آقای نویسنده قسمت دهم

بدون مدارک لازم که هیچکدام از اینها مدرک قویی نیستند که به من تهمت میزنید! همان لحظه قاضی بلند گفت. « لطفا دکتر رابرت را وارد کنید همه حاضرین مات و مبهوت دم در دادگاه و ورد دکتر را با تعجب نگاه میکردند!» مارگیریت که با نگرانی و غم فراوان ناظر بر این دادگاه چارلی خائن بود از دیدن دکتر رابرت نامزد و شهردار که فکر میکرد کشته شده نقش بر زمین شد! دادگاه در یک آن بهم ریخت و همهمه افتاد با زدن قاضی بر روی میز در فضای دادگاه سکوت بر قرار شد. تازه حال مارگیریت هم جا آمده بود اما نمیتوانست و برایش غیر قابل باور بود دیدن دکتر رابرت که صحیح و سالم روبروی قاضی ایستاده و به آرامی به سخنان او پاسخ میدهد! مارگیریت فریاد کشید رابرت عزیزم تو زنده ای؟ همه حاضران از شادی بی حد و حساب مارگیریت به وجد آمدند. مارگیریت از شادی میگریست و دکتر رابرت هم اشکی که درچشمانش حلقه بسته بود را پاک میکرد.

دکتر رابرت اینطور شروع به صحبت کرد. «من سالهاست که چارلی را میشناسم و به تمام کارهای نا درست او واقفم که مرتکب چه جنایتهایی که نشده و چگونه حق و حقوق دیگران را زیر پا نهاده.» در این رهگذر بهره های فراوان عایدش هم شده اما بخاطر اینکه مرا از سر راه خودش بردارد که هم جانشین شهردارشود و همچنین به نامزد من نظر دوخته بود و قصد فریب او را با پول و ثروت خود داشت توانست اینکار را انجام  دهد ؟! در حالیکه مارگیریت عاشق من بود او را وادار کرد که بدرخواست ازدواجش جواب مثبت بدهد و مرا هم ربوده بود و تصمیم داشت سر بنیست کند؟ در این موقع دادگاه از او سئوالاتی داشت مبنی بر اینکه کجا شما را برده و پنهان کرده بود؟؟ قاضی ادامه داد. « کامل و بدون کوچکترین اشتباهی قضیه را شفاف سازی نمایید تا همه ما در جریان کارها و رفتار او با شما قرار بگیرم! » دکتر رابرت در حالیکه کمی آب مینوشید ادامه داد و گفت. « من مثل هر روز به دفتر کارم رفتم، هنوز دقایقی نگذشته بود که مردی سراسیمه وارد اتاقم شد؟ با گریه گفت. «نامزد شما خانم مارگیریت را چند نفر به زور سوار ماشین سیاه رنگی نمودند و با خودشون بردند!» درهمان لحظه دکتر رابرت با مارگیریت نگاهش گره خورد و در ادامه گفت. « من که نقطه ضعفم همان مارگیریت عزیزم بود؛ نفهمیدم بدون فکر از شنیدن نام نامزدم بسرعت دویدم و از اداره خارج شدم و با همان مرد به مکان دوری رفتم.» البته او مسیر را به من نشان میداد، بلاخره پس از ساعتی رانندگی گفت همین جاست. وقتی پیاده شدم همانجا بود که دوستان چارلی ریختند و مرا همراه خودش البته با چشمان بسته به سیاه چالیکه چارلی آماده کرده بود بردند؛ با دست و پایی بسته در گودالی انداختند!؟ باین جای صحبت که رسید قاضی گفت. شما بدون آب و غذا این مدت چکار کردید؟ رابرت با کمی مکث در حالیکه بیاد آن وضع و حال و هوا نگرانی را میشد از نگاهش خواند گفت. « البته بعد هم مرا بجای دیگری منتقل کردند که داخل شهر بود و من صدای همسایگان را میشنیدم.» مارگیریت در گوشه سالن دادگاه ایستاده بود و بشدت میگریست، مادرش او را در حالیکه در آغوش گرفته بود دلداری میداد و نوازش میکرد. چرا که خود مادر هم گناهکار بود که دخترش را وادار به این ازدواج ننگین کرده و احساس گناه میکرد؟! دادگاه لحظاتی برای تنفس سکوت اعلام کرد، دقایقی بعد قاضی شروع جلسه را اعلام نمود و خطاب به رابرت گفت. « آقای دکتر رابرت تا اینجا گفتید که شما را ربودند و به مکان دور دستی رها کردند بعد هم به خانه ای منتقل شدید.» در شهربعد از آن چه شد؟ دکتر ادامه داد. « از آن پس یک مقدار وضع من بهتر شده بود آب و غذا هم میآوردند من فکر میکنم چون خیال چارلی از لحاظ شغل و نامزدی با مارگیریت راحت شده بود با من رفتار بهتری پیدا کرده و تقریبا چیزهایی به من میرساند! » در همین موقع قاضی پرسید؟ چگونه شما را نجات دادند یا اینکه خودتون نجات پیدا کردید. دکتررابرت اینطور ادامه داد. « اجازه بدید از این ببعد را دوستم شهردار جدید برای شما تعریف کند! » شهردار جلو آمد و در تائید حرفهای دکتر رابرت گفت.« من آشنایی مختصری با یکی ازاقوام مارگیریت داشتم و از یکطرف دوست صمیمی دکتر رابرت بودم و دقیقا از اوضاع و احوال دکتر و همسرش مارگیریت اطلاع داشتم که چقدر عاشقانه یکدیگر را دوست میدارند.» وقتی فامیل مارگیریت برای تحقیق آمده بود یکی از کارمندان گفت. «منزل ما نزدیک محلی که مردی به تازگی آنجا زندگی میکند اما اصلا ما ندیدمش تنها هراز گاهی صدای ناله او بگوش میرسد!؟» بنابراین شک کردیم شاید دکتر همانجا باشد، بلاخره توانستیم کلید آن محل را از صاحبش بگیرم و ظاهرا برای سر زدن بخانه که در حال ریزش هست و برای تعمیر آن محل داخل خانه شدیم! که کتر رابرت را دست و پا بسته بسیار نحیف و رنجور پیدا کردیم و پنهانی او را به منزل خودمان بردیم، بهش رسیدگی کردیم تا بهتر شود؟ بقیه قضایا تقریبا مشخص شده و اکنون دکتر رابرت صحیح و سالم روبروی شما ایستاده . چارلی سرش را به زیر انداخته بود چرا که جرمش مشخص و خیانت آشکارش معلوم و راهی جز سکوت نداشت و تسلیم محض دادگاه بشود. درست مثل بازنده ها بتظر میرسید همه چیز خودش را در مدت کوتاهی از دست داده درحالیکه فکر میکرد صاحب همه آنها شده اما اشتباه میکرد رسوا شد و به زندان افتاد البته به رای دادگاه بیست سال حبس به جرم همدستی در جنایت پدر مارگیریت و آدم ربایی که هر دو جرم او مسجل شده و به کیفر اعمال خودش خواهد رسید. دادگاه با آزادی دکتر رابرت از اسارت چارلی و بهم رسیدن مارگیریت و دکتر رابرت پایان یافت. قشنگ ترین روز زندگی دکتر رابرت و مارگیریت آغاز شد ازدواج با شکوه آنها در تالار بزرگ شهر با بودن هزاران نفر طرفداران دکتر رابرت و مارگیریت با سرور و شادی انجام شد و قشنگترین عروس جهان با دکتر محبوب همگان ازدواج کرد. زندگی عاشقانه آندو از همان شب به حقیقت پیوست و آرزوی مارگیریت محقق شد در حالیکه چندی قبل او اززندگی بیزار و برایش به جهنمی تبدیل شده بود؛ اکنون خوشبخت ترین زنهای دنیا خودش را میبیند و احساس میکند! با اینکه دوست نمیداشت جای شوهرش را بعنوان شهردار شهر بگیرد اما مارگیریت را مجددا بعنوان شهردار بزرگ شهر انتخاب کردند؟! کلید طلایی شهر را باو دادند در حالیکه همه رای باو میدادند و دکتر رابرت که از محبوبیت خاصی بر خوردار بود را بعنوان صدر اعظم وقت انتخاب کردند. دکتر رابرت بعنوان یک انسان واقعی هم بعد از کشمکشهای بسیار و فراز و نشیبهای فراوان، بلاخره در پایان به اوج سعادت مانند تمام انسانهایی که خوب هستند رساند و یک بار دیگر انسانیت و خوبی بر پلیدی و دروغ پیروز شد. زندگی تمام مردم آن دیار پا بپای مارگیریت و دکتر رابرت به خوشبختی رسید و از رفاه کامل همه شهر بر خوردار شدند.

 

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی

 

اتریش وین

 

04.07.2021

مطالب مرتبط

Leave a Comment