قسمت پانزدهم خاطرات تلخ

 

قسمت پانزدهم خاطرات تلخ

مادرم که در گذشت همه چیز برایم تمام شد، فکر میکردم دنیا بآخر رسیده کاملا تنها شده بودم…. برادرم دانشگاه میرفت در یک شهرستان و ناخواهریم هم شهرستان دیگری شاغل بود. خیلی از دوستانم در اداره و محل کارم در مورد ازد واج پیشنهاد میدادند اما من بعد از فوت مادرم واقعا افسرده شدم و بسوک نشسته بودم، بهیچوجه حوصله حضور فرد دیگری را در زندگیم نداشتم. تنهایی عذاب آور بود و هزاران فکر ناراحت کننده و مشکلات پیشین زندگی فشارهای مضاعفی بودند که از اطراف و اکناف بر سرم فرود میآمدند! نمیتوانستم تصمیمی برای این نابسامانی زندگی خودم؛ بگیرم تا زندگیم را دگر گون سازم اما وجود فرزند شاید میتوانست تمام خاطرات تلخ گذشته را از یادم ببرد. برادرم یکروز از شهرستان محل کارش سر زده آمد و بمن گفت:« خواهر تنهایی زندگی کردن را نمیتوانی ادامه بدهی.» و در ادامه گفت:« خواستگار مهندسی که سالهاست انتظار میکشد منتظر تست بیا و دوباره خودت را منتقل کن شهر ما تا زندگی خوبی را آغاز کنی!؟» منکه تقریبا هم میدانستم و هم نمیدانستم یکی از قوامم بود که قبلا با کل خانواده که در مجموع چهار پنج اتومبیلی میشدند در ایام عیدوظاهرا برای عید دیدنی بشهرستان محل اقامت برادرم آمده بودند اما مقصود اصلی آنها ازدواج من با پسرشان بود که من اطلاع دقیقی نداشتم و این مطلب را تنها خواهرم میدانست!! آنقدر جو را متشنج کرد تا همه را بجان هم انداخت و تا توانست از من بدی گفت و از طرف من بدون اطلاع جواب منفی داده بود حتی دختر همسایه را بجای من بآنها نشان داد که گویا پسر خواستگارهم بشدت ناراحت شد و کل خانواده فامیل دل چرکین شدند که با کلی خاطره بسیار بد آنجا را ترک کردند ورفتند….حالا برادرم در مورد همون خواستگار صحبت میکرد و میگفت….. خواهرم در هر ماه دو بار فرسنگها راه را بر خود هموار میکرد و میامد که نگذارد من بطرف آنها بروم؛ حرفهایی میزد کارهایی میکرد که منو برادرم در حقیقت دهانمان  را می بست. آنها بشهرهای خودشان رفتند و من دوباره تنها شدم و در تنهایی خودم میگریستم و به بخت بدم لعنت میفرستادم. روحیه بسیار بهم ریخته ای داشتم تا اینکه بعد از فوت مادرم دختر همسایه آپارتمان روبرو تقریبا منو از این حالت نجات داد و مدام با من گفتگو میکرد در رفت و آمد بود. دوستانم در اداره مرا دعوت به شام و کوه پیمایی میکردند؟؟ یکروز که با دختر همسایه مشغول گفتگو بودیم آنطرف خیابان را بمن نشان داد و گفت:« این خانواده و پسرشون را میبینی» گفتم:« چطور ؟» گفت:« بیا با هم یک شرط ببندیم گفتم باشه ادامه داد: اگر من جلوی پنجره رفتم آن جوان بمن نگاه کرد از من خوشش آمده اگر تو رفتی اینکار را انجام داد از توخوشش آمده. ضمنا این را هم گوشزد کرد که من دیدم  مرتب از تراس داره خونه شما را نگاه میکند و مواظب این آپارتمان هست. گفتم:« من تا بحال توجه نکرده بودم چون کرکره ها را پایین میکشیدم و پرده انداخته شده.» امروز که تو آمدی برای اولین بار است که پنجره ما باز شد؛ بهر حال آن جوان همسایه مقصودش من بودم چون بارها مرا در راه اداره میدید و منتظر این بود که یکروز پنجره بسته آپارتمان ما باز شود. یکروز عصر که از اداره برمیگشتم متوجه شدم انگار کسی پا بپای من میآید بعد یک قدم از من جلوتر رفت و سلام کرد. من جوابی ندادم اما تازه آن همسایه روبرو آنطرف خیابان را بعد از مدتها میدیدم! جوان خوش تیپی بود شاغل در اداره هر روز صبح سر کارش با عجله قدم بر میداشت و میرفت. بلاخره یکروز با من صحبت کرد و گفت:« من شمارو از دورا دور میشناسم تقریبا از برخی اتفاقهای  زندگی شما آگاهی دارم مثلا میدونم مادر شما تازه مرحوم شده البته هنگامیکه خونه تون شلوغ بود فکر کردم دارید ازد واج میکنین ناراحت شدم اما مادرم گفت:« ناراحت نباش مادرش فوت کرده» یکی دوبار ملاقات ما در خونه آنها با مادر و خواهرش انجام شد و قرار بر این گذاشتیم که خانواده من برادر و خواهرم در مراسم خواستگاری حضور داشته باشن و آنها بخصوص برادرم تحقیقات لازمه را انجام دهد….. بلاخره این مراسم انجام شد و دو خانواده با هم آشنا شدند برادرم ظاهر او را پسندید اما پس از تحقیقات مفصلی که انجام داگفت: «اگر با این آدم ازدواج کنی بدبخت خواهی شد ولی دلیلش را بمن نگفت: «نا خواهری آذر سکوت کرده بود وقتیکه فهمید برادرم موافق نیست متوجه شد و خودش شخصا بمن چراغ سبز نشان که بسیار حیرت کردم چون من فکر میکردم خواهرم این اجاز را هرگز بمن نخواهد داد!؟ من تصمیم خودم را گرفتم در عرض مدت بسیار کوتاهی تمام مراحل جشن عقد و ازدواج صورت گرفت و از طرف خودم هم کمکهایی انجام شد. و در حقیقت علیرغم خواست برادرم من تن به این ازدواج دادم!؟ چرا که برای اولین بار بود که خواهرم حرفی نداشت و کاملا با این و صلت موافق بود!! آنزمان نفهمیدم بچه دلیل اما او هیچوقت بیگدار بآب نمیزد پس بنابراین کاسه ای زیر نیم کاسه بود که من اطلاع از آن نداشتم. برادرم چون در عمل انجام شده قرار میگرفت و برای عقد و عروسی در واقع دعوت شده بود؛ با ناراحتی بسیار زیاد آمد و آنقدر توپش پر بود که مرا بگریه انداخت و تا صبح گریه کردم….این تنها موردی بود که خواهرم موافقت کرد، با خودم نشستم فکر کردم سبک سنگین کردم و نهایتا به این نتیجه رسیدم که شاید چنین اتفاقی در آینده برایم اصلا رخ ندهد و من همچنان بی یار و یاور تنها بمانم بنابراین هر چه که بود باید میپذیرفتم و قبول میکردم و با خودم گفتم:« اگر مشکلی هم داشته باشد خودم درستش خواهم کرد.» آنقدر بخودم اتکا داشتم که گفتم او را عوض میکنم اما چنین نیست و نخواهد شد هر کس خودش است و با تمام کاستیها و بدیها و خوبیها و نمیتوان او را یکشبه مانند خود ساخت. باید او را با همان کاراکتر پذیرفت اما سخت خواهد شد و زمان زیادی میطلبد. بلاخره علیرغم تمام مشکلات و موافقت نکردن برادرم اما قبول کردن خواهرم امر بسیار مهمی بود که این وصلت با جشن بسیار گرم و مفصلی با شرکت تمام اقوام و دوستان به بهترین شکل ممکن انجام گرفت… از آنجاییکه خواهرم مشتش باز میشد و کارهایش بر ملا میگشت؛همه مهمانها را بدرقه کرد و نگذاشت ادامه دار باشد بنابراین پرده از رازش بر داشته نشد. زندگی منو همسرم از همان روز آغاز گشت و من با ساده ترین شکل ممکن به همسری مردی در آمدم که در حقیقت هیچ شناختی از او نداشتم جز اینکه در یک محل سکونت داشتیم و مدت کوتاه دو هفته ای از آشنایی ما بیشتر نگذشت!؟ راستش من خوشبختی را نه اینکه شعارگونه بلکه باید بگم حقیقتا به ثروت نمیدانستم کما اینکه قبل از او خانواده دوستم که بسیار متمکن هم بودند و سالها از بچگی آنها را میشناختم، برای برادرش از من خواستگاری کرد ولی نمیدانم چرا سکوت کردم شاید دلم میخواست درست در یک ردیف خانوادگی باشیم و بعدها صحبت و حدیثی پیش نیآید. بعد از ازدواج بلاخره احساس خوشبختی را بواقع حس میکردم…. فکر نمیکردم اینقدر زود روحیه ام تغیر کند و صد و هشتاد درجه برگردم به دوره نشاط و شادمانی و فراموشی خیلی از مشکلات زندگی پیشین منجر گردد.. یکی از خبرهای خوش مژده مادر شدنم بود که خیلی سریع بمن داده شد و بیکی از آرزوهای بزرگم زود رسیدم و دست پیدا کردم. من به مقام بزرگ مادری نائل شدم. تازه میفهمیدم معنی زندگی یعنی چی انتظار شیرین چه معنا دارد! من که همیشه در ناکامی و بدبختی غوطه ور بودم همین زندگی کوچک و مختصر برایم حکم قصری را پیدا کرده بود زرین و هیچوقت آنقدر خوشحال نبودم و خنده برایم امکان پذیر نبود زیرا جز مشکلات بزرگ و کوچک که شاید گفت همه از طرف ناخواهریم بود هیچگاه چیزی از خوشبختی را تجربه نکرده بودم و حالا این احساس بمن میگوید که سعادت رنگ سبز خود را بمن نشان داده، رنگ زندگی مرا بکلی عوض نموده دنیا را چقدر زیبا میدیدم، مردم را مهربان همه چیز بنظرم درخشان شده و این حس بجز احساس قشنگ خوشبختی نیست……..

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی 

15.05.2023

اتریش وین 

مطالب مرتبط

Leave a Comment