قسمت بیست و یکم خاطرات تلخ

قسمت بیست و یکم

بار اول که به دبی سفر کردیم ویزای ما چهل روزه بود و متاسفانه بما نگفته بودند!؟ هنگامیکه کفیل گفت:« شما یک سفر رفت و برگشت دارید تا با ویزای من وارد دبی شوید، تا بتوانم اقامتون را درست کنم.» مجددا برگشتیم به کشورـ آنقدر نداده بودند که قبل از یکماه تمام پولهامون تمام شده بود، حتا پول تاکسی را هم نداشتیم پرداخت کنیم! مستقیما خونه ناخواهری که اینهمه ستم بر من روا داشته بود اجبارا رفتیم؟ آذر از دیدن ما ناراحت شد و گفت:« همین الان به کلانتری زنگ میزنم!» البته از آن ناخواهری کذایی انتظار بیشتری نمیرفت! همسرم زود با دوستش تماس گرفت و پس از مدت کوتاهی آندوست سر رسید و در حالیکه در اتومبیلش را برای ما باز میکرد و احترام میگذاشت/ جلوی چشمان از حدقه در آمده آذر ما را با عزت و احترام سوار اتومبیلش نمود و حرکت کرد!؟ دوست همسرم که از مشکلات ما کاملا آگاهی داشت بمدت یکماه در منزلشان که بالای شهر هم بود ماندیم البته دوست همسرم تا وارد منزلشان شدیم به خانمش گفت:ـ این خانواده محترم که دوستان عزیزمون هم هستند با فرزندانشون تا هرزمان که بخواهند میهمان هستند! خانم میزبان هم اظهار خوشوقتی و خوشحالی کرد و ما در منزل دوست همسرم بمدت یکماه مهمان شدیم!؟

روزهای خوبی را در کنار این خانواده مهربان سپری میکردیم. این مهربانیها و مهمان نوازیها بیشتر ما را شرمنده میساخت زیرا ماندن در منزل شخصی تقریبا نا آشنا تنها دوست و همکار همسرم بود، بخصوص با داشتن چهار فرزند و باردار بودن خود من کار شاقی بود!؟ هم برای میزبان که خودش هم چند فرزند داشت. در عین الحال روزهای فراموش نشدنی را سپری میکردیم! گاه گاهی گردش و سینما میرفتیم و اقوام میزبان هم منزل آنها مرتب در رفت و آمد بودند میآمدند و میرفتند. بیشتر مواقع خانواده های زیادی در کنار هم می نشستیم گل میگفتیم و گل میشنیدیم.. این موقعیت هم برای ما که خانواده ورشکسته و طرد شده ای بودیم جالب و قشنگ بود و همانطور فکر میکنم آنها هم از بودن ما خوشحال بودند. بهر حال این مدت طولانی با زحمات زیادی که به صاحبخانه دادیم تمام شد. شب آخر بقول معروف گودبای پارتی هم گرفتند و مهمانهای دیگری هم به ما اضافه شدند و جشن کوچکی را بر پا کردند! فردای آنروز در حالیکه همه اعضای خانواده میزبان از رفتن ما اشک میریختند، دوست همسرم هم تا فرودگاه با اتومبیلش ما را رساند و بدرقه کرد، او هم از رفتن مااشک میریخت! خلاصه خیلی این محبت پاک آنها بیدریغ بود وبیکدیگر سخت عادت کرده بودیم که پس از سی و اندی سال هنوز تک تک لحظه های آنرا فراموش نکرده ام! در حدود یکسال در دبی ماندیم پس از آن کفیل ما را امروز و فرادا میکرد و ضعیت ما را روشن نمیکرد؟! بچه ها بخاطر نداشتن مدارک کامل ازمدرسه اخراج شده بودند و ما تصمیم گرفتیم به کشور خودمون باز گردیم.. با این فکر که در وطن کسی از ما حدالاقل دیگه اقامت نمیخواد. ما در حقیقت یکسال را اجاز نداشتیم بدون اقامت در آن کشور بوده باشیم بنابراین اقامت برای ما یک آرزو شده بود!! مقصر کفیل بود که مرتب قول اقامت میداد اما ابدا از اقامت خبری نبود؟ خانواده ما مراحل بسیار زیادی را بایستی طی می نمود، متاسفانه دوسه روزی هم باز داشت شدیم و پاسپورتهای مارا گرفته بودن حتی به بچه نوزاد هشت نه ماهه هم رحم نکردند!؟ تمام این سختی ها را منو بچه هایم تحمل کردیم و فرزندان بیگناهم از درس و مدرسه باز مانده بودند؟ بلاخره به ایران باز گشتیم.. تازه شروع بدبختی ها بود چون میبایست از زیر صفر بدون در آمد بیکار و بدون وسائل منزل همراه با پنج فرزند، زندگی میکردیم…

 بسیار سخت و طاقت فرسا بود؟! خیلی دعا و نذر و نیازها کردم چون واقعا دست خالی بودیم و میخواستیم یک زندگی که در حال پاشیدن بود را نجات دهیم. بهر تخته پاره ای چون یک غریق دست میزدیم، اتفاقا خانواده بسیار خوبی ما را بخانه شان دعوت نمودند یک یا دو هفته هم در منزل آن آدمهای خوب که افتخار آشنایشون را تازه پیدا کرده بودیم مهمان شدیم تا بلاخره همسرم کاری در بازار بعنوان واسطه گری پیدا کرد.  سپس  خانه قدیمی بسیار ارزانی در تهران وسط شهر نزدیک بازار اجاره کردیم و باتفاق بچه ها در خونه دربس کوچکی محله قدیمی تهران ساکن شدیم! دخترم هفت ساله بود و میبایست بمدرسه برود اسمش را در مدرسه ای نزدیک خونه نام نویسی کردم.  پسرها هم همه به ترتیب راهنمایی و مدرسه نام نویسی شدند. زندگی با مشکلات فراوان پیش میرفت و کم کم درست میشد که ناگهان صاحبخانه خواست منزل قدیمی را بکوبد و از نو بسازد بنابراین ما را جواب کرد. چون امکان اجاره در تهران با مبلغ کم برایمان وجود نداشت؟ اتفاقی برادر کوچکم امید ما رو پیدا کردیم و خودش هم همانطور که گفتم مشکلاتی داشت و از دانشگاه بواسطه سخن چینی آذر ناخواهری متاسفانه اخراج شده بود.  پس از سپری کردن دو سال حبس و اخراج از دانشگاه بالاخره  سرباز صفر هم شد…

 به منزل ما قبلا گاهگاهی سر میزد، سپس در طول جنگ مدت زیادی او را ندیدم تا اینکه بعد از مدتها با رنگ و رویی آفتاب سوخته وسیاه به منرل ما آمد! ابتدا چیزی نفهمیدم بعد که سراغ ساک لباسش رفتم با کمال تعجب لباس سربازی و جبهه را مشاهده کردم، تازه کاشف بعمل آمد، این مدت که برادرم غیبت داشته در جبهه بوده… گفتم:« چرا بما نگفتی؟» گفت: اگه میگفتم نمیگذاشتی برم. گفتم: ـ حالا که قلبت هم ناراحت شده و به بیمارستان هم کشیده شدی دیگه نرو؛ سرش را تکان دادو حرفی نزد. امید برادرم اتاق کوچکی را اجاره کرده بود او هم ما را دعوت به همان اتاقش کرد که مدت سه چهار ماهی هم با سختی توی اتاق بسیار کوچک برادرم سکونت داشتیم تا اینکه کلاس اول دخترم بپایان رسید اما پسرانم برای جبران مشکل مدرسه مجددا کلاس شبانه نام نویسی کردند و خوشبختانه با نمرات عالی قبول شدند. در حقیقت مدت بسیار کوتاهی یکی دو کلاس هم جهشی خواندند و با بهترین نمرات مدارکی که کم داشتند را بدست آوردند و جبران نمودند!؟ این بهترین کاری بود که در اتاق کوچک اما پر مهر برادرم یا در حقیقت دایی بچه ها انجام شد و با دستی پر به روستایی اطراف تهران نقل مکان کردیم. خوشبختانه تا به آن روستا رفتیم اولین کارم نام نویسی بچه ها بود که خوشبختانه تا کلاس سوم راهمنایی را میتوانستند آنجا بخوانند. شب و روز با تمام وجودم باهاشون درس کار میکردم. آنقدر امید میدادم که آنها با ذوق و شوق گاهی تا دیر وقت شبها بیدار میماندند منهم باهشون درس ریاضی کار میکردم! باید اعتراف کنم خدا بمن لطف بزرگی کرده بود و فرزندانی بسیار قانع و درس خوانی داشتم حتا گاهی از آنجا به شهر بزرگتر یعنی کرج میرفتند برای ادامه تحصیلات در رشته ریاضی. چون دو پسر  بزرگم بافاصله یکسال تفاوت سنی داشتند، پس از آنهمه سرگردانی و خراب شدن مدارت تحصیلی و از این کشور بآن کشور بالاخره همکلاس شدند و هردو رشته ریاضی را انتخاب کردند. در المپیاد شیمی هم پسرم قبول و دیگری در ریاضی مرحله اول بکلاسهای مورد نظر رفتند اما مرحله دوم که خارج از کشور صورت میگرفت/ مبالغی پول برای کلاس نیاز داشتند متاسفانه از ادامه المپیاد بواسطه تنگدستی باز ماندند.  همانطور که گفتم همسرم در بازار مشغول بکار شده بود بنابراین صبح زود از آن فاصله طولانی بطرف تهران براه میفتاد. در مورد درس بچه ها باید بگم که قبل از این ماجراها آذر به مدرسه هاشون راه پیدا کرده بود و نمیدانم در مورد آنها چه چیزی را گفته بود که مدرسه ها از ما مدارک قبلی را میخواستند و بدلایل مختلف ما مدارک بچه ها تکمیل نبود و دوباره بچه هایم از درس خواندن ماندندو خانه نشین شدند… در حالیکه المپیادی و بسیار زرنگ و شاگرد ممتاز کلاس بودند! همسرم بواسطه دوستانی که در بازار پیدا کرده بود، در اطراف تهران ما را اسکان داد و مدتی از اجاره معاف بودیم سپس خودمون خونه دربسی را با کرایه بسیار کم اجاره نمودیم و بچه هادر همان روستا مشغول تحصیل بودند و آدرس محل سکونت را به آنها بخصوص آذر اطلاع ندادیم. من کمتر بیرون از خونه میآمدم مگر برای رفتن به حمام زیرا امکان داشت مشکلاتی برای ما که از تهران آمده بودیم پیش بیآید!؟ پسرانم با نمرات بسیار عالی سیکل را گرفتند برای ادامه آن به دبیرستانی در کرج رفتند. گاه میشدپولی نبود که حتا با منی بوس هم خودشان را بشهر برسانند با پای پیاده این مسیر طولانی را طی میکردند و من از داشتن فرزندانی چنین درس خوان و قانع خدا را شکر میکردم و از نگاه کردن به قد و بالا و چهره دلنشین آنها بخودم میبالیدم…

 اگر چه در آن روستا سختی و مشکلات مادی فراوان و با مردمان آنجا اختلافات فکری نیز داشتیم گاه اجاره خانه مختصرهم برایمان مقدور نبود که بپردازیم اما با همت خود بچه ها و نبودن ناخواهری بنام آذر در زندگی ما خودش سعادت بزرگی بود که نصیبان شده بود. این نجات یافتن از دست او میلیونها دلار ارزش داشت. بچه های ما توانستند از خود گذشتگی نشان دهند و برای آینده خود و برای خوشحالی من سنگ تمام گذاشتند زیرا بعد از گرفتن دیپلم بدون آنکه کلاس کنکور بروند در رشته های مهندسی هردو آنها برای ورود به دانشگاه نامشان جزو قبول شدگان درج شده بود،اشک شوق ریختم…. بخاطر این مژده بزرگ خودم را خوشبخت ترین مادر دنیا احساس میکردم؟ آنها دو شهر مختلف قبول شده بودند پسر کوچکتر در یکی از شهرهای شمال و دیگری در یکی از شهرهای استان خراسان پذیرفته شده بود. البته پسر کوچکم در زاهدان ابتدا قبول شد که سپس به شمال رفت ما نزد پسر بزرگترم در یکی از شهرهای خراسان ماندیم. برای ورود به دانشگاه مبلغ زیادی خواستند، نداشتیم پسر کوچکتر به خونه قبلی در آن روستا رفت و مقداری اسباب و چیزهایی را بفروش رساند و خیلی زود فرستاد چون برای ثبت نام تا ساعت دوازده بیشتر فرصت نداشتیم، بنابراین با عجله هر چه تمام تر پول جور شد و من اسم پسرم را در داشگاه و رشته مهندسی نام نویسی نمودم. همانطور که گفتم پدرش هم حضور نداشت زیرا برای درس و دانشگاه بچه ها دوباره بطرف دبی رهسپار شده بود تا با آشنایی که به آنجا داشت کار کند و برای خرج تحصیل فرزندان بفرستد. برای این موفقیت بزرگ سر از پا نمیشناختم و احساس غرور میکردم، بخصوص منکه یک مادر رنج کشیده ای بودم شدت خوشحالی مرا میتوانید کاملا درک کنید..

 بسرعت بطرف شمال رفتم برای گرفتن خوابگاه برای پسرم موفق شدیم اتاقی در یک منزل اجاره کنیم. تمام مراحل نام نویسی او هم انجام شد و حتا کارت دانشجویی هم گرفت و من با خیال راحت بطرف شهر پسر بزرگم براه افتادم. ابتدا در مهمانخانه ای اقامت کردیم که انسانهای بسیار خوبی بودند و با غذاهای بینهایت خوشمزه پذیرایی شدیم. سپس طبقه دوم از یک منزل را که پایین صاحب خانه خودش زندگی میکرد را اجاره کردیم البته من با دو فرزندانم در حقیقت همراه دانشجو بودیم و چون همسرم هم در دبی کار میکرد تصمیم گرفتیم با برادر بزرگشان همراه بچه ها زندگی کنیم تا درسشان را همان شهر بخوانند..روزها بخوبی و شادی برای ما میگذشت و کم کم همه چیز جور میشدو زندگی ساده دنشجویی برای پسرم درست کردم، البته باتفاق خواهر و برادرش.. یادم میآد اولین روزیکه وارد این شهر شدیم و به یک مهمانخانه رفتیم، صاحب رستوران آدم بسیار خوبی بود پرسید چند روز شما میمانید؟ گفتم تا آخر تحصیل پسرم. گفت:« اصلا امکانش کم هست که بتونین حتا مدت کوتاهی هم باشید!» پیش خودم گفتم

چون خیال میکنه چون ما از تهران آمدیم  نمیتونیم اینجا بمونیم؟! مدتی بعد که با پسرم طبقه دوم یک منزل را اجاره کردیم صاحبخونه میگفت:ـ اینجا هر کس شوهر نداشته باشه یا شوهرش هم بمیره بلافاصله ازدواج باید بکنه، ما اصلا زن تنهااینجا نداریم!؟ گفتم من شوهر دارم ولی در کشور دیگری برای کار رفته گفت:ـ پس  چرا ما او را نمی بینیم؟! تازه فهمیدم که حرف آن آقای مهمانخانه دار چقدر درست بود. هر کجا میرفتیم پسر صاحبخونه دنبال ما بود هر چه میخریدیم با موتور همراه ما میآمد، نمیدانم به مغازه دار و صاحب کالا چه میگفت؟ که چند دقیقه بعد صاحب کالا برای پس گرفتن جنس خریداری شده دم، در منزل ما منتظر برای پس گرفتن کلایش ایستاده بود؟! و یا اگر چیزی اتفاقا خریداری کرده بودیم صاحب کالا را میفرستاد در مکانی شلوغ مثلا داخل اتوبوس تا آبروی ما را ببرد، در حالیکه با آن شخص فروشنده، مدتها پیش تسویه حساب کرده بودیم!! بهر ترتیب ما با آن خانواده بلاجبار دوست شده بودیم. همسرم از دبی زنگ میزد و ما ازتلفن منزل آنها جواب میدادیم چون طبقه ما متاسفانه تلفن نداشت. زندگی میگذشت تا اینکه مدت طولانی از همسرم خبری نشد ما فقط تنها یک شماره موبایل ازش داشتیم و با همان تماس میگرفتیم. هر چه زنگ میزدیم گوشی او خاموش بود شاید حدود چهار پنج ماه طول کشید و ما کاملا بی پول شده بودیم!؟ پسرم آنکه دانشجوی شمال بود گاهگاهی بما زنگ میزد بلاخره تصمیم گرفتیم برای پیدا کردن همسرم بدون داشتن آدرس مشخصی سفر کنم حتا با  نداشتن شماره تماسی! چون خرج راه را هم اصلا نداشتم بنابراین یکی از دوستان پسر بزرگم به توسط دایی خودش وامی برای ما گرفت که خرج سفرم تامین شود، بلاخره من راهی دبی شدم در حالیکه دختر و پسر کوچکترم بشدت ناراحت بودند و گریه میکردن آنها را به صاحبخانه سپردم و رفتم…

 اما هیچگونه امیدی برای یافتن همسرم نداشتم؟ وقتی در دبی اتاقی هتلی را گرفتم با بچه ها در شهرستان تماس گرفتم و آدرس هتل و شماره تلفن را به آنها دادم. هنوز لحظاتی از آمدنم نگذشته بود که صدای در اتاق هتل مرا بخود آورد؟ بمن گفتند: شخصی منتظر شماست گفتم کی میتونه باشه من همین الان وارد اینجا شدم! وقتی از پله ها پایین رفتم با کمال تعجب شوهرم را دیدم که شاید در عرض مدت کوتاهی ده سال پیر تر شده بود! راستش دیدن همسرم آنهم باین زودی بیشتر بیک معجزه شبیه بود و باور کردنی نبوداشک شوق ریختم؟اینطور فکر میکردم روزها دنبالش  باید بگردم و آخر سر خودم هم پولم تمام خواهد شد و معلوم نبود چه بر سرم  میآید؟ از ش ناراحت و دلگیر بودم که چرا ماهها ما را تنها گذاشته اما بینهایت خوشحال شدم که بسرعت  او را پیدا کردم؛ چون گمان میکردم حتما دست خالی برمیگردم چرا که به دنبال سوزنی در انبار کاه میگشتم؟! چند روزی مهمانش بودم و با مقدار چشم گیری وجه نقد از همسرم جدا شدم که میتوانست همین مقدار وجه نقد خانواده ما را نجات دهد. از خدا بارها و بارها تشکر کردم که در آن لحظاتی که  فکرش را هم نمیکردم دستهایی از غیب رسید و بمن کمک کرد و مرا از گرداب مهیبی نجات داد….              

 

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی 

09.01.2024 

اتریش وین 

 

مطالب مرتبط

Leave a Comment