فصل یازدهم گلچهره

فصل یازدهم

با تمام وجود شروع به آماده شدن برای کنکور، دانشگاه، فراگیری هر چه بیشتر علم و دانش شد. با رفتن به درون کتابها و جزوات کم کم خودش را پیدا میکرد، محو دانش و عاشق فراگیری علم میشد. پس بنابراین خیلی زود موفقیت از آن او خواهد بود.
میگفت:« مشکلی نیست که اسان نشود.»
پژمان هم به گوشه ای خزیده غم، افسردگی، اندوه بزرگ دوری از گلچهره کمرش را خم کرده؛ کم کم گوشه گیر و منزوی میشد. هر از گاهی بهزاد به دیدنش میامد با شوخی های او لبخند کم رنگی گوشه لبانش ظاهر میگشت. ویلای بزرگ آنها ظاهرا قفس تنگی بنظر می رسید که او بدون آب و دانه در پشت میله های آهنین زندان کوچک عمرش بیهوده سپری میشد.
راستی باور نکردنی بود عشقی که زرق و برق آنطرف آبها به هیچوجه او را عوض نکرد و بلعکس احساسش را تشدید میکرد، آن حس قشنگ به گلچهره که تمامی هستی او بود. اکنون چه اتفاقی افتاده یعنی حرفهای مادر آنقدر سندیت داشت ؟!! البته احترام به مادر واجب یقیقا فکر میکرد خوب گلچهره را نشناخته! اما مدت بسیار زیادی با آنها زندگی کرده و خانواده او را نیز به راستی می شناخت. مادر زحمت کش و مهربان او را دیده و از محبتهای آنها بهره مند شده بود. پاکی و صداقت از چهره شان پدیدار و مثل روز روشن بود.اصولا پژمان عاشق و شیفته این نجابت شد. پس چرا پا پس کشید و گلچهره را با غم و اندوه بی پایان تنها رهایش کرد؟ اما از آنطرف مادر بسیار خوشحال از اینکه توانسته گلچهره را از میدان به در کند.
میگفت:« خوب دکش کردم.»
کبکش خروس می خواند سریعا دس به کار شد و مهمانی بزرگی ترتیب داد، برای چندمین بار تمام آن افراد کذایی را گرد هم جمع نمود پژمان را هم مجبور کرد که در گروهشان شرکت کند و قاطی آنها گردد.
میگفت:« پسرم در تنهایی نشین و فکر بیهوده کردن نتیجه اش چیزی جز بیماری و افسردگی نخواهد بود.»
حرفهای مادر در این زمینه کاملا صحت داشت چه کسی این حالت را به وجود آورده و این جو را درست کرده ؛ تا اینکه بیماری سراغ پسر یکی یکدونه اش که بسیار هم عزیز است بیاید. ویلای اعیانی با فرشهای ابریشمی و بسیار نفیس مبلمان های رنگارنگ پرده های زربافت و لوسترهای بسیار بزرگ و پر نور و کاملا بهشت را تداعی میکند؛ انواع و اقسام غذاهای لذیذ که همه آنها روی میز منتظر او بودند. هیچ کدام برای پژمان گلچهره مهربان نمیشد و تنها دغدغه او دوری از زیبارویش بود.
میگفت:« چه کسی عشق قشنگ و رویایی ما را خراب کرد.»
مادرم یا گلچهره کدام یک انقدر قلب سیاهی داشتند که به این مرحله رسید؟ ولی خوب میدانم جرم گلچهره پاکی، صداقت وفاداری بی غل و غش، بی گناه بودنش میباشد. مثل باران بهاری پر مهر و پر عطوفت عشق بر سرم میبارد، با تمام وجود مرا عاشق و شیدا کرده بود. دستان زیبایی که بوی بهار را میداد. اکنون آلوده شده باشد خوش فکری او برایم مسجل بود. چگونه فکر نابودی و خراب کردن زندگی ما را در سرش می پروراند.
اصلا باورم نمیشه یعنی تمام این کارها را مادرم ترتیب داده تا منو گلچهره را از هم جدا کند. آخه چه فرقی برای او دارد که همسر من چطور باشد از چه خانواده ای ؟مسئله اصلی خوشبختی و عشق من و اوست نه چیزی دیگری. حالا چه تصمیمی دارد می خواهد فکر خودش را به من تفهیم کند و بزور یکی از آن دخترهای کذایی را برایم خواستگاری کند. چرا؟ چون نوه فلان سلطان است و برازنده فامیل و خانواده ما میباشد و این تنها چیزی ایست که مادرم به آن بها می دهد و چیزی که برایش کاملا بی اهمیت است عشق و دلدادگی است که نقش عظیمی در زندگی ایفا می کند. آخه مگه بدون عشق و علاقه می توان در زیر یک سقف زندگی کرد و خوشبخت هم بود. مادرم دوست داره من خودم را گول بزنم و تنها به استناد نام ..فلان و بهمان زندگی خودم را رونق و جلا دهم.
من مادرم را خوب شناخته بودم درست است که عشق مادری را نمی توان انکار کرد و نادیده گرفت که یقینا واقعی ترین هاست. اما فقط گلچهره را می خواهم هیچ چیز اهمیتی چندانی ندارد وجود او را با تمام وجود خواهانم. نمی دانم چی کار کنم؟ اگر سراغ گلچهره بروم بی شک دیگر خانواده او اجازه زندگی را نخواهند داد. اینجا در ویلا هم مادرم مخالف سرسخت به خصوص اکنون که چنین مسئله ای پیش آمده و ظاهرا به گفته مادرم این همه خطای بزرگ و کوچک از گلچهره سر زده. بلاخره او کار خودش را می کند و یکی از دختران مورد پسند و افتخار خانواده را به ریشم می بندد. تا دیر نشده باید کاری بکنم.
خوابیده بودم و از اتاق بیرون نمی آمدم مادرم نگران من بود.
می گفت:« که خودت را زندانی نکن به سراغ دوستان برو.»
با دختران فامیل نشست و بر خاست بکن گردش و تفریح را فراموش نکن چرا که جوانی بهار زندگیست این مدت کوتاه و زود گذر را دریاب ؟! لحظات و دقایق آن را بخوبی ازشون استفاده کن که در آینده پشیمان نشوی. ادامه داد. پژمان جان می خوام زنگ بزنم به یکی از دخترهای خوبی که گفتم تا بیاد اینجا با تو بشینه و از آینده و زندگی و درباره همه چیز صحبت کنی. گوشی تلفن را برداشت و شروع به صحبت و دعوت کردن از او شد.

ملیحه ضیایی فشمی

اتریش وین

8 فوریه 2019

مطالب مرتبط

Leave a Comment