بود و با نگاه حسرت بار بمن و فرهاد مینگریست ولیکن حرفی نمیزد. من همیشه از سکوت او میترسیدم چون احساس میکردم شاید در خیال خودش بهش خیانت شده بیقین چنین تصوری اگر داشت  مسلما انتقامی در آینده نزدیک خواهد گرفت! با دیدن ما زیر لب غر میزد نمیدانم چه میگفت شاید نفرین میکرد. بهر حال کینه و حسد از نگاهش پیدا بود. از اون شیرین زبانیها و مزه پراکنیهایش دیگر خبری نبود سخت در خودش فرو رفته بود! یک روز که زودتر به کلاس آمدم یکی از دخترهای کلاس که من از گذشته اش کاملا اطلاع داشتم به دلیل اینکه سالها همسایه بودیم و در یک محل زندگی میکردیم. آنروز وقتی بکلاس وارد شدم آنها را کنار هم دیدم خیالم راحت شد گفتم:« جفت خودش را رضا پیدا کرده عاطفه دختر معلوم حالی که شاید عوض شده و سر عقل آمده بود نمیدانم….»

درسها روز بروز بیشتر و فشرده تر میشد و قطر کتابها هم  افزونتر میگشت… با مریم صحبت میکردم بمن با شوخی میگفت:« خوب خانم دکتر کنکور دادن هم اینهمه سختی را داره .» منکه تمام هوش و حواسم در اختیار و فکر فرهاد بود، چگونه میتوانستم تمرکز پیداکنم و از اندیشه زیبای فرهاد بیرون برم؟ بیشک تغییراتی کرده بودم دیگه آن دختر سخت کوش درس خوان منزوی نبودم، دلم میخواست بال در آورم بهر کجا که میل دارم سفر کنم البته تنها نه بلکه  همراه با فرهاد….

فرهاد زیاد از خانواده اش حرف نمیزد تنها چیزی که میگفت آنها در شهرستان هستند و من اینجا تنها زندگی میکنم و برای تحصیل و قبولی دانشگاه آنهم رشته پزشکی به اینجا آمدم. البته شاغل بود و کار میکرد من او را تحسین میکردم بخاطر اینکه هم کار میکند و هم قصد ادامه تحصیل دارد. خدا به او همه چیز داده بود و از ظاهر چیزی کم نگذاشته بود بخصوص که بخودش هم زیاد میرسید و همیشه آراسته و بوی ادکلن خشبویی او را دوست داشتنی ترمیکرد. به راحتی حرف دلش را میزد و عشق خودش را ابراز میکرد بسیار رمانتیک و با احساس بود؟

ازش پرسیدم راستی فرهاد تو چه ماهی بدنیا آمدی

گفت درست وسط  فصل پاییز آبانی هستم. گفتم:« برای همین انقدر با احساسی چون پاییزهمان بهاریکه عاشق شده  و تو هم در همین فصل چشم به جهان باز کردی.».

جزوه ها سر سام آور شده بودن من ظاهرا برای درس به اتاق خودم میرفتم اما در حقیقت با افکار خودم دست به گریبان بودم.. مادرم گاه گاهی برایم خوراکی میآورد و سئولاتی از من داشت که من متعجب میشدم! یکروز پرسید دخترم تا حالا از کسی خوشت آمده ناگهان از جایم پریدم و گفتم:« مامان جون چرا این سئوال را از من میکنین؟» گفت همین طوری پرسیدم چون توتا این سن که رسیدی، تا بحال تنها نبودی و ما کنترلت میکردیم الان کمتر از تو خبر داریم که تنهایی چیکار میکنی برای همین کنجکاو شدم که ببینم موردی پیش آمده یا خیر اما دخترم چرا رنگت پرید؛ انگار ترسیدی؟ نه مامان جون فقط تعجب کردم از این پرسش شما. همینکه مادرم از اتاق بیرون رفت و در حالیکه برای قبولی و موفقیت من دعا میکرد،

خیالم راحت شد که از قضیه منو فرهاد بویی نبرده و همینطوری با من صحبت میکنه.

گفتم من تک فرزند و عزیز کرده خانواده بودم اما مادرم الان که من مشغول آماده کردن خودم برای کنکور دانشگاه آنهم رشته پزشکی هستم، روحش هم خبر ندارد که بجای فرا گیری درسها/ فکرم به کس دیگری مشغول باشه….. بهر حال بهش حرفی نزدم چون نه تنها خوشحال نمیشد غم بزرگی را بر روی آزوها و آمالی که برایم داشت در دلش میگذاشتم. ترجیح دادم الان وقت مناسبی نیست بعد از قبولی و ورود به دانشگاه کم کم خودش میفهمه یا او را خودم درجریان میگذارم. با این فکر روحم شاد شد و فراگیری درسها را با خوشحالی بیشتری ادامه دادم؛ تا آنروز برسد روز شماری میکردم حتما مادرم از خوشحالی روی پای خودش بند نمیشود. وقتی داماد خوشتیپش را باو معرفی کنم چه خواهد شد از این تصور و خیال پردازی زیبا توی دلم غنج میزد

 

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

27.04.2024

اتریش وین

مطالب مرتبط

Leave a Comment