خانم دکتر

از کودکی خانواده ام سختگیر بودند و منو خانم دکتر مینامیدند! در حقیقت اسم من ماریا بود.

 تک فرزند خانواده متمولی بودم که از شیر مرغ تا جون آمیزاد برایم همواره مهیا بود، لب که تر میکردم همه چیز را روبروی خودم حاضر میدیدم!

 پدرم فوقالعاده بمن علاقمند بود چون اسمم ماریا بود او هم مرا با لقب مادمازل ماری میخواند و عقیده داشت که خیلی شبیه فرانسویها هستم. بلاخره بخاطر یک دونه بودنم بسیار عزیز و دردانه بودم و مرا تا عرش میبردند؟ همیشه از تمام هم سن و سالهای خودم رشد بیشتری داشتم چه از نظر ظاهری و هم از نظر هنری زیرا به کلاسهای مختلف ورزشی و تقویتی و هنر و موسیقی راه پیدا کرده بودم!؟

 شانس این را  هم داشتم درحقیقت نه بعنوان یک فرزند بلکه در حقیقت بتعداد زیادی فرزند پرورش یافتم و با سختگیریهای بخصوص مادرم، همه راههای سخت را پیمودم و برای رفتن به دانشگاه میبایست خان آخر یعنی کلاس کنکور را هم میگذراندم تا همان رشته دلخواه مادرم پزشکی قبول شوم وراستی راستی خانم دکتر شوم …

مادر بعد از تمام پرس و جوها و تحقیق کلاسی که هم تجربه صد در صد قبولی را داشت و هم مسیر تقریبا نزدیکی داشت را برایم انتخاب کرد منهم برای نام نویسی در آن مجموعه خودم را آماده نمودم. شاید بدلیل مراقبت زیاد از من/ کمتر تنها بودم و همیشه یا راننده مرا به مقصد میبرد و یا باخانواده، بهر کجا که مایل بودم توسط آنها برده میشدم؟  برای اولین بار بود که مادرم اجازه داد خودم بتهایی بعضی از روزها به کلاس کنکوررفت و آمد کنم! کلاس کنکوربرای آمادگی امتحان کنکور شاید ضروری بنظر میرسد و من با خوشحالی دقایق را میشمردم که روز رفتن بکلاس برسد… بهترین لباسم را البته با انتخاب مادرم که لباس سنگینی بود و همچنین مناسب کلاس درس پوشیدم. قلبم تند میزد انگار برای اولین بار است که بکلاس میروم راننده فقط وقت رفتن مرا رساند اما بر گشتن را بعهده خودم گذاشتند!  زمان رفتن به کلاس کنکور فرا رسیده بود و من با قدمهای تند به کلاس وارد میشدم. جوانهای زیادی در راهروی آنجا جمع شده بودند منهم به آنها ملهق شدم. دختری از میان جمع که چهره مهربانی داشت و زیبا بنظر میرسید جلو آمد و آشنا شدیم و کم کم مشغول صحبت گشتییم تا اینکه لحظاتی بعد در واقع زنگ کلاس خورد و ما برای اولین بار وارد کلاس شدیم. همان میز اول را انتخاب کردم و نشستم .در کنار همان دختر که اسمش مریم بود همه جور سنی در این کلاس بچشم میخورد میشه گفت. جوانترین آنها  منو مریم که در کنار من نشست بنظر میرسیدیم! چند روز که گذشت همه با هم آشنا شدیم و کم کم دو تا دوتا با هم بیرون میرفتند… مریم بطرف پسری کشیده شد که موهایش را برای سربازی کوتاه کرده بود. بعدها مشخص شد که دوران سربازی را سپری میکند. پسری که لوده و نمک کلاس بود هم سخت بمن توجه داشت اینطور که دوستم میگفت: «تمام این شیرین زبانیها را برای من میکرد که جایی در د لم باز کند؟» من توجهی بهش نداشتم اسمش رضا بود و دوستانش مسئله گرایش بمن را فهمیده بودند و اذیتش میکردند! من زیاد قاطی با کسی نمیشدم و در واقع خودم را میگرفتم. گاهی قبل از من وارد کلاس میشد تا اعتراف کند اما وقتی با سکوت و اخم من مواجه میشد، شاید ترس مانع از ابراز نمودن احساسات خودش میشد؟ کلاس همچنان با استادهای بسیار وارد و خبره روزهای خوب آینده را برای ما رقم میزد. نمیدانم تک فرزند بودن مرا اینقدر گوشه گیر و تنها ساخته بود و یا سختگیری مادر و پدرم نمیدانم؟ توجهی به دور و برم نداشتم در حالیکه همه با هم دوست و آشنا شده بودند تنها چیز قشنگی که در ذهنم مرور میشد و دلم را غنج میزد، همانا قبول شدن در رشته پزشکی بود همیشه اینطور فکر میکردم چرا از کسی خوشم نمیاید!؟    

تا اینکه یک روز سخت از تنهایی خود ناراحت بودم به راهروی کلاس رفتم و به نرده ها تکیه دادم .هنوز خودم را پیدا نکرده بودم که جوان شیک پوش و خوش تیپ کلاس که اتفاقا میز پشتی من مینشست را روبروی خودم دیدم با لبخند سلام کرد و گفت:« مثل اینکه خیلی خسته شدین گفتم بله ولی از کجا فهمیدید؟!» گفت:« چون تا بحال شما رو اینجا با این حال ندیده بودم! بلافاصله منو دعوت کرد که برای اینکه حالمون بهتر بشه بریم کانتین و قهوه یا چای بنوشیم؟ خواستم جواب منفی بدم اما اون پیش دستی کرد و دست مرا گرفت، تقریبا بزور به کانتین که چند پله بطرف پایین میرفت برد؛ زود سفارش داد و روبروی من نشست دهانم قفل شده بود اما او خوب میتوانست نطق مرا باز کند و مرا به وجد درآورد…. بعد شروع بصحبت کرد که مدتهاست شما را زیر نظر دارم راستی چرا بهچکس محل نمیگذاری!؟ گفتم:« نه همچینن چیزی نیست هنوز پیش نیامده بود دیدی که الان اینجا هستم.» خیلی شیرین صحبت میکرد و مژه های بلندش تا گونه میرسید بسیار آراسته بود و با نشاط و با هر حرفی مرا بخنده وادار میکرد. در کنارش لذت میبردم و خوشحال بودم اما مادرم همیشه تاکید میکرد دخترم حواست پرت نشه که درس و دکتری را فراموش کنی خانم دکتر …راستش از همه فرار میکردم نمیخواستم گرفتار کسی بشم اما فرهاد خبر نداشت که چرا ازش فرار میکنم؟؟ چشمهای خیلی ها دنبالم بود اما من انگار تنها دنبال فرهاد بودم و منتظر دعوت بعدی او از من… دوباره از من دعوت کرد اما نه داخل کلاس بلکه خارج از کلاس نمیتوانستم جواب منفی بدهم در کنار درس چیز دیگری حس دیگر و همصحبتی شخص دیگری هم برایم جالب بود، در واقع هر وقت نیاز داشتم کم کم از کلاس جیم میشدیم و به سینما و کافی شاپ و پارک با هم میرفتیم… من که تا بحال در بس در اختیار خانواده بودم. این روزها برایم بسیار گرم و شعله ای در قلبم احساس میکردم که از فکرش تمام بدنم گرم میشد و قلبم به طپش میافتاد، نمیدانم چه حسی بود شیرین بود و زیبا انگار در بهشتی برویم باز گشته بود

 

 

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

 

اتریش وین

 

04.04.2024

مطالب مرتبط

Leave a Comment