قسمت شانزدهم، خاطرات تلخ

 

قسمت شانزدهم خاطرات تلخ

از شدت خوشحالی زنگ زدم به خواهرم! چون کس دیگری را نداشتم گفتم:« شاید او هم مثل من که با بدنیا آمدن دخترش بینهایت خوشحال شدم، بدون شک احساس مرا پیدا خواهد کرد.» متاسفانه با شنیدن اینکه چند ماهی بعد خاله خواهد شد ناگهان فریاد کشید؛ مگه تو ازدواج صوری نکرده بودی، برو زود بچه را سقط کن و طلاق بگیر!؟ از شنیدن چنین عکس العملی بشدت بهم ریختم و گریه امانم نمیداد، تازه متوجه شدم که او دشمن قسم خورده ایکه بهیچوجه این دشمنی و پدر کشتگی به پایان نخواهد انجامید. احساس بدی داشتم یادم افتاد من برای نگهداری از دخترش یکماه مرخصی گرفتم که او با دوستانش به عیش و نوش و سفر برود، درست مثل گذشته خوش باشد…. با توجه باینکه از نگهداری کودک هم اطلاع دقیق و صحیحی نداشتم، فرزند یکساله او را روی چشمانم گذاشتم! آنوقت بود که از پاسخ او به بخت سیاه خودم با داشتن چنین خواهربی احساس و سنگدلی خون گریه کردم. روزها میگذشت و من بامید بدنیا آمدن فرزندم روزشماری میکردم….خواهرم چون فهمید من بچه را از دست ندادم و برای اینکار راضی نشدم، خودش مستقیما وارد عمل شد و دوباره بعنوان میهمان مدتی در منزل ما ماند؟! بهر آنچه فکر میکرد ممکن به انداختن بچه کمک کند دریغ نکرد! نمیدانستم چه کار بایستی انجام دهم، بشوهرم هم حرفی نمیزدم چون نمیخواستم دقیقا با چنین خواهری روبرو شود و خواستم همان چیزی که با خنده های دورغین او بر لبش نقش بسته همچنان او را بعنوان یک خواهر دلسوز و فداکار تلقی کند. اما نمیدانم که چی بخوردم داد که روز بروز چاقتر میشدم و بسیار اضافه وزن پیدا کرده بودم و درست بدنم نمیتوانست کارهای واجب خودش را بخوبی انجام دهد و مرتب درد شدید بسیار زیادی مرا از همان ابتدای آمدنش مرتب مرا به بیمارستان میکشاند! اینرا خوب میدانستم بمحض انجام دادن کار زشتی محل جرم خودش را ترک میکند و از ترس قانون فرار مینماید؛ چون مرا اینگونه دید شبانه فرار کرد؟! نمیدانم از اینهمه ظلمی که از کودکی تا بحال در مورد من اعمال کرده خسته نشده؛ وجدانش از خواب خوش مستی بیدار نشده و گریبانش را نگرفته؟؟ بهر صورت بار داری بسیار سختی را میگذراندم که ناخواهری هم مزید بر علت شده بود، با چندین نفر از اقوام شوهرش به آپارتمان کوچک ما آمدند، ظاهرا برای معالجه خواهر شوهرش؛ همسرم مرتب با آژانس آنها را باین طرف آنطرف و دورترین نقاط برای معالجه میبرد، من هم در اوج درد بودم، همان دردی که خودش برایم ساخته و پرداخته بود؟؟ نمیدانم چطور و چگونه اما خوب میدانم که همه مشکلاتم کار او بود چرا که راضی نشدم به سقط جنین روش دیگری را برایم در نظر گرفت…..خود دکتر میگفت:« از وقت زایمانت گذشته امکان اینکه خودت و فرزندت با هم بروید بسیار است؟! ناخواهری تا این را شنید از منطقه جرم که همان آپارتمان ما باشد پا بفرار گذاشت یکروز قبل از بدنیا آمدن پسرم در حالیکه تمام آپارتمان و ملحفه هارا بسیار کثیف کرده بود ومن با آن حالت نزارم نمیدانستم چطور این معضل را میتوانم بسر و سامان برسانم؟؟ بهر حال در تنهایی فرزندم متولد شد خیلی منتظر تبریک از طرف خواهرم حتی از همان راه دور و تنها با یک زنگ اما دریغ از چنین آرزوی کوچکی که ابدا به وقوع نپیوست! تا سه چهار ماه بعد که زنگی الکی زد و شش ماه بعد خودش آمد البته  در مواقعی که من اداره بودم یکی دو روزیکه پیشش بود که نمیدانم چی بخوردش داد که پسرم از آن زیبایی و تپلی و سلامتی تبدیل بیک بچه لاغر مریض که مجبور شدیم برای مشکلاتش چندین بار به بیمارستان و کشت مراجعه کنیم؟ بما گفتند :« چیز آلوده ای بهش خوراندین!» بسیار دردناک هست که یک شخص بی وجدانی چنین عملی را در مورد فرزند نوزاد خواهرش انجام داده باشد….. این را از گذشته میدانستم تا کار کثیفی انجام میداد فرار را بر قرار ترجیح میداد و از محل جنایت میگریخت. خوشحال بودم که او در شهرستان هست و همیشه نمیتواند چنین اعمال مشمئز کننده ای را از خود نشان بدهد. اگر بعنوان بدترین آدم میخواستند کسی را انتخاب کنند؛ بدون شک او مقام اول را از دون صفتی و پستی نائل میشد!! واقعا برای خودم متاسف بودم و سعی میکردم حد الاقل همسرم در جریان کارهای او قرار نگیرد. از همان روز اول رفته بود سراغ خانواده همسرم و شروع به حرفهای خاله زنکی و بد گوییهایی از من  میکرد که میبایست من در باره او میگفتم ولی شخصیت من اجازه چنین حرکتی را بمن نمیداد….. اما صحبت اینجا بود که من جز خوبی و درست کردن مشکلات و باز نمودن گره های زندگی او هیچ خطای دیگری نکرده بودم؟ همیشه تاسف میخوردم که شاید قدر ناشناسی میکند ارزش خواهر را نمیداند و و ظایف خواهری را بهیچوجه درک نمیکند. خیلی دردناک و سخت بود که از طرف خواهر آنهم بزرگتر چنین رفتار نفرت انگیزی سر بزند واقعا باعث تاسف بود.

چقدر کوشش کردم که ناخواهری را سر عقل بیآرم و برای خودم خواهری مهربان مثل همه خواهرهای دنیا داشته باشم اما نشد؟! گاهی دانستن این حقیقت مرا شدیدا عذاب میداد میگریستم اما اگر با آب زمزم هم او را صد بار می شستیم و پاک مینمودیم تغییر نمیکرد!! زندگی همچنان میگذشت و من با خانواده خودم احساس خوشبختی میکردم، مشکل بخصوصی نداشتم.. تنها زمان آمدن ناخواهریم که همواره سعی اش بر گریاندن من بودمشکلات یکی یکی پیدا میشدند؟ فرزند دومم یکسال و نیم بعد متولد شد و در حالیکه من شاغل بودم و مشکلات خودم با فرزندان را داشتم که اجبارا دور از بچه ها ساعتهایی میگذشت…پسر اولم تا دو سالگی  ابتدا پیش مادر شوهرم بود فرزند دومم تازه شش ماهه شده بود که خواهرم برای بیرون کردن من از خانه ای که خودم باسم مادرم خریداری کرده بودم باین عنوان که خونه منهم هست و از این آپارتمان ارث بمن هم میرسد، در حقیقت ما را بیرون کرد. من در مرکز شهر کار میکردم و منزل هم تقریبا همان اطراف بود بنابراین برای فروش خونه ای بنام مادرم اقدام کردیم که با فروش با عجله  بخواست و فشارهای ناخواهری که مرتب از طریق مادر شوهرم، ما را زیر فشار قرار داده بود؛ برای خالی کردن و فروختن آپارتمان خودم بسیار زود انجام شد….. زیرا یکی از همکاران برای خواهرش خونه را از ما خرید اما محضری نشد. ابتدا یک مقدار بیانه پرداخت کرد که من همان را برای خودم برداشتم و یک آپارتمان اجاره کردیم که در شمال شهر بود و به آنجا نقل مکان کردیم…. بطبع میبایست محل کارم را هم تغیر میدادم خوشبختانه اداره جدید درست نزدیک منزل قرار داشت و هر دوی بچه ها را به مهد کودک اداره می سپردم. اداره ای که تازه منتقل شده بودم اتاق ما درست روبروی اتاق ناخواهری بود……..

 

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی 

 

اتریش وین 

 

25.06.2023

 

 

 

مطالب مرتبط

Leave a Comment