قسمت بیستم
مدتی مرخصی بدون حقوق گرفتم تا به خانواده و فرزندان همچنین بخودم برسم و همه چیزهایی که برایم مشکل ساز بود را کنار بگذارم و فراموش کنم..زیرا از یکطرف مشکلات اداره و از طرف دیگر در مدت شش سال با داشتن چهار فرزند پشت سرهم و دست تنها بزرگ کردن آنها مرا از پای در آورده بود! خواهرم بعد از مشکلاتی که برایم درست کرد، ظاهرا از در دوستی وارد شد و هر روز از اداره مرخصی میگرفت و به من سر میزد. من خوشحال بودم که اگر اعصابم ناراحت شده از آن همه ظلم و تعدی او اکنون سر عقل آمده و میخواهد، برایم مهربانی و خواهری نماید. یک روز که برای دیدنم آمده بود، خیلی اصرار داشت که من بدرقه اش نکنم. وقتی از در منزل بیرون رفت، بلافاصله در را آهسته باز کردم. انتظار داشتم او را ابتدای کوچه با فاصلۀ کمی ببینم. اما از خواهرم کوچکترین خبرو اثری ندیدم!! انگار آب شده و بر زمین فرو رفته بود؛ اما ناگهان صدایش را از خانۀ همسایۀ بغلی شنیدم؟ باز باور نکردم؛ اما وقتی همسایه تمام لجنهای جوی کوچه را پشت دیوار ما ریخت، به این نتیجۀ بسیار شوم رسیدم که خواهرم به این محل و همسایه ها و خانۀ ما رحم نکرده و تمام عیبهای خودش را به ما چسبانده و با یاوه گویی خواهان برهم زدن ارتباط دوستانۀ ما با آنها هم شده. اشکم چون باران بر صورتم فرو میریخت و از اینهمه ستم ناخواهری به جان رسیده بودم. بی درنگ کار اداره را مرخصی بدون حقوق جهت نگهداری از فرزند گرفتم و اداره نرفتم. داخل خانه شب و روزم میگذشت و تمام مدت به بچه ها میرسیدم.
***
در مدت بسیار کوتاهی یعنی حدود شش سال، چهار فرزند داشتم. دست تنها و با کلی مشکلات بزرگ و کوچک میتوانم بگویم که همه آتشها از گور آذر بلند میشد و من میبایست تمام اندوه خودم را کاملاً فراموش میکردم و به بچه ها می پرداختم. جنگ شدیدتر شده بود و روزهای سختی را ما میگذراندیم همه مردم به جاهای امن پناه برده بودند، تنها خانواده باقی مانده در آن کوچه ما بودیم!! بمباران و موشک باران که میشد، روی بچه ها میافتادم تابرای دلخوشی خودم آسیبی نبینند. بلاخره ما هم راهی سفر شدیم و تصمیم گرفتیم شمال بریم، آنقدر ترافیک سنگین شده بود که حرکت بسیار کند صورت میگرفت ! انگار همه مثل ما و هم عقیده ما شمال را برای فرار از جنگ پیدا کرده بودند؟ بلاخره ساعتها بعد به رودهن رسیدیم. همسرم پیاده شد تا آدرس هتل یا مسافرخانه ای را از یک رستوران بگیرد؟ صاحب آنجا گفت:ـ چیزی بعنوان هتل نداریم اما منزل ما هست. همسرم گفت: با اینهمه بچه ما چطوری بیام خونه شما، آن آقا خندید و گفت:« نگران نباشید من خودم هم یازده فرزند دارم!» خلاصه با کلی تعجب و تشکر به منزل ایشان رفتیم، واقعا فرزندان ایشان یازده تا بودند؟! خانم صاحبخانه و دخترانش خیلی لطف داشتند. قرار شد خونه شون بعنوان مهمان بمونیم که آنها هم به خونه ما در تهران بعدا مهمان بشن…. روزهای خوبی را میگذراندیم. وقتی هواپیماها از بالای سر ما رد میشدند چند لحظه بعد هم صدای انفجار مهیبی را میشنیدیم، بسیار ناراحت کننده و دردناک بود، ما را به گریه می انداخت. بلاخره اوضاع و احوال کمی بهتر شد و ما با کلی شرمندگی و خجالت آنجا را ترک کردیم و آدرس دادیم تا آنهاهم به منزل ما تهران بیایند….
از غم و اندوه ومشکلات فراوانی که ناخواهری برایم به وجود آورده بود، به شدت روحم را آزار میداد. توسط خواهر شوهرم به دکتر روانشناس مجربی مراجعه نمودم که میتوانست کمکهای فراوانی به من داشته باشد و مرا از این دوران برزخ نجات دهد و از این گرداب وحشت و دریای طوفانی بیرحم زمانه برهاند.
میشود گفت مثل آبی بود که بر آتش ریختند. ابتدا پانزده جلسه به نظرم بسیار زیاد رسید؟ شاید ابدا حوصلۀ چنین مدت طولانی را نداشتم؟ ولی به مرور زمان به این رفت و آمدها عادت کردم. دکتر هم که به واقع تیماردارم بود، رفته رفته رنگ زندگی برایم تغییر پیدا میکرد روشن و روشنتر میگشت! من در همین مدت کوتاه توانستم غمها را به بوتۀ فراموشی بسپارم و زندگی را دریابم و بیشتر به خانواده ام عشق بورزم. اما جای یک چیز در زندگی ما خالی بود، شغل یا حرفه ای. زیرا هر دوی ما یعنی منو همسرم کارهای اداری خود را از دست داده بودیم و در حقیقت بیکار شده بودیم!! البته بعد از گرفتن مرخصی که سه سال تمام سپری شد من غافل شدم چون درست مصادف با اوج مشکلاتم بود/ گویا نامه ای از اداره برایم میفرستند و ناخواهری آن نامه را میگیرد چون فقط یکماه فرصت داشت که من خودم را به اداره برسانم. آذر موقعی نامه را بمن داد که یکماه وقتش کامل تمام شده بود و من رسما اخراج شده بودم!؟ همسرم هم باز خرید کرد و بعد از پانزده شانزده سال کار مبلغ بسیار ناچیزی در آنزمان بهش تعلق گرفت!؟ بهر حال هر دو بیکار بودیم انگار همه چیز زندگی ردیف شده و دست به دست هم داده بود که زندگی ما را دگر گون سازد. اداره ها را کنار گذاشته بودیم و شروع کار جدید امید تازهای را برایم به وجود آورده بود. میشد گفت ظاهرا بیزینس خوبی بود. و این کار را برادر شوهرم به همسرم پیشنهاد داد! از آنجا شروع شد که من مختصر بر خوردی با مادر همسرم داشتم و شاید او بسیار از این برخورد من که برای اولین بار بود ناراحت شد و مدتی بعد با کمال تعجب این پیشنهاداز جانب آنها بمارسید! نمیدانم آیا دست انتقامی در کار بود یا اینکه بسبب کمک به خانواده ما چنین کاری را میکردند؟؟ بهر حال مغازه ای همراه با وانت صفر کیلومتری با اقساط دراختیار ما گذاشتند، خیلی تعجب بر انگیز بود و تا بحال چنین کمکی از آنها ندیده بودیم؟! با حسابداری خود من از همان ابتدا بسیار عالی پیش میرفت و ما شاهد موفقیت را در آغوش میکشیدیم و تمام آن مشکلات گذشته از زندگی ما خارج گشته و به جایش آسایش نشسته بود.
ناخواهری کاملاً از زندگی ما پایش را بیرون کشیده بود. البته این ظاهر قضیه بود چون در حقیقت از طریق خانوادۀ همسرم که تلفنی باآنها در ارتباط بود همه چیز را زیر نظر داشت و دقیقاً از کارهای ما مطلع میشد. خانوادۀ همسرم به خصوص خواهرکوچکتر از اینکه مشکلاتی برایمان به وجود آمده و با توجه به اینکه چندی قبل خوشبختی ما زبانزد همه بود. بنابراین هم برای خودش به قول معروف بختگشایی و هم برای ما که بیجهت زندگیمان دستخوش ناملایماتی شده بود، عقیده داشت که با جادو این مشکل برای شما به وجود آمده!؟ من که اصلاً این مسائل را قبول نداشتم و زیر بار نمیرفتم. یک روز از من خواست که همراهیش کنم و برای باطل کردن این طلسم به پیش دعانویسی بریم که کارهای درستی از او دیده بودند. در دلم به او خندیدم، اما بالاخره در یک فرصت مناسب موافقت کردم و موفق شدم که همراه او به این مکان برویم.
پس از انتظار چند ساعته نوبت بما رسید. راستش ابهت چهره روحانی آن شخص مرا گرفت. به من پاسخی داد که با خودم خندیدم و کاملاً به نظرم غیر ممکن آمد، اما طولی نکشید همه صحبتهایی که آن شخص گفته بود، صورت حقیقت به خود گرفت و ما تمام زندگی خود را درحالیکه کاملاً اوضاع جور و زندگی بر وفق مراد بود از دست دادیم!! با آن همه درآمدی که ماهیانه دریافت میکردیم در حقیقت سرابی بیش نبود و نهایتا باختم و همراه خانوادۀ شش نفری تنها با یک ساک از زادگاهمان خارج شدیم!؟
و این برای هرکس امری محال و باور نکردنی بود! اما متأسفانه حقیقت داشت. درست همانگونه شد که آن مرد سرنوشت آیندۀ ما را پیشبینی نموده بود. وانتی را که اقساطش را تا یکریال آخر پرداخت کرده بودیم، برادر شوهرم برای خودش برداشت و بنام خودش زد و کلیه اسباب و و سائل خانه را که همه عالی و در حد نو بودند را خانواده همسر و خواهر شوهرم بر داشت و ما را دست خالی به دیار دیگری فرستادند… در حالیکه طلبهای فراوانی از مردم داشتیم و مختصری بدهکار بودیم و چکهایی که میشد همه را بمرور زمان پاس کرد. تمام آن افرادی که از ما طلب داشتند متاسفانه از طرف برادر همسرم به آنها فشار میآورد تا صبر نکنند و همان لحظه طلبشان را از ما بخواهند!؟ نمیدانم چگونه آنها را دم در خونه ما میکشاند در حالیکه ما هم بهمان صورت دست مردم پولهای زیادی طلب داشتیم….
درست وسط امتحان نهایی فرزندانم بود که این مسئله بوجود آمد متاسفانه ما مالباخته و ور شکسته شدیم! شاید موضوع مادیات آنقدرها برایم رنج آور نبود. تنها نگرانی من از آیندۀ فرزندان تیزهوشم بود که در مدرسه حرف اول را میزدند و جزو بهترینها بودند. البته تفاوت سن فرزندان بسیار اندک بود و پشت سر هم با رنج و خون دل و دست تنها درحالیکه شاغل هم بودم بثمر رساندم که بسیارهم عالی و زیبا و تمیز که زبانزد فامیل بودند.
***
درست همان زمان مصادف با بارداری فرزند پنجمم بود که مشکلات فراوانی پیش آمد و در حقیقت بیماری سخت نه ماهه را پشت سر میگذاشتم. پس از روزها انتظار که ما بشهرهای مختلف جنوب با پنج فرزند در تابستان میرفتیم، جهت گرفتن ویزای امارات در حالیکه تنها نبودیم به اتفاق شوهر خواهر همسرم که ما را در این سفرها همراهی میکرد و در حقیقت و کالت شوهرم را بعهده گرفته بود! اقدام برای ویزای دبی کردیم چون آن وقتها یعنی سال هفتاد کمتر کسی برای دبی ویزا درست میکرد، زیرا هنوز مانند اکنون معروف نشده بود که همه نقاط ایران به آنجا سفر کنند!؟ بعد از جستجوی فراوان در شهرهای جنوب در نیمه های تیر ماه تنها یک نفر در بندر عباس پیدا شد که برای تحویل ویزای دبی پانزده روزی منتظر ماندیم؟؟! شما میدانید که بودن در آن هوای گرم بندر عباس کار راحتی نبود، بخصوص من که بار دار بودم و فرزندانم برایشان بسیار سخت میشد اما سعی ما بر آن بود که قبل از مهر خودمان را به دبی برسانیم تا بچه ها از درس و مدرسه نمانند. مخصوصا با درس بسیار خوب و عالی آنها که شاگرد ممتاز هم بودند بنابراین من تنها نگرانیم بچه ها بودند و بس… در اواخر تیرماه سال هفتاد به یک مکان بسیار گرم به شهر دبی رسیدیم اگر چه شرجی در آنجا بیداد میکرد ولی زیبایی شهر چشمها را خیره میساخت، حال و هوای رویایی آنجا ما را سخت گرفت بطوریکه همه خانواده یکدل نه صد دل عاشق آنجا شدیم! اگر چه با از دست دادن همه زندگی و به خاک سیاه نشستن با پنج فرزند بسیار سخت و ناگوار بود اما در حقیقت با بهشتی روبرو شدیم که با همه گرمی هوای آنجا احساس خوشبختی میکردیم! بخصوص با نبودن آذر ناخواهری بد ذات همه چیز را از یاد برده بودم و بقیمت نابودی یک زندگی دوازده ساله این کوچ اجباری برای ما اتفاق افتادالبته شوهر خواهر همسرم وکلات داشت که همه قرضهای ما را بپردزد/ با فروش دار و ندار ما و همچنین گرفتن پولهایی که از عده بسیاری طلب داشتیم. بنابراین در تمام این مراحل کوچ اجباری ما را همراهی میکرد. من به همسرم گفتم چقدر قرار شده بما پول بدن گفت:« نگران نباش آنقدر میدن که ما راحت آنجا مدتی زندگی کنیم!؟» اما ذهی خیال باطل ظاهرا اینطور بنظر میرسید که پولهای زیادی بما خواهند داد اما در آخرین لحظه که سوار هواپیما میشدیم، مقدار بسیار کمی از تمام آن اجناس منزل و طلبهای ما همه و همه بما داده شد/ که مات و مبهوت ماندیم و حرفی برای گفتن پیدا نکردیم!! بعدها فهمیدیم تمام اسباب منزل مارو که همه شیک و جدید خریداری شده بود را به ویلای خودشان در شمال منتقل کردند! آنهمه پول که از مردم طلب داشتیم دریافت کرده کمی را به طلبکارها داده بودند! مابقی را به جیب مبارک زدند شاید ساخت ویلا هم از همین پولهای ماانجام شده بود نمیدانم ……
ما بیشتر از چهل روز نتوانستیم در دبی بمانیم چون ویزا همین مدت بود و برگشتیم. تصمیم گرفتیم که به ترکیه سفر کنیم؟ تنها راه مسافرت ارزان از طریق اتوبوس بود و مدت چند روز در راه بودن که بسیار خسته کننده هم برای من باردار و هم برای فرزندان بسیار مشکل بود. با اینحال صبر کردیم تا با هزار سختی به استانبول رسیدیم از آنجا هم بدمان نیاد بخاطر هوای بسیار لطیف و خوبی که داشت بخصوص پس از آنهمه کشیدن گرمای بیش از توان ما این هوا میچسبید! گردن بند طلایی داشتم که برای روز مبادا کنار گذاشته بودم، همسرم آنرا از من گرفت. فکر میکردم برای فروش و زدن بیکی ز زخمهای سفر خواهد زد..
اما بعدا کاشف بعمل که به راننده اتوبوس داده نمیدانم برای چی اینکار را کرده بود. بهر حال در هتلی ارزان قیمت ساکن شدیم و بعد دوسه روز من هنوز اطلاع نداشتم همسرم با طلای من چه کار کرده ما بکلی بی پول شدیم! اجبارا قبول کردیم جنس یکی از مسافرها را به ایران همراه خودمون ببریم. مبلغی که آن شخص پیش پرداخت کرد پول تسویه هتل شد؟ ما توانستیم در آخرین لحظات که آه در بساط نداشتیم و پولمون بکلی تمام شده بود، بوسیله آن شخص احتما از دستگیری و زندان در ترکیه نجات پیدا کردیم؟ ما هم به او کمک کردیم تا جنسهایش بسلامت به مقصد تهران رسید…
همانطور که گفتم تهران پیش یکی از دوستان همسرم همراه خانواده یکماه در منزل آنها اسکان گرفتیم صبر کردیم تا ویزای اقامت دبی به آدرس منزل ایشان برای ما فرستاده شود.و سپس بسوی شهر دبی پرواز نمودیم خیلی زود آنجا هم اسکان گرفتیم .
زندگی در یک کشور جدید با قوانین مخصوص خودشان با زبان دیگری و با شرایط متفاوت، اینها همه میتوانست مشکلات بسیاری را برای خانواده ما که اکنون هفت نفر هم شده بودیم، فراهم سازد و معضلاتی هم در پی داشته باشد؟ از ما اقامت طلب میکردند. همچنین مطالبه پرداخت شهریۀ کلان مدرسه های غیر دولتی، همان مدرسه هایی که فرزندان پولدارهای ایرانی و تجار میامدند! به یکباره همۀ اینها مقدور و ممکن نبود و فرصت زیادی را میطلبید که از حوصلۀ زندگانی ما خارج بود.
بعد از تمام این سختیها جای شکر داشت که فرزندانم از آن محیط خوششان آمده بود و سعی بر آن داشتند که هرچه زودتر خود را همرنگ جماعت کنند.
ادب آنها همه را به طرفشان میکشاند و خوشبختانه در دبستانی که میرفتند مورد توجه همه دست اندر کاران قرار گرفتند. که موجب تشویق و ترغیب هرچه بیشتر آنها میگردید. همین امر موجب حسادت یکی از همکلاسیها شد که هنگام بازی فوتبال بین بچه ها اتفاق بدی برای پسر دومم افتاد.
اواخر بارداری و منتظر تولد فرزند آخرم بودم یک روز مدیر مدرسه و چندنفر از معلمها پسر دومم را با دست و پایی کچ گرفته به آپارتمان ما آوردند! حیران و مبهوت شده بودم و انگار این صحنه را در فیلمها نگاه میکنم. دلم سخت فرو ریخت. وحشت سراپای مرا فرا گرفت. در کشور غریب، بدون اقامت، بدون اینکه ما هنوز جاپای محکمی برای خودمان فراهم کرده باشیم، این ضربۀ بسیار بزرگی بود. مجبور بودم دختر پنجساله ام را برای محافظت از پسرم بالای سرش بگذارم. زیرا همان زمان وقت تولد پسر آخریم بود که میبایست چندروزی را در بیمارستان سپری میکردم و بطبع از فرزندانم بیخبر میماندم؟ اما با ماندن روزهای بیشتر در بیمارستان ایرانی در دبی این هم به خوبی گذشت.
وقتی به آپارتمان برگشتم، همه چیز روبهراه بود و بچهها بی صبرانه منتظر آن لحظه بودند، در حالیکه مادر برادر کوچکشان را هم به بغل دارد، از در وارد شود. پیشواز بچهها از من بسیار دیدنی و قشنگ بود. اشک شوق مرا از این خوشبختی و دیدار دوباره جاری ساخت. ما بدلایل مختلف در آنجا نتوانستیم ادامه بدهیم و به ناچار از هفت خوان رستم گذر کردیم در حالیکه هنوز اقامت ما درست نشده بود و سختیهای فراوان هم کشیده بودیم/ به ناچار یکسال بعد به وطن باز گشتیم. همان روزهای ابتدایی که میبایستی از زیر صفر با پنج فرزند زندگی سختی را از نو آغاز میکردیم…
آنها به بهانه کار با یک نقشه ماهرانه با دادن مغازه وهمچنین وانت صفر دادن زندگی ما را مختل کردند!؟ در حقیقت سخن چینی های آذر که با سارا جاری من طرح دوستی ریخته بود چنان اثر گذار بود که خانواده همسرم را بخاطر یک بگو و مگوی کوچک دشمن شماره یک ما کرده بود بقول مادرم که میگفت:ـ هزاران دوست کم و یک دشمن زیاد است میگفتیم یک دشمن آخه چکار میتواند بکند؟ مادرم در جواب میگفت:« با سخن چینی و دو بهم زنی میتواند تمام دوستان شما را پراکنده کند.» واقعا همینطور بود برادر شوهرم که میانه خوبی با من داشت و دلش میخواست از همان اداره ما درست شبیه من زن بگیرد، آنچنان سخن چینی آذر اثر گذار بود که هر روز همان برادر شوهر تمامی طلبکارهارو دم در ما میریخت و جمع میکرد پیش روی همسایه ها که آبروی ما را ببرد! منهم یک زن باردار با بچه های کوچک میبایست جواب آنهمه مرد طلبکار عصبانی و حق بجانب را میدادم و هر آن تنم بلرزد و هر چه خواهش هم میکردیم که صبر کنید ما هم طلبهای زیادی از دیگران داریم. چنان گوششان را پر کرده بودن که ابدا وقت و فرصتی بما نمیدادند تا طلب خودمان را از مردم بگیریم و بعد به مرور زمان قرض آنها را هم بپردازیم؟ بهر حال این بار به اسم خانواده همسرم بخصوص برادر شوهرم با زندگی ما بازی شد البته و صد البته با دسیسه های آذر که پشت پرده بود و باتفاق سارا جاری انجام میگرفت اما کارگردان تمام قصه های تلخ زندگی ما ناخواهری بود!! درست هنگام برگشتن ما خبردار شدیم که تصادف مهیبی رخ داده به رانندگی برادر شوهرم که متاسفانه جاری و یک فرزندش همراه با پدرش در این تصادف فوت شده اند و با همان وانتی که در واقع ماشین از آن ما بود اما هرگز به نام ما نشد؛ این اتفاق بسیار دردناک و غم انگیز در سال هفتاد و یک رخ داد……
نویسنده: ملیحه ضیایی فشمی
ساکن اتریش
25.11.2023