قسمت نوزدهم خاطرات تلخ

قسمت نوزدهم

خواهرم بعد از مشکلاتی که درست کرده بود، ظاهرا از در دوستی وارد شد و هر روز از اداره مرخصی می­گرفت و به من سر می­زد. من خوشحال بودم که اگر اعصابم ناراحت شده از آن همه ظلم و تعدی او اکنون سر عقل آمده و می­خواهد، برایم مهربانی و خواهری نماید. یک روز که برای دیدن آمده بود، خیلی اصرار داشت که من بدرقه­ اش نکنم. وقتی از در منزل بیرون رفت، بلافاصله در را آهسته باز کردم. انتظار داشتم او را ابتدای کوچه با فاصلۀ کمی ببینم. اما از خواهرم کوچک­ترین خبری نبود. انگار آب شده و بر زمین فرو رفته بود؛ اما ناگهان صدایش را از خانۀ همسایۀ بغلی شنیدم. باز باور نکردم؛ اما وقتی همسایه تمام لجن­های جوی کوچه را پشت در ما ریخت، به این نتیجۀ بسیار شوم رسیدم که خواهرم به این محل و همسایه ها و خانۀ ما رحم نکرده و تمام عیب­های خودش را به­ ما چسبانده و با یاوه گویی خواهان برهم زدن ارتباط دوستانۀ من با آن­ها هم شده. اشکم چون باران بر صورتم می­ریخت و از این­همه ستم ناخواهری به­ جان رسیده بودم. کار اداره را هم مرخصی بدون حقوق جهت نگه­داری از فرزند گرفتم و نرفتم. در داخل خانه شب و روزم می­گذشت و تمام مدت به بچه­ ها می­رسیدم.

***

در مدت بسیار کوتاهی یعنی حدود شش سال، چهار فرزند داشتم. دست تنها و با کلی مشکلات بزرگ و کوچک می­توانم بگویم که همه آتش­ها از گور خواهرم بلند می­شد و من می­بایست تمام اندوه خودم را کاملاً فراموش کنم و به بچه­ ها بپردازم. از غم و اندوه ومشکلات فراوانی که خواهرم بهوجود آورده بود، به­شدت روحم را آزار می­داد. توسط خواهر همسرم به دکتر روانشناس مجربی مراجعه نمودم که می­توانست کمک­های فراوانی به من داشته باشد و مرا از این دوران برزخ نجات دهد و از این گرداب وحشت و طوفان دریای بی­رحم زمانه برهاند.

می­شود گفت مثل آبی بود که بر آتش ریختند. ابتدا چند جلسه به­نظرم زیاد رسید شاید حوصلۀ چنین مدتی را نداشتم؛ اما به­ مرور زمان به این رفت و آمدها عادت کردم و دکتر به­ واقع تیماردارم بود و کم­کم رنگ زندگی برایم تغییر می­کرد. روشن و روشن­تر می­گشت و من در همین مدت کوتاه توانستم غم­ها را به بوتۀ فراموشی بسپارم و زندگی را دریابم و بیشتر به خانواده­ام عشق بورزم؛ اما جای یک چیز در زندگی ما خالی بود. شغل یا حرفه. زیرا هر دوی ما یعنی منو همسرم کارهای اداری خود را از دست داده بودیم و در حقیقت بیکار بودیم. انگار همه­ چیز زندگی ردیف شده بود و دست به دست هم داده بود که زندگی ما را دگر گون سازد. اداره ها را کنار گذاشته بودیم و شروع کار جدید برای من یک امید تازه­ای را ب­وجود آورده بود. می­شد گفت بیزینس خوبی بود. با حسابداری خود من از همان ابتدا بسیار عالی پیش می­رفت و ما شاهد موفقیت را در آغوش می­کشیدیم و تمام آن مشکلات گذشته از زندگی ما خارج گشته و ب­جایش آسایش نشسته بود.

خواهرم کاملاً از زندگی من پایش را بیرون کشیده بود. البته این ظاهر قضیه بود چون در حقیقت از طریق خانوادۀ همسرم که تلفنی در ارتباط بود همه چیز را زیر نظر داشت و دقیقاً از کارهای ما مطلع می­شد. خانوادۀ همسرم به­ خصوص خواهرش از این­که مشکلاتی برایمان بوجود آمده و با توجه به این­که خوشبختی ما زبانزد بود ؛ بنابراین هم برای خودش بقول معروف بخت­گشایی و هم برای ما که بی­جهت زندگیمان دستخوش ناملایماتی شده بود، عقیده داشت که با جادو این مشکل برای شما ب­وجود آمده. من که اصلاً این مسائل را قبول نداشتم، زیر بار نمی­رفتم؛ اما یک روز از من خواست که همراهیش کنم برای باطل کردن این طلسم به پیش دعانویسی که کارهای درستی از او دیدند، بریم. در دلم به او می­خندیدم؛ اما بالاخره در یک فرصت مناسب موافقت کردم و موفق شدم که همراه او به این مکان برویم.

پس از انتظار چند ساعته وارد شدیم. راستش ابهت چهره روحانی آن شخص مرا گرفت. به من پاسخی داد که با خودم خندیدم و کاملاً به­نظرم غیر ممکن آمد؛ اما طولی نکشید که همه صحبت­هایی که آن شخص گفته بود، صورت حقیقت به خود گرفت و ما تمام زندگی خود را درحالی­که کاملاً اوضاع جور و زندگی بر وفق مراد بود پیش آمد و ما با آن همه درآمدی که ماهیانه دریافت می­کردم در حقیقت سرابی بیش نبود و باختم و خانوادۀ هفت نفری ما تنها با یک ساک از زادگاهش خارج شد.

و این برای هرکس امری محال می­نمود و باور نکردنی بود؛ اما متأسفانه حقیقت داشت. درست همان­گونه شد که آن مرد سرنوشت آیندۀ ما را پیش­بینی کرده بود.

درست وسط امتحان نهایی فرزندانم بود که این مسئله بوجود آمد و ما مال­باخته شدیم. شاید آن­قدرها برایم رنج­آور نبود. تنها نگرانی من از آیندۀ فرزندان تیزهوشم بود که در مدرسه حرف اول را می­زدند و جزو بهترین­ها بودند. البته تفاوت سن فرزندان بسیار اندک بود و پشت سر هم با رنج و خون دل و دست تنها درحالی­که شاغل هم بودم انجام دادم و بسیارهم عالی زیبا و تمیزی آنها و زیبایشان زبانزد بود.

***

درست همان زمان مصادف با بارداری فرزند پنجم و مشکلات پی­در­پی، می­شد در حقیقت بیماری سخت بارداری نه ماهه را پشت سر میگذاشتم و درست بعد از روزها انتظار به یک مکان بسیار گرم رسیدیم که شرجی در آن بیداد می­کرد.

ما می­بایست همه چیز را تحمل می­کردیم. چرا این را هرگز نفهمیدم. من همیشه دور و برم خواستگارانی پر و پا قرصی بود که هر کدام اسم و رسمی برای خودشان داشتند. خواستگارانی که ناخواهری دیوانه و با آن حسادت بیمارگونه به­ عناوین مختلف بدون اطلاع من جواب منفی ­داد و رد ­کرد. حالا به همین بسنده کردم که خواهرم راضی باشد. باز هم کارهایی عجیب و غریب از او سر می­زند که عقل جن هم به آن نمی­رسد. شاید هم او خود جن باشد، نمی­دانم! زندگی در یک کشور جدید با قوانین مخصوص خودشان با زبان دیگری و با شرایط متفاوت، این­ها همه می­توانست مشکلات بسیاری را برای خانواده که اکنون هفت نفر هم شده بود، فراهم سازد و مشکلات پی­درپی را برایمان بوجود آورد. از ما اقامت طلب می­کردند. شهریۀ کلان و زبان، خوب به یک­باره همۀ این­ها مقدور و ممکن نبود و فرصت زیادی را می­طلبید که از حوصلۀ زندگانی ما خارج بود.

بعد از تمام این سختی­ها جای شکر داشت که فرزندانم از آن محیط بدشان نیامده بود و سعی بر آن داشتند که هرچه زودتر خود را هم­رنگ جماعت کنند.

زیبایی، تمیزی و ادب آن­ها همه را به ­طرفشان می­کشاند و خوشبختانه در دبستانی که می­رفتند مورد توجه همه دست اندر کاران قرار گرفتند. که مورد تشویق و ترغیب هرچه بیشتر آنها شد. همین امر موجب حسادت یکی از بچه­ ها گشت که هنگام بازی فوتبال بین بچه ها اتفاق بدی برای پسر دومم افتاد.

من هنوز فرزند آخرم را باردار بودم که یک روز مدیر مدرسه و چندنفر از معلم­ها پسرم را با دست و پایی کچ گرفته به آپارتمان آوردند. حیران و مبهوت شده بودم و انگار این صحنه را در فیلم­ها نگاه می­کنم. دلم فر ریخت. وحشت سراپای مرا فرا گرفت. در کشور غریب، بدون اقامت، بدون این­که هنوز جاپای محکمی برای خودمان فراهم کرده باشیم، این ضربۀ بزرگی بود. مجبور بودم دختر پنج­ساله را برای محافظت از پسرم بالای سرش بگذارم. زیرا همان زمان وقت تولد پسرم بود که می­بایست چندروزی را در بیمارستان سپری کنم و از فرزندان بی­خبر باشم. اما این هم به ­خوبی گذشت.

وقتی به خانه برگشتم، همه چیز روبه ­راه بود و بچه­ ها بی صبرانه منتظر مادر بودند در حالیکه برادر کوچکشان را هم به بغل دارد از در وارد شود. پیشواز بچه­ ها از من بسیار دیدنی و قشنگ بود. اشک شوق مرا از این خوشبختی و دیدار دوباره جاری ساخت.

 

 

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی 

اتریش وین 

23.10.2023

 

 

 

مطالب مرتبط

Leave a Comment