قسمت نوزدهم خاطرات تلخ

قسمت نوزدهم خواهرم بعد از مشکلاتی که درست کرده بود، ظاهرا از در دوستی وارد شد و هر روز از اداره مرخصی می­گرفت و به من سر می­زد. من خوشحال بودم که اگر اعصابم ناراحت شده از آن همه ظلم و تعدی او اکنون سر عقل آمده و می­خواهد، برایم مهربانی و خواهری نماید. یک روز که برای دیدن آمده بود، خیلی اصرار داشت که من بدرقه­ اش نکنم. وقتی از در منزل بیرون رفت، بلافاصله در را آهسته باز کردم. انتظار داشتم او را ابتدای کوچه با فاصلۀ کمی…

ادامه مطلب...