خاطرات تلخ

 

قسمت هجدهم خاطرات تلخ

متاسفانه ناخواهری در تمام  عمرم از من سو استفاده نموده  بود، من مجبوربودم سکوت کنم حرفی نزنم حتی یک کلمه!! آزادی از همان ابتدای زندگی و دوران کودکی از من گرفته شد…. چراکه خرید مایحتاج خانه از ابتدا تا انتها بر روی شانه های من دختر هشت نه ساله نهاده شده بود! مسئولیت بزرگ همیشه برای من کوچک بشمارمیآمد زیرا دم نمیزدم، شکایت نمیکردم، وجدانم اجازه چنین کاری را بمن نمیداد بنابراین حقم همواره پایمال میشد چرا که دم نمیزدم؟! از همان نوجوانی من/ ناخواهری فکرش را کرده بود و برایم نقشه میکشید! هنگام بلوغ برای اینکه در آینده اندام خوبی نداشته باشم، لباسهای بسیار تنگ و چسبان بزورتنم میکرد تا اندامم شکل نگیرد! درست یادم هست کلاس چهارم پنجم ابتدایی بودم که مجبورم میکرد هنگام خواب کمربند محکمی ببندم تا بدنم رشد کافی خود را نداشته باشد نمیدانم با من چکار داشت چرا اینهمه بهمه چیز و اعضای بدن من کارداشت و فضولی میکرد؟؟ خواستگارانم که هر کدام برای خودشان کسی بودند را اجازه نداد که خوشبخت باشم، باید بقیه راه را همچنان مانند گذشته با مشکلات بسیار ادامه میدادم. اما با کمال تعجب آذرناگهان موافق شد با ازدواج من با همسرم زیرا با همان مشخصاتیکه او میخواست شخصی پیدا شده بود !؟ بهر حال بعد از ازدواج در حقیقت من یک ماشین بودم و از سپیده صبح  تا شام تاریک و نیمه شب کار بیرون و خانه دمار از روزگارم در آورده بود؟ کسی پشت و پناهم نبود اگر کسی را پشتیبان خودم میدیدم نا خود آگاه بسویش کشیده میشدم. بر حسب اتفاق کسی با این مشخصات در سر راهم بی موقع قرار گرفت من با سمی که آذر داخل غذای کوکو سبزی بمن خورانده بود سه چهار ماه بستری شدم؛ بعد که به اداره بر گشتم با کمال تعجب دیدم بجای من یکی از همکاران کار مرا هم مضافا برکارها و وظایف خودش انجام داده! کمی در فکر فرو رفتم و محبتش بدلم نشست، فهمیدم کسی هست که غم مرا بخورد و در نبودن من بفکرم باشد و کارهایم را بخوبی انجام دهد.

رفته رفته که گذشت بدون آنکه بدانم وابسته میشدم و این رنج بزرگی بود با خصوصیت من ساز گار نبود و با نفس خودم در گیر بودم، مبارزه ای سخت مینمودم اما خودم را بسیار قوی میدیدم که هرگز خللی بر اراده ام وارد نخواهد شد. بارها خود را محک زده بودم، بیدی نبودم که باین بادها بلرزم، اینبار دست خود و افکارم نبود و من ناخواسته بسوی او کشیده میشدم! بخصوص تکرار دیدارهر روز/ خودش یک نوع وابستگی ایجاد میکرد که گریز از آن امکان پذیر نبود؟؟ بسیار به اتاق رئیس مراجعه کردم تا جای دیگری منتقل شوم ولی او اظهار خشنودی از کار و رفتار من مینمود و اجازه این کار را بمن نمیداد. راستش منهم از خدا خواسته دوباره برمیگشتم و آرام روی صندلی خودم پشت میزم تکیه میدادم. هر چه خواستم حقیقت را برای رئیس باز گو کم زبانم قاصر بود از بیان چنین مطلبی که در حقیقت یک راز مگو بود و نمیتوانستم بهیچکس بگویم؟ اما او براحتی با گوشه و کنایه حرفهایش را عنوان میکرد البته غیر مستقیم. خدایا چرا حالا و در این موقعیت چگونه زمانیکه با آذردیوانه روبرو و نزدیک شدم و او دربدر دنبال چنین مطلبی میگردداین ماجرا برایم پیش آمده، خدایا بمن کمک کن در تمام طول عمرم سعی کردم پاک زندگی کنم و از کودکی با مادرم به جلسات دینی میرفتیم و حتی برای خواندن نماز در سن پنجسالگی جایزه هم گرفتم! بسیار معتقد و ایمانم از کودکی پایه ریزی شده بود و همیشه پاک زندگی کرده بودم! حال با این احساس شیرینی که در زمان بسیار بدی بوقوع پیوسته؛ سخت گریان و پریشانم گشتم، هر چه فرار میکردم از خودم به او نردیکتر میشدم؟ چیزعجیبی بود باورش سخت بود انگار جادو شده باشم؛ منکه آنقدر سر بزیر بودم که بکسی نگاه نمیکردم و بسیار خجالت زده میشدم و شرمگین چه بر سر من آمده که اینچنین احساسی در من حلول کرده که نه میشود عنوانش نمود و نه میشود ازش گریخت!؟ راهی پیش پای من بهیچوجه وجود ندارد عقل فرمان میدهد بایست به این ننگ بزرگ فکر خودم را آلوده نسازم و طوری نشود آنهاییکه گذشته ای معلوم الحال دارند مرا بباد سرزنش و گاها تمسخربگیرند و گزک بزرگی دست نا خواهری بدهم که خودش در حقیقت به موضوع دامن زده، مقصر واقعی او بود که اجازه زندگی کردن و تحصیل و ازدواج مناسب را برایم صادر نکرده بود؟! کسی را ندارم از او مصلحت خواهی کنم و دردل نماییم و بی گناهیم را ثابت و ناخواسته باین درد مبتلا شدنم را برایش به تفسیر بیان کنم! من بیگناهم اما این احساس بد موقعی مرا خلع سلاح نموده و دنیا با بازیهای خودش بلاخره مرا ببازی گرفت؛ کیش و ماتم کرد و از صحنه زندگی اخراج شدم. گاهی دست ما نیست انگار نیروی دیگری روح و جان ما را در بر گرفته و ما چشم بسته در پی دستورات آن نیرو روانه میشویم!؟ بدون میل قلبی خودم/ وارد بازی خطرناکی شدم که تا دیروز فکر آنرا نکرده بودم و به مخیله ام هم راه پیدا نکرده بود.

من زندانی عشق پاکی شدم که روحم طلب آن را همواره داشت؛ مردنم حتمی وقتی پایان این دوران بسر آمد، حبسم بپایان برسد صبح فردا را نخواهم دید. دیوانه وار در این راه افتاده بودم و دست و پا میزدم… از یکطرف عذاب وجدان مرا بشدت رنج میداد، بخصوص که صورت بیگناه فرزندانم را که نگاه میکردم عذابم بیشتر میشد؟! آن عشقی را که سالها شنیده بودم در این وادی بد زمانی گریبان مرا گرفته و بشدت هر چه تمامتر گلویم را میفشرد!! نه راه پس داشتیم نه پیش زیرا همه اطراف را دریای بی انتهای عمیق فرا گرفته بود، ساحل نجاتی پیدا نمیکردم تا خودم را به آرامش زندگی برسانم؟ شاید زندگی من بنوعی تمام شده ،چون مردگان جسمم نابود گشته لیک روحم در عذاب بود! چطور با کسی راز دل بگویم و دردل کنم که بگوش بقیه نرسد و مضحکه خاص و عوام نشوم و آنکسانی که همه به آنها خندیده اند بمن بخندند؟؟ نمیدانم اگر آن نا خواهری بی احساس و سنگدل و قاتل که تنها فکر و ذکرش از میان برداشتن من میباشد، زمانیکه مطلع شود چه عکس العملی از این جریان خواهد داشت! شاید باز هم حسادت بیمارگونه اش سر به طغیان میگذاشت و مرا به ورطه هلاکت میکشاند، شاید هم خودش با جادو اینکار را در باره من انجام داده مرا سحر نموده باشد؟! بهر حال خوشحال میشد و بر یک احساس نا خواسته که مقصر اصلی کسی جز خودش نبود نقشه جانانه ای میکشید وصد درصد دامن بر این آتش زیر خاکستر میزد و همه شهر را خبر دار مینمود و آبروی مرا میریخت و فراریم میداد و یا راهی تیمارستان میکرد که بهمه ثابت کند این کسی که همه طرفدارش بودید و خواهان بسیار داشت و محبوب بود اکنون خیانتی نا بخشودنی مرتکب شده و فکرش را به جهت دیگری سوق داده ..بله چه توفیق بزرگی برایش جور شده بود، آنقدر پشت من گفت و گفت که از زندگانی سیر شدم؛ سالها با خود و نفس خودم در ستیزم من بیگناه را گناهکار وانمود میکرد. همان ناخواهری که بوی تعفن کارهایش همه جا را گرفته بود پیمانه من لبریز شده بود زمانیکه ماجرا را فهمیدهمه را خبردار کرد خواستم از دست این خواهر کثیف و تمامی حرفهایش که مردم شهر را بر علیه من بر انگیخته بود و از این زندگی نا بسامان با آن احساس بیموقع که در من حلول کرده وداع کنم!! با نگاهی به فرزندانم که همه چشم به من دوخته اند و کسی بجز من را نداشتند وداع کردن سخت بود؛ جان کندن در پیش فرزندانم صورت خوبی نداشت؟ منزل یک دوست قدیمی رفتم و احساس مرده ام و بیگناهی خودم را شرح دادم و دست به خودکشی زدم نمیدانم چرا مرا نجات دادند؟؟ آذراز خوشحالی چنین ماجرایی قند توی دلش آب میکرد انتقام خودش را از من سخت میگرفت! نمیدانم چرا با همان حالت نزار بعنوان بخیه کردن زخمها و پانسمان به آسایشاه مرا روانه ام کرد!؟ حالت طبیعی نداشتم خون زیادی از من رفته بودکمی مانده بود تا از هوش برم، این شاهکار کارهایی بود که یک عمر ناخواهریم با من خواهر کوچکتر بازی میکرد. راستی این موجود کذایی چه نام داشت دشمن نه نمیشود گفت یک چیزی که هنوز نامی برایش پیدا نشده بود و بجای دلجویی و خواهری کردن، تازه دوربه دستش افتاده و میتوانست مرا از بالا براحتی بزیر بکشد قابل پیش بینی بود که به قهقرا هم مرا خواهد کشاند؟…

 

 

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

04.09.2023

 

 

 

مطالب مرتبط

Leave a Comment