تا اینجا گفتم که با قبولی در دانشگاه سراسری، خواهرم آذر که بهتر هست بهش ناخواهری بگم از شدت حسادت مرا تهدید بمرگ کرد و فراری داد؛ منو از دانشگاه و درس انداخت در حقیقت با سرنوشت و آینده من بازی کرد؟! بناچار به منزل برادرم که بشهرستان منتقل شده بود، شبانه راهی شدم و صبح بمنزل برادرم رسیدم. برادرم از دیدن من حیرت کرد و گفت:« چرا تنها آمدی؟» نخواستم مسئله دانشگاه و فرارکردنم از دست خواهرم را توضیح بدهم که یقینا فاجعه بزرگی در پی داشت بنابراین…
ادامه مطلب...دسته: دسته بندی نشده
2022-09-24 15:0 radio tiam
قسمت ششم رویای زیبا
قسمت ششم رویای زیبا دختر زیبایی بود اما ساکت و آرام بنظر میرسید البته برادرم گفت که کم حرف است اما نگفت که اصلا صحبت نمیکند! هر چه ازش سئوال میکردم با سر جواب میداد؛ نمیدانم از حرفهای من چیزی سر در میآورد یا خیر؟ناگهان از خاطرم خطور کرد شاید زبان ادوارد را که بلدهستم بفهمد بنابراین به زبان ادوارد با او داد سخن کردم. حدسم درست از آب در آمد؛ غرق در گفتگو شدیم و از هر دری سخن گفتیم اما زبان هم را فهمیدیم و برادرم همصحبت خوبی…
ادامه مطلب...رویای زیبا
رویای زیبا وزش باد، برگهای پاییزی را آرام آرام با پیچ و تاب فراوان بر زمین میریخت. سپس زوزه کشان برگهای بیجان را دایره وار در یکجا جمع مینمود و باز با اندک لرزشی بحالت اول بر میگرداند! همینطور که ناظر افتادن برگها بودم و به درخت لخت و عریان نگاهم دوخته شده بود! گرد و غبار جاده مرا بسوی دیگری سوق داد؟ اسبی بتاخت و چهار نعل پیش میآمد، پیدا بود سوار کار ماهری بر آن سوار شده، نزدیک درخت که رسید اسب ایستاد و من توانستم…
ادامه مطلب...پول
پول همان چیزی که اصطلاحا از آن بعنوان بی زبان یاد شده که اگر زبان داشت چه حرفهای فراوانی برای گفتن پیدا میکرد! چنانچه زبان به اعتراف میگشود که چگونه و چطور اینهمه رویهم انبار شده و از چه طریقی از دیگران دست کشیده و بطرف کسانی آمده و ماندهگار شده؛ آنگاه مشخص میگشت که این بناهای مجلل از ویران شدن بسیاری کلبه های گلی ساخته و زینت داده شده و جای پای دلخون شده فقرا را در یک بیک آجرها مشاهده خواهیم کرد، که هنوز در انتظار صبح سفیدند…
ادامه مطلب...به چیز های خوب فکر کن
به چیز های خوب فکر کنمثلا به من !به عشقی که بین ماستبه فرداهایی که خواهد آمدبه یواشکی های هیجان آورفکر کن به موسیقی بادبه فریاد برگ ها ی زیر پایت به سکوتی که لبریز عشق است، فکر کن فکر کن به کوچه های بن بست پله وار پر از گلفکر کن چه لذتی دارد پله پیماییی دو نفرهچه لذتی دارد وانمود کنی…. که من برنده باشم فکر کن که اگر نبود اینها چقدر کسالت بار بودتحملروزهای سنگین این دنیای لعنتی! اگر چیزی مانده است که خوش کند لحظه هایمان…
ادامه مطلب...آقای نویسنده قسمت نهم و دهم
انگشتری پیدا کرده بودند، به نظر میرسید که بسیار ارزش بالایی داشته و مربوط به شخص سرمایه داری میباشد! جستجو برای یافتن صاحب این انگشتری شروع شد؟ همچنین برای یافتن کامل مدارک؛ اقدامات لازم بعمل میامد. جستجو های فراوان و گفتگو با فروشندگان جواهرات تک و فاخر رااز آدرس فروشنده و فروشگاه بسیار بزرگی را پیدا کردند که گمان بردند خود همان محل باشد. فروشنده بدقت به جواهر نگاه کرد و گفت. « این انگشتر قدیمی هست توی دفاتری که قبلا اسامی خریداران را ثبت میکردیم نام خریداران نوشته شده؟…
ادامه مطلب...آقای نویسنده قسمت هشتم
چارلی پس از شنیدن جواب مثبت مارگیریت شهر را آیین بست و با خوشحالی فراوان خیلی بسرعت میخواست که مراسم را شروع کند اما مارگیریت جلوی اینکار او را گرفت و گفت. « دست نگهدار دوسال دیگر ازدواج ما صورت خواهد گرفت فعلا نامزد میمانیم تا من آمادگی خودم را برای ازدواج بتو اعلام میکنم؟ » چارلی عاشق قبول کرد که ازدواج به دوسال دیگر موکول شود؟ چارلی سر از پا نمیشناخت بگمان اینکه مارگیریت هم بلاخره تسلیم خواسته های او شده، شاید دیگر هیچ غمی ندارد، میرفت به همه…
ادامه مطلب...فصل نهم وقت پرواز
فصل نهم روزهای سیاه با غم و اندوه میگذشت و اصلا باورم نمیشد که بهترین دوستم که دیگه حکم خواهری برایم پیدا کرده بود به من نارو بزند، در حقیقت خاری به چشمش شده باشم و برای نابودی من از هیچ کاری مضایقه نکند؟! هضم این حقیقت بسیار دشوار ودر واقع بسیار تلخ بود اما نمیشد از واقعیتها فرار کرد و دل به توهمات خیالی خوش نمود. خودم بیشتر از همه از این ماجرا در حیرت و ماتم بسر میبردم برای من آسون نبود کسی را که اینهمه بهش…
ادامه مطلب...فصل هشتم قطار سرنوشت
فصل هشتم الهام دختر ثریا خانم دست منو گرفت و برد به سالن ورزش که در گوشه ای از ویلا قرار داشت برای ورزش همه امکانات موجود بود پرسید؟ با ورزش چطوری گفتم. بدم نمیاد با دوستانم ورزش کنم، ادامه دادم خوشبحال شما که همیشه برایتان مهیاست! گفت عزیزم تو هم میتونی هر وقت دوست داشتی اینجا بیایی و ورزش کنی .گفتم ممنونم عزیزم حتما… ساعتی با هم بسکتبال بازی کردیم. گفتم حالا فهمیدم چرا اندام به این رشیدی و زیبایی داری ! الهام خندید و گفت :”چشمهای شما زیبا…
ادامه مطلب...