خاطرات تلخ قسمت دهم

 

تا اینجا گفتم که با قبولی در دانشگاه سراسری، خواهرم آذر که بهتر هست بهش ناخواهری بگم از شدت حسادت مرا تهدید بمرگ کرد و فراری داد؛ منو از دانشگاه و درس انداخت در حقیقت با سرنوشت و آینده من بازی کرد؟! بناچار به منزل برادرم که بشهرستان منتقل شده بود، شبانه راهی شدم و صبح بمنزل برادرم رسیدم. برادرم از دیدن من حیرت کرد و گفت:« چرا تنها آمدی؟» نخواستم مسئله دانشگاه و فرارکردنم از دست خواهرم را توضیح بدهم که یقینا فاجعه بزرگی در پی داشت بنابراین موضوع قبولی دانشگاه کاملا منتفی شد. برادرم مجرد و شاغل بود. به ماموریتهای مختلف میرفت، بنابراین من تنها میشدم. تصمیم گرفت منو خونه یکی از دوستاش که دو دختر داشت و خواهر خانمش همسن و سال من بود ببرد. مدت کوتاهی مهمان بودم بعد از آنهمه بیوفایی خواهرم ضرب و شتم او مهربانی آنها مرهمی بردردهای بیشمارم شد؛ کم کم حالم خوب میشد و به زندگی بر میگشتم و تمامی گذشته و بدیهای خواهرم را فراموش میکردم، بهترین روزهای خوب برایم سپری میشد، حتی رفتن به دانشگاه را هم فراموش نمودم و تصمیم گرفتم کار کنم!! اتفاقا دوست برادرم توصیه کردکه داخل همون اداره خودشون کارم را شروع نمایم و همکارشون شوم، بسیار از این پیشنهاد خوشحال شدم و استقبال کردم که اگر چه درس و دانشگاه را از دست دادم اما شغل مناسب هم مشکلات زندگیم را حل خواهد نمود ومستقل خواهم شد… از فرط خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم! آزمونی در اداره برادرم صورت میگرفت که منهم شرکت کردم و بین پنجاه نفر شرکت کننده نفر اول شدم.  قبل از گرفتن نتیجه به برادرم گفتم:« اگر نمره قبولی نیآوردم مرا جزو پذیرفته شدگان بحساب نیاور؟» برادرم بسیار از این حرف من خوشحال شد انگار بیشتر مرا شناخته باشد گفت:«مطمئن باش همچنین کاری نخواهم کرد.»

اگر از خاطرات بسیار کودکیم برای شما تعریف کنم به شیطنت من پی خواهید برد اینها تنها همان خردسالی صورت گرفت و بعد از آن خواهرم مثل شیر جلویم ایستاده بود و منتظر کوچکترین کاری از من بود تا دمار از روزگارم در آورد، مرا به اشد مجازات برساند!؟ بهر حال من چهارمین فرزند خانواده بودم که علیرغم انتظار خانواده که پسر میخواستند زیرا فرزند پسر خود را تازه از دست داده بودند اما متاسفانه دختر از آب در آمدم! برای مادرم باورنکردنی بود اما از انجاییکه دختر زود جای خود را باز میکند همینطور هم شد ناخواستنی سخت خواستنی شد و بخصوص پدرم عاشق من شد… البته این را اعتراف کنم که من  از شش ماهگیم کاملا بیاد دارم ووقتی برای مادرم آن لحظات را مو بمو تعریف میکردم بسیار حیرت زده میشد و باور نمیکرد اینقدر خوب اینها را بخاطر دارم!! اولین اتفاق زندگی من این بود که مادرم منو دست خواهرم داد و او هم انگار از همان بچگی میانه خوبی با من نداشت مرا رها کرد دنبال کارهای خودش رفت. همسایه روبرو آنطرف خیابان با دیدنم که گوشواره طلایی قشنگی هم در گوشم بود یکسال هم بیشتر نداشتم فورا من کودک را با دادن یک بیسکوییت گول زد و در حالیکه این گوشواره ها محکم دوخته شده بودند قیچی آوردند و بعد از باز کردن نخ آن گوشواره ها آنرا از گوشم خارج کردند؟؟! من زود برگشتم خونه مادرم مرا برای شیر دادن در آغوش گرفت ووقتی متوجه نبودن گوشوارها شد گفت: «کی این گوشواره بچه را از گوشش دزدیده!؟» من با اشاره چون هنوز خوب قادر به صحبت کردن نبودم ولی کم کم فهماندم که آدمهای آنطرف خیابان اینکار را انجام دادند . مادرم چند روز بعد گوشواره ها را گوش دختر آنها که کمی از من بزرگتر بود دید! هنوز مدتی نگذشته بود که خبر دار شدیم آن دختر را دزدیدند و بردند و بعد که پیدا شد همان گوشوارهای مرا هم از گوشش سخت کنده و برده بودند؛ درست مانند همان کاری که آنها با من کردند! یادم میاد تازه از حمام آمده بودم که مشغول بازی با بچه های کوچه شدم، مادرم مرتب تاکید میکرد مواظب باشین پاهاتون خاکی نشه. منهم بچه حرف گوش  کنی بودم آمدم که پای گلی خودم را بشویم اما حوض قدیمی خونه گرد و گود بود، لبه اش  خزه داشت، لیز بود سر خوردم  درون آب افتادم! دست و پا میزدم و مادرم را صدا میکردم خوشبختانه مادرم خونه بود اما در حال نماز خواندن مرتب رکوع و سجود میرفت و مرا نمیدید؛ ناگهان نگاهش به حوض افتاد که من دستم را از آب بیرون آورده بودم و کمک میخواستم، نمازش را برید و بسرعت بطرف من آمد و مرا از غرق شدن نجات داد اما تا آخر عمرم این وحشت و ترس از آب در ذهنم باقی ماند..

روزی باخواهرم مشغول بازی بودیم نمیدانم چی شد با اینکه چند سال از او کوچکتر و دختر کوچکی بودم دنبالم کرد خونه قدیمی بود، بالکن نرده نداشت به پایین و زیر زمین سقوط کردم و بیهوش شدم؟! همسایه ها همه ریختند و نفسم بند آمده بود دور حیاط منو گردوندند و بالاخره با سلام و صلوات بهوش آمدم و از مرگ نجات یافتم!!

آنوقتها زیاد بچه ها را به دکتر نمیبردند منهم حال بسیار بدی داشتم که دکترها قطع امید کرده بودند مادرم مرا به جایی دور از بقیه بچه هایش برده بود تا مردن مرا نبینند؛ خدا خدا و نذر و نیاز میکرد و دعا میخواند که بلایی سرم نیاد در همین گیر و دار خوابش برد. در خواب میبیند آقایی با شمشیرو اسب بالای سرم آمده؛ مادرم دامنش را میگیرد و عاجزانه بهبودی مرا تقاضا میکند، همان موقع من ازمادرم آب میخوام، مادرم جیغ میکشد همه همسایه ها میریزند و مرا مورد عنایت خودشون قرار میدن!؟ برادر بزرگم بمن علاقه فراوان داشت هر وقت در آن زمان برای مسابقات فوتبال به امجدیه میرفت مرا هم با خودش میبرد اتفاقا جایگاه هم می نشستیم آقا دکتری آنجا آمده بود از من که دختر سه چهار ساله ای بودم بسیار خوشش آمده بود میگفت:« چقدر خواهرت زیباست با نگاه کردن به دستهام گفت:« چرا دستهای خواهرت اینطوری شده؟!» بعد ها به مطبش رفتیم و کرم مخصوصی بمن داد که زود مشکلات دستهام بر طرف شد.. البته از دم خونه ما تا امجدیه مقداری فاصله داشت هنگام برگشتن گفتم: «گشنه هستم نان بربری که نزدیک ورزشگاه بود برایم گرفت» بعد از خوردن نان مسلما تشنه شدم آب برایم تهیه کرد. بلاخره بر گشتیم وارد خونه شدیم مادرم گفت: «تعریف کن بگو ببینم چیکار کردی خوش  گذشت؟» البته سه چهار ساله بودم گفتم چی جوری خوش گذشت! ده شاهی آب و ده شاهی نان خوردم این جمله ای که من گفتم مثل ضربالمثل شد توی خونه خانواده مرتب تکرار میکردند….

 

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی 

وین اتریش

23.02.2023

مطالب مرتبط

Leave a Comment