قسمت پانزدهم خاطرات تلخ

  قسمت پانزدهم خاطرات تلخ مادرم که در گذشت همه چیز برایم تمام شد، فکر میکردم دنیا بآخر رسیده کاملا تنها شده بودم…. برادرم دانشگاه میرفت در یک شهرستان و ناخواهریم هم شهرستان دیگری شاغل بود. خیلی از دوستانم در اداره و محل کارم در مورد ازد واج پیشنهاد میدادند اما من بعد از فوت مادرم واقعا افسرده شدم و بسوک نشسته بودم، بهیچوجه حوصله حضور فرد دیگری را در زندگیم نداشتم. تنهایی عذاب آور بود و هزاران فکر ناراحت کننده و مشکلات پیشین زندگی فشارهای مضاعفی بودند که از…

ادامه مطلب...

خاطرات تلخ قسمت دوازدهم و سیزدهم

  خاطرات تلخ قسمت دوازدهم و سیزدهم سه ساله بودم که برای خرید پارچه به بزازی رفتیم. قدیمها لباسها رو خودشون میدوختن و یقینا لباس آماده بندرت پیدا میشد بنابراین پارچه آبی رنگبی مادرم برام انتخاب کرد و میخواست بخره من بلافاصله گفتم:« این پارچه آبی را نمیخوام برای پیر زنها خوبه! » فروشنده خندید و رفت همه دوستانشون صدا زد و از من خواهش کرد که یکبار دیگه بگم، منهم با همان لحن کودکانه جمله را دوباره تکرار کردم و یکدهن همه خندیدند… آقای پارچه فروش پارچه ای را…

ادامه مطلب...

خاطرات تلخ قسمت دهم

  تا اینجا گفتم که با قبولی در دانشگاه سراسری، خواهرم آذر که بهتر هست بهش ناخواهری بگم از شدت حسادت مرا تهدید بمرگ کرد و فراری داد؛ منو از دانشگاه و درس انداخت در حقیقت با سرنوشت و آینده من بازی کرد؟! بناچار به منزل برادرم که بشهرستان منتقل شده بود، شبانه راهی شدم و صبح بمنزل برادرم رسیدم. برادرم از دیدن من حیرت کرد و گفت:« چرا تنها آمدی؟» نخواستم مسئله دانشگاه و فرارکردنم از دست خواهرم را توضیح بدهم که یقینا فاجعه بزرگی در پی داشت بنابراین…

ادامه مطلب...

قسمت ششم رویای زیبا

قسمت ششم رویای زیبا دختر زیبایی بود اما ساکت و آرام بنظر میرسید البته برادرم گفت که کم حرف است اما نگفت که اصلا صحبت نمیکند! هر چه ازش سئوال میکردم با سر جواب میداد؛ نمیدانم از حرفهای من چیزی سر در میآورد یا خیر؟ناگهان از خاطرم خطور کرد شاید زبان ادوارد را که بلدهستم بفهمد بنابراین به زبان ادوارد با او داد سخن کردم.  حدسم درست از آب در آمد؛ غرق در گفتگو شدیم و از هر دری سخن گفتیم اما زبان هم را فهمیدیم و برادرم همصحبت خوبی…

ادامه مطلب...

رویای زیبا

  رویای زیبا   وزش باد، برگهای پاییزی را آرام آرام با پیچ و تاب فراوان بر زمین میریخت. سپس زوزه کشان برگهای بیجان را دایره وار در یکجا جمع مینمود و باز با اندک لرزشی بحالت اول بر میگرداند! همینطور که ناظر افتادن برگها بودم و به درخت لخت و عریان نگاهم دوخته شده بود! گرد و غبار جاده مرا بسوی دیگری سوق داد؟ اسبی بتاخت و چهار نعل پیش میآمد، پیدا بود سوار کار ماهری بر آن سوار شده، نزدیک درخت که رسید اسب ایستاد و من توانستم…

ادامه مطلب...

پول

پول همان چیزی که اصطلاحا از آن بعنوان بی زبان یاد شده که اگر زبان داشت چه حرفهای فراوانی برای گفتن پیدا میکرد! چنانچه زبان به اعتراف میگشود که چگونه و چطور اینهمه رویهم انبار شده و از چه طریقی از دیگران دست کشیده و بطرف کسانی آمده و ماندهگار شده؛ آنگاه مشخص میگشت که این بناهای مجلل از ویران شدن بسیاری کلبه های گلی ساخته و زینت داده شده و جای پای دلخون شده فقرا را در یک بیک آجرها مشاهده خواهیم کرد، که هنوز در انتظار صبح سفیدند…

ادامه مطلب...

به چیز های خوب فکر کن

به چیز های خوب فکر کنمثلا به من !به عشقی که بین ماستبه فرداهایی که خواهد آمدبه یواشکی های هیجان آورفکر کن به موسیقی بادبه فریاد برگ ها ی زیر پایت به سکوتی که لبریز عشق است، فکر کن فکر کن به کوچه های بن بست پله وار پر از گلفکر کن چه لذتی دارد پله پیماییی دو نفرهچه لذتی دارد وانمود کنی…. که من برنده باشم فکر کن که اگر نبود اینها چقدر کسالت بار بودتحملروزهای سنگین این دنیای لعنتی! اگر چیزی مانده است که خوش کند لحظه هایمان…

ادامه مطلب...

آقای نویسنده قسمت نهم و دهم

انگشتری پیدا کرده بودند، به نظر میرسید که بسیار ارزش بالایی داشته و مربوط به شخص سرمایه داری میباشد! جستجو برای یافتن صاحب این انگشتری شروع شد؟ همچنین برای یافتن کامل مدارک؛ اقدامات لازم بعمل میامد. جستجو های فراوان و گفتگو با فروشندگان جواهرات تک و فاخر رااز آدرس فروشنده و فروشگاه بسیار بزرگی را پیدا کردند که گمان بردند خود همان محل باشد. فروشنده بدقت به جواهر نگاه کرد و گفت. « این انگشتر قدیمی هست توی دفاتری که قبلا اسامی خریداران را ثبت میکردیم نام خریداران نوشته شده؟…

ادامه مطلب...