خاطرات تلخ قسمت هفدهم

 

متاسفانه وقتیکه بمنزل جدید و اداره جدید نقل مکان کردم مشکلاتم صد افزوان شد چرا که خواهرم دسیسه های جدیدی چیده بود!؟دختری که توسط من با برادر همسرم آشنا شد و سپس به  ازدواج منجر گردید، همکار من بود…..خواهرم طبق معمول حسادت میورزید و تا حد امکان هر روز به اداره قبلی زنگ میزد!  در حقیقیت با همکارم همان جاری جدید گرم صحبت میشدو بد گویی مرا میکرد و دو بهم زنی میکرد؟! آنقدر گفت و گفت همان جاری که همش لب به تحسین میگشود و میگفت که حرف ندارم، با حرفهای خواهرم صد و هشتاد درجه برگشت و دشمن خونی من شد… هر روز در اداره با من بگو و مگو داشت و طلبکار بود که چرا برادر شوهرم را باو معرفی کردم؟؟ بهر حال بخاطر این جنگ اعصاب هر روزه علیرغم موافقت نکردن اداره اما من با اصرارخودم را به اداره جدید منقل کردم.

چون زندگی در آن آپارتمانی که هر روزه خواهرم را از شهرستان میکشاند تا ما را بلند کند و حق اش را از ارثیه آپارتمان مادرم بگیرد، از یکطرف از طرف دیگر در اداره سابق هم جاری را آنقدر برعلیهم علم کرده بود که نتوانم نفس بکشم؛ نهایتا مرا خلع سلاح نمود و آچمز کرد. چاره ای بجز انتقالی برایم نمانده بود، اما نمیدانم چرا در اداره جدید اتاقی درست روبری خودش باید باشم !؟ خوب میتوانید تصور کنید که چه شد چه مشکلات و معضلاتی در پی خود داشت؟؟ آپارتمان شیک و مدرن، فرزندان سالم و زیبا، زندگی راحت و آرام اینها تمام مثل خار در چشمان خواهرم فرو میرفت و نمیتوانست مرا با اینهمه خوشبختی روبرو ببیند؛ تصمیمش پاک کردن اسم من از صفحه روزگار بود!! دوباره تعجب همکاران از خواهر بودنمون و شاید تعریفها از منو حسادتهای بیمار گونه از خواهر عجیب و غریبم که بدون شک جز این نبود، باز هم تاریخ تکرار میشد همون سم دادنها و سه ماه و گاهی بیشتر به دارو ودکتر و بیمارستان پناه بردنها؟! در آنچنان برزخی گرفتار شده بودم که صد برابر بدتر از گذشته شد… من سه فرزند پسر داشتم او یک دختر و پسر متاسفانه بیمار ذهنی، خوب صد البته همین موضوع میتوانست او را دشمن بگرداند. ازش فرار میکردم اما بیفایده بود من تمام هدفم این بود که از او خواهری ایده ال بسازم و این درست مشکل بزرگ من میشد، ترک کردنش برای من مقدور نبود و شاید هم نا ممکن زیرا در اداره جدید هر روز همدیگر را میدیدیم برای اینکه کسی به بدبختی من پی نبرد این راز را پنهان میکردم ولی با تمام پنهان کردن همکاران فهمیده بودند با من میانه خوبی ندارند اما نمیدانستند باین سادگی که آنها فکر میکنند نیست؟  وقتی مدتی طولانی از دست سمهایش  بیمارشدم با چند فرزند و کار اداره و منزل حتا یک روز هم به ملاقاتم نیامد تا دست گل به آب داده و شاهکار خود را ببیند!؟ هر کدام از دوستان و همکاران از حال من سئوال میکردند در جواب پاسخ میداد:« من ازش هیچ خبری ندارم!؟ » این خیلی دردناک بود غصه دل مرا کسی نمیدانست اگرآن محدوده زمانی کوتاهی که آن همکار بمن کمی محبت کرد مرا وا داشت که شیفته او شوم زیرا تا آنزمان کوچکترین محبتی در یافت نکرده بودم. صورتم را که بآن روز انداخته بود جلوی دانشگاه مرا گرفته بوداز خواستگارهای دکتر و مهندس من هم جلوگیری کرده بود و من اجبارا با مردی با زندگی بسیار ساده ایکه خودم ساخته بودم زندگی میکردم… نمیدانم از من چه میخواست با چه چیزی ساکت میشد و برایم براستی خواهری میکرد یا خودش را برای همیشه از زندگی من کنار میکشید، این کارهای عجیب را در مورد من انجام نمیداد… با خودم گاهی فکر میکنم این من هستم که باید بهمه چیز او اعتراض کنم در جوانی با کسی که نبود خواجه حافظ شیرازی، مادرم را هم ترسانده بود که به سفرهای عاشقانه ای که میرود جایش چیزی بگذارد که پدرم متوجه غیبت او نشود…. گاهی خونه دوستش را بهانه میکرد هیچکس هم جرات حرف زدن و گفتن بالای چشمت ابرو را به او نداشت! بخاطر وجود من صاحب خونه شد، با داشتن سن بالا با کمک من داری کار و شغل هم که شد؛ نمیدانم دردش چه بود مرگش چه بود؟؟ از شرش رهایی نداشتم مثل یک مار نیش میزد، زبانش و حرفهایش برای یک عمر کفایت میکرد که بقول دوستم آدم یقه خودش را باید از دست حرفهایش پاره کند. کاش مشکل اصلیش را برایم فاش میکرد، مثلا اگر مرا بقتل میرسانداو میتوانست بجای من باشد و راحت زندگی کند، نمیدانم پس چرا مرا اینگونه عذاب میداد او بیمار بود ولی مگر کسی زورش بهش میرسید که این موضوع را با او در میان بگذارد میگفت:« همه چیزهای دنیا بمن تعلق دارد هیچکس نباید بهتر از من زندگی کند!»

خوب از یکطرف حق داشت چون اگر من نبودم بهیچکدام از اینها که اکنون دست یافته راه پیدا نمیکرد .و اگر فرزندش که باعث تاسف هست عقب افتاده شده آن دیگه بخودش رفته و ژن خود او موجب این مشکلات شده که اگر منهم نبودم بی شک چنین اتفاقی برایش پیش میآمد زیر اکه این معضل ژنتیکی ایست. همیشه به جادو دعانویس متوسل میشد تا خانه کسانی که آنها را سعادتمند میدید خراب کند. و عقده هایش را خالی نماید!؟ تلفن آپارتمان جدید مشترک بود با همسایه ها در مورد ما تا میتوانست بدگویی میکرد و عیبهای خودش را کامل روی ما میگذاشت. از آنطرف پیش خانواده همسرم هم میرفت و موش دونی میکرد خلاصه هر کس هر چیزی که با ما بنوعی ارتباط داشتند از دست او در امان نبودند و مدام از ما بدگویی میکرد، بلاخره نفهمیدم که چه هیزم تری باو فروخته بودم؛ هر چه فکرش را میکنم چیزی از آن سر در نمیارم؟؟ بهر حال از دست این خواهری که اسمش را نمیدانم چه باید گذاشت راحتی نداشتم و آب خوش از گلوی ما پایین نمیرفت… البته داستانهای زیادی شنیدم از آدمهای بد قلب و بد جنس اما مثل این هرگز آنهم در مورد خواهر کوچکتر که بهش اینقدر علاقمند باشد بجز خوبی و خیر خواهی هم چیز دیگری در موردش انجام نداده ندیدیم….تنفر عجیبی از من داشت اگر تنها مرا گیر میاورد حتما ترتیب مرا میداد! سئوالی که همیشه از خودم میپرسم که آیا دشمنی و کینه توزی او از چه زمان باین محکمی شکل بخود گرفت، نمیدانم ولی اگر توجه ها بمن بود و  باو بی توجهی میشد؛خوب من گناهی ندارم و این انتخاب دیگران بوده مثلا دوستش از من خیلی بزرگتر بود اما میگفت خواهرت با من ظاهرا دوست هست ولی خانواده ما ترا دوست دارند.. هر وقت بخونه شون سر میزدیم بزور خواهرش منو نگهمیداشت و تابستانهای قشنگی سپری میشد در باغ بزرک و و یلای آنها که چند روزی همیشه مهمان میشدم وخانوادگی بمن علاقه مند بودند….همیشه در موردش حق خواهری و وظایف خودم را بعنوان یک خواهر بسیار عالی ایفا کردم… درحالیکه بچه شیر خوار مرا به او مواد آلوده میداد من فرزند او را که یکسال بیشتر نداشت ازش مدتی نگهداری کردم در حالیکه از اداره مرخصی یک ماهه گرفته بودم اما آن خانم معلوم نبود باکی و کجا بعیش و نوش مشغول بود. بهر حال سعی او در این بود که نظر دیگران را با ما بد کند و همسایه ها را بر ضد ما بشوراند، مثل اینکه کاری جز بدجنسی و بدخواهی نداشت که انجام دهد اگر وقتش را ببطالت نمیگذراند جهت خراب کردن منو خانواده ام و بیشتر به خانه و خانواده خود تمرکز میکرد؛ دست آورد نیکوتری نصیبش میشد؟؟. کافی بود که منو با کسی دوست و آشنا یا راحت ببیند تا او را با من دشمن نمیکرد دست بردار نبود!؟ شاید من او را توصیف کرده باشم ولی آن ظلمها و اثراتی که در روح و جانم بجا گذاشته را هرگز نمیتوانم با زبان بگویم زیرا  کلام قاصر است از بیان تمام فجایعی که به اصطلاح خواهرم برسرم آورده…. شاید بیقین ذره ای از آنهمه روزهای شوم و خاطرات تلخ به بیان میشود نقل کرد اما عمق ماجرا را هرگز نمی توانم برایتان تعریف کنم. همیشه طی برنامه ای که از قبل کشیده کاری در مورد من متاسفانه انجام میداد! حتی زمانیکه به اصرار فراوان با اتومبیل من با همسرش به ماه عسل میرفتند آنقدر بپر و پای من پیچید که حتما باید با ما بیایی؟! هر چه از طرف من انکار از آنها بیشتر اصرار….شوهرش که نمیدونم خواسته نا خواسته میگفت:« چون خیلی همسرم بخواهرش علاقمند است میخواهد که او هم با من در ماه عسل باشد!» خیلی متعجب شدم راستی اینهمه اصرار و پافشاری آنها برای چه بود؟؟

خودم حیران مانده بودم، بلاخره من نتوانستم از دستشون فرار کنم در حالیکه اصلا رفتن من بیمورد بود که همراهشان در ماه عسل  همسفر آنها شوم بهر حال چون اتومیبیل من بود گفتند:« چون با اتومبیل تو میریم میخواهیم که تو هم باشی. » بالاخره مرا تسلیم خود کردند و با ناراحتی راهی سفر شدم….. قرار بود چند روز در هتل اقامت داشته باشیم اما من تازه فهمیدم که در یک اتاق اقامت داریم؛ ناراحت شدم گفتم:« نه من در یک اتاق با شما نمی تونم باشم.» وقتی ناراحتی منو دیدند، در حالیکه هنوز از نیت پلید خواهرم بی اطلاع بودم اما همینکه در یک اتاق هتل سه نفر باشند، قبول نکردم. در تمام مسیر راه با بعضی از کارها و رفتارها مرا متعجب مینمودند!! مثلا خواهرم از من میخواست صندلی جلو پیش همسرش  بشینم!؟ به راه بدی نگرفتم اما کم کم نگران میشدم از این رفتار ولی برایم باور کردن این مطلب غیر ممکن بود و در فکرم هم هرگز نمیگنجید؟؟با خودم فکر میکردم که چرا  مرا با کلی خواهش با خودشون آوردند، خیال دارند یک اتاق بگیرند، حتما منهم در کارهای دیگه آنها همکاری کنم؟؟! هنوز نمیدانستم صحت این قضیه را و شاید هم بفکرم نمیرسید که خواهرم و میزان پستی او را و زمانیکه بر گشتیم من بر خورد آنها را دیدم در حالیکه از من ترسیده بودند بکسی بگویم؛  با ترس و لرز منو بشهر خودم رساندند. هنوز شک داشتم ولی خیلی از آن ماجرا گذشت که پستی خواهرم بسیار برایم محرز شد آنوقت فهمیدم ماجرا چه بود مرا طمعه قرار داده بود تا کمبود های خودش را با وجود من جبران کند و مرا هم شریک باصطلاح ماه عسل خودشان با بی چشم و رویی و بد اندیشی و خیانت بکنند؛ برای پوشاندن گناه سابق خودش مرا سپر بلای خود کرده بود اما بدون آنکه از نیت پلید خواهرم چیزی بدانم بر خورد شدیدی با آنها نمودم. که اگر از حقیقت اطلاع درستی داشتم هتل و ماشین و هر چه بود بر سرشان خراب میکردم و تف به روی این ناخواهری کثیف با شوهر بدتر از خودش میانداختم. اما بخیر و خوشی گذشت چون خونه یکی از اقوام همسرش رفتیم و چند روزی با استقبال گرم آنها که اتفاقا دختری درست همسن و سال من داشت خوش گذشت. ولی خاطرات بسیار بد از خواهرم همیشه قسمتی از قلبم را همیشه کدر کرده……….

 

نویسنده ملیحه ضیایی 

وین اتریش

27.07.2023

مطالب مرتبط

Leave a Comment