خواهرم بعد از مشکلاتی که درست کرده بود، ظاهرا از در دوستی وارد شد و هر روز از اداره مرخصی میگرفت و به من سر میزد. من خوشحال بودم که اگر اعصابم ناراحت شده از آن همه ظلم و تعدی او اکنون سر عقل آمده و میخواهد، برایم مهربانی و خواهری نماید. یک روز که برای دیدن آمده بود، خیلی اصرار داشت که من بدرقه اش نکنم. وقتی از در منزل بیرون رفت، بلافاصله در را آهسته باز کردم. انتظار داشتم او را ابتدای کوچه با فاصلۀ کمی ببینم. اما از خواهرم کوچکترین خبری نبود. انگار آب شده و بر زمین فرو رفته بود؛ اما ناگهان صدایش را از خانۀ همسایۀ بغلی شنیدم. باز باور نکردم؛ اما وقتی همسایه تمام لجنهای جوی کوچه را پشت در ما ریخت، به این نتیجۀ بسیار شوم رسیدم که خواهرم به این محل و همسایه ها و خانۀ ما رحم نکرده و تمام عیبهای خودش را به ما چسبانده و با یاوه گویی خواهان برهم زدن ارتباط دوستانۀ من با آنها هم شده. اشکم چون باران بر صورتم میریخت و از اینهمه ستم ناخواهری به جان رسیده بودم. کار اداره را هم مرخصی بدون حقوق جهت نگهداری از فرزند گرفتم و نرفتم. در داخل خانه شب و روزم میگذشت و تمام مدت به بچه ها میرسیدم.
***
در مدت بسیار کوتاهی یعنی حدود شش سال، چهار فرزند داشتم. دست تنها و با کلی مشکلات بزرگ و کوچک میتوانم بگویم که همه آتشها از گور خواهرم بلند میشد و من میبایست تمام اندوه خودم را کاملاً فراموش کنم و به بچه ها بپردازم. از غم و اندوه ومشکلات فراوانی که خواهرم بهوجود آورده بود، بهشدت روحم را آزار میداد. توسط خواهر همسرم به دکتر روانشناس مجربی مراجعه نمودم که میتوانست کمکهای فراوانی به من داشته باشد و مرا از این دوران برزخ نجات دهد و از این گرداب وحشت و طوفان دریای بیرحم زمانه برهاند.
میشود گفت مثل آبی بود که بر آتش ریختند. ابتدا چند جلسه بهنظرم زیاد رسید شاید حوصلۀ چنین مدتی را نداشتم؛ اما به مرور زمان به این رفت و آمدها عادت کردم و دکتر به واقع تیماردارم بود و کمکم رنگ زندگی برایم تغییر میکرد. روشن و روشنتر میگشت و من در همین مدت کوتاه توانستم غمها را به بوتۀ فراموشی بسپارم و زندگی را دریابم و بیشتر به خانوادهام عشق بورزم؛ اما جای یک چیز در زندگی ما خالی بود. شغل یا حرفه. زیرا هر دوی ما یعنی منو همسرم کارهای اداری خود را از دست داده بودیم و در حقیقت بیکار بودیم. انگار همه چیز زندگی ردیف شده بود و دست به دست هم داده بود که زندگی ما را دگر گون سازد. اداره ها را کنار گذاشته بودیم و شروع کار جدید برای من یک امید تازهای را بوجود آورده بود. میشد گفت بیزینس خوبی بود. با حسابداری خود من از همان ابتدا بسیار عالی پیش میرفت و ما شاهد موفقیت را در آغوش میکشیدیم و تمام آن مشکلات گذشته از زندگی ما خارج گشته و بجایش آسایش نشسته بود.
خواهرم کاملاً از زندگی من پایش را بیرون کشیده بود. البته این ظاهر قضیه بود چون در حقیقت از طریق خانوادۀ همسرم که تلفنی در ارتباط بود همه چیز را زیر نظر داشت و دقیقاً از کارهای ما مطلع میشد. خانوادۀ همسرم به خصوص خواهرش از اینکه مشکلاتی برایمان بوجود آمده و با توجه به اینکه خوشبختی ما زبانزد بود ؛ بنابراین هم برای خودش بقول معروف بختگشایی و هم برای ما که بیجهت زندگیمان دستخوش ناملایماتی شده بود، عقیده داشت که با جادو این مشکل برای شما بوجود آمده. من که اصلاً این مسائل را قبول نداشتم، زیر بار نمیرفتم؛ اما یک روز از من خواست که همراهیش کنم برای باطل کردن این طلسم به پیش دعانویسی که کارهای درستی از او دیدند، بریم. در دلم به او میخندیدم؛ اما بالاخره در یک فرصت مناسب موافقت کردم و موفق شدم که همراه او به این مکان برویم.
پس از انتظار چند ساعته وارد شدیم. راستش ابهت چهره روحانی آن شخص مرا گرفت. به من پاسخی داد که با خودم خندیدم و کاملاً بهنظرم غیر ممکن آمد؛ اما طولی نکشید که همه صحبتهایی که آن شخص گفته بود، صورت حقیقت به خود گرفت و ما تمام زندگی خود را درحالیکه کاملاً اوضاع جور و زندگی بر وفق مراد بود پیش آمد و ما با آن همه درآمدی که ماهیانه دریافت میکردم در حقیقت سرابی بیش نبود و باختم و خانوادۀ هفت نفری ما تنها با یک ساک از زادگاهش خارج شد.
و این برای هرکس امری محال مینمود و باور نکردنی بود؛ اما متأسفانه حقیقت داشت. درست همانگونه شد که آن مرد سرنوشت آیندۀ ما را پیشبینی کرده بود.
درست وسط امتحان نهایی فرزندانم بود که این مسئله بوجود آمد و ما مالباخته شدیم. شاید آنقدرها برایم رنجآور نبود. تنها نگرانی من از آیندۀ فرزندان تیزهوشم بود که در مدرسه حرف اول را میزدند و جزو بهترینها بودند. البته تفاوت سن فرزندان بسیار اندک بود و پشت سر هم با رنج و خون دل و دست تنها درحالیکه شاغل هم بودم انجام دادم و بسیارهم عالی زیبا و تمیزی آنها و زیبایشان زبانزد بود.
***
درست همان زمان مصادف با بارداری فرزند پنجم و مشکلات پیدرپی، میشد در حقیقت بیماری سخت بارداری نه ماهه را پشت سر میگذاشتم و درست بعد از روزها انتظار به یک مکان بسیار گرم رسیدیم که شرجی در آن بیداد میکرد.
ما میبایست همه چیز را تحمل میکردیم. چرا این را هرگز نفهمیدم. من همیشه دور و برم خواستگارانی پر و پا قرصی بود که هر کدام اسم و رسمی برای خودشان داشتند. خواستگارانی که ناخواهری دیوانه و با آن حسادت بیمارگونه به عناوین مختلف بدون اطلاع من جواب منفی داد و رد کرد. حالا به همین بسنده کردم که خواهرم راضی باشد. باز هم کارهایی عجیب و غریب از او سر میزند که عقل جن هم به آن نمیرسد. شاید هم او خود جن باشد، نمیدانم! زندگی در یک کشور جدید با قوانین مخصوص خودشان با زبان دیگری و با شرایط متفاوت، اینها همه میتوانست مشکلات بسیاری را برای خانواده که اکنون هفت نفر هم شده بود، فراهم سازد و مشکلات پیدرپی را برایمان بوجود آورد. از ما اقامت طلب میکردند. شهریۀ کلان و زبان، خوب به یکباره همۀ اینها مقدور و ممکن نبود و فرصت زیادی را میطلبید که از حوصلۀ زندگانی ما خارج بود.
بعد از تمام این سختیها جای شکر داشت که فرزندانم از آن محیط بدشان نیامده بود و سعی بر آن داشتند که هرچه زودتر خود را همرنگ جماعت کنند.
زیبایی، تمیزی و ادب آنها همه را به طرفشان میکشاند و خوشبختانه در دبستانی که میرفتند مورد توجه همه دست اندر کاران قرار گرفتند. که مورد تشویق و ترغیب هرچه بیشتر آنها شد. همین امر موجب حسادت یکی از بچه ها گشت که هنگام بازی فوتبال بین بچه ها اتفاق بدی برای پسر دومم افتاد.
من هنوز فرزند آخرم را باردار بودم که یک روز مدیر مدرسه و چندنفر از معلمها پسرم را با دست و پایی کچ گرفته به آپارتمان آوردند. حیران و مبهوت شده بودم و انگار این صحنه را در فیلمها نگاه میکنم. دلم فر ریخت. وحشت سراپای مرا فرا گرفت. در کشور غریب، بدون اقامت، بدون اینکه هنوز جاپای محکمی برای خودمان فراهم کرده باشیم، این ضربۀ بزرگی بود. مجبور بودم دختر پنجساله را برای محافظت از پسرم بالای سرش بگذارم. زیرا همان زمان وقت تولد پسرم بود که میبایست چندروزی را در بیمارستان سپری کنم و از فرزندان بیخبر باشم. اما این هم به خوبی گذشت.
وقتی به خانه برگشتم، همه چیز روبه راه بود و بچه ها بی صبرانه منتظر مادر بودند در حالیکه برادر کوچکشان را هم به بغل دارد از در وارد شود. پیشواز بچه ها از من بسیار دیدنی و قشنگ بود. اشک شوق مرا از این خوشبختی و دیدار دوباره جاری ساخت.
نویسنده ملیحه ضیایی فشمی
اتریش وین
23.10.2023