فصل هشتم داستان گمشده

فصل هشتم

بلاخره زمان بسرعت سپری شد و عقربه ها تند تر از گذشته بر گرد زمان چرخیدند  و چرخیدند تا اینکه به روز آزمون دانشگاه نزدیک شدیم. به همین مناسبت جشنی در کلاس کنکور با حضور همه دوستان و استادان بر گزار شد؟! و تمامی سئوالهای بی جواب  به پاسخ صحیح خود رسیدند.. دیگر برای هیچکدام از بچه ها نکته ابهامی باقی نگذاشت؛ همه شادان و خوشحال شرینی پخش میکردند و آرزوی موفقیت برای یکدیگر داشتند. روز قشنگی البته همراه با دلهره بر گزاری امتحان فرادی آن روز؛ دقایق را پشت سر میگذاشتیم. کلاسی پر از خاطرات زیبا که ترک کردن آن برای همه ما دشوار بنظر میرسید؟  اما دلخوش بودیم که در صورت قبولی صد در صد ما باز هم چنین کلاسی دایر شده و درست نظیر آن را در آینده نه چندان دور خواهیم داشت.  بنابراین قلبهای  سر شار از امید به پیروزیها در سینه تک تک ما می تپید ، شعف و شادی از این  خوشبختی و موفقیت در چهره همگی هویدا بود. با برپایی این جلسه خدا حافظی عکسهای قشنگی گرفتیم با تمام دوستان بسیار خوبی که همدل و همزبان شده بودیم ، برایمان یکدنیا اهمیت و ارزش داشت. دل کندن از آن محیط بسیار دوستانه سخت بود اما آتیه بسیار روشن بما لبخند میزد ؟! آنشب به سراغ کتابها نرفتیم و خیلی آسوده با جزوه ها خدا حافظی کرده ؛ خواب خوشی توام با آرامش را تجربه کردم. صبح بسیار زود با روحیه عالی با پوشیدن بهترین و قشنگترین لباسی که داشتم و با پاشیدن عطر خوشبویی ظاهرم را عطر افشان نمودم . در حالیکه با آرایش ملایمی صورتم را نقاشی میکردم،  با دیدن چهره زیبا شده لبخند زدم و با این عمل به خودم روحیه و اعتماد به نفس بالایی دادم. تا از پس غول کنکور به راحتی و باآرامش خیال و فارغ البال بر آیم و شاهد مقصود را در آغوش بکشم!! پس از سپری کردن خیابان و میدان بزرگ شهر به محل برگزاری آزمون نزدیک شدم و اتفاقا اولین کسی که سر راهم سبز شد کسی به جز رضا نبود!! ما در کنار هم بودیم دوستان کلاس کنکور را هم مجددا ملاقات کردیم هیجان امتحان سراسر وجود ما را در بر  گرفته بود یکبار دیگر دلهره آزمون را تجربه میکردم!  لحظاتی هنوز نگذشته بود که بلند گو ورود سر جلسه آزمون را اعلام کرد مسیر من و رضا باین ترتیب جدا شد و من به دنبال شماره صندلی خودم میگشتم؛  تا بلاخره پیدا کردم . درست و سط سالن قرار داشت ،خوب که دقت کردم اطرافم هم کاملا خالی بود؟!  پس من تنها در اینجا هستم چشمهایم را بستم سرم را به زیر انداخته بودم لحظه ای تمرکز دعا و ورد میخواندم  که ناگهان صدایی رشته افکارم را از هم گسست؟  سرم را که بلند کردم در جای خودم میخکوب شدم ؛ یعنی خواب میبینم یا این خود آقای نوروزی هست ؟!! شماره صندلی بغلی را نگاه میکرد و انگار جایی را  نمیدید و اصلا توجهی به من نداشت؟!!  بله درست کنار من نشست لحظاتی بعد متوجه وجود  من که درست نزدیک به خودش نشسته ام ؛ جیغ کوتاهی کشید و از فرط تعجب دهانش باز مانده بود !! ادامه داد. من توی آسمانها دنبال شما میگشتم و حالا اینجا شما را پیدا کردم بعلامت دوستی بلند شد و دست داد. چشمانش مات و سئوالهای متعددی در نگاهش موج میزد اما مجال گفتگو بسیار اندک بود چون بلا فاصله برگه های امتحانی را به دست ما دادند؟ حواسم بکلی پرت شده بود سئوالها را درست نمیدیدم با نگرانی وا مانده شده بودم!! آقای نوروزی که متوجه وضع و حالم  شد بیشتر آنها را به من رساند. کم کم خودم را پیدا نمودم و ادامه پرسشها را با سرعت و شدت هر چه تمامتر پاسخ صحیح میدادم.  با روحیه گرفتن از دیدار ایشان  بقیه را عالی جواب دادم آنقدر خوب برگزار شد خودم هم متعجب شدم؟! خیلی زود قبل از همه با خدا حافظی گرمی از او جدا شدم چون با دیدن آقای نوروزی آنهم در کنا رمن رضا چه بر سر خود و ما میاورد نمیدانم؟ خوشبختانه هیچ اتفاقی رخ نداد و ما بسلامت به خانه باز گشتیم و منتظر برای منتشر شدن اسامی و دیدن ناممان در لیست قبول شدگان آنهم در رشته مورد علاقه خود در آینده به چندان دور شدیم. مدتی که آقای نوروزی را نمی دیدم داشتم خاطرات و اسمش را البته فکر میکردم که فراموش نمودم اما با دیدن او مجددا تمام آن افکار و احساس نا خود آگاه برایم تداعی شد و خودم را درست همان مریم سابق میدیدم ، ای کاش این اتفاق پیش نمیآمد . رضا هر روز منزل ما بود و پدرم از ورانداز کردن او بعنوان داماد بسیارجذاب و دوستداشتنی لذت میبرد؛ اما من هرگز او را به این چشم نگاه نکردم و از خودم متعجب بودم؟! خانواده رضا ما را برای گفتگو در مورد عقد و جشن آن به منزلشان دعوت کردند.  انشب خوش گذشت با زیبایی خیره کننده ویلا و منزلشان با لوسترهای گرانبها ومبلهای بسیار زیبا و غذاهای رنگین که در حقیقت برای خیلی ها آرزوست که در این ویلا و با این شرایط عالی عروس خانواده انها شوند؟! اما من همیشه عشق حرف اول را در زندگی برایم میزد و به زرق و برق زندگی اهمیت چندانی نمیدادم!!  شاید اشتباه فکر میکردم یا اینکه خصوصیت بسیار خوب یا بد من  بود نمیدانم؟؟ بلاخره روز جشن مشخص شد؛ بعد از گرفتن نتیجه امتحان  کنکور, تعین گشت . رضا مثل همیشه خوشحال و با لبخند از من سئوال میکرد ؟ عزیزم مریم جان چرا  خوشحال نیستی حالا باید از شادی  فریاد بکشی ؟! گفتم. من زیاد نمیتونم احساساتم را بروز بدم ، باید رضا منو ببخشی. گفت. تو هر طور راحتی رفتار کن مریم جان همه جوره برام عزیزی.صحبتها بسیار زیاد و طولانی ولی فرصت کم!  با خدا حافظی و تشکر از پذیرای گرم  پدر و مادر رضا از انها جدا شدیم ، گفتگوهای بیشتر را به بعدا موکول نمودیم…..            

مطالب مرتبط

Leave a Comment