آقای نویسنده قسمت ششم

شرمنده شدم از آن ببعد دوستی ما شروع شد و من هر روز عاشق تر از روز پیش میشدم!؟ من که زندگی و ماجراهای خودم را فراموش کرده، محو حرفهای دلنشین مادرم شده بودم گفتم. «بعد چی پیش آمد که به ازدواج کشیده شد؟ » مادر ادامه داد. من از خانواده فقیری بودم، در پایین شهر زندگی میکردیم. اما خانواده جورج از سرمایه داران و پولدارهای بزرگ شهر بودند؟ عشق ما ادامه داشت تا اینکه یکروز جورج منو دعوت کرد برای جشنی که توی خونه شون بر پا شده بود. شاید بدین ترتیب میخواست مراسم معرفی هم با خانواده اش انجام بگیره. راستش من وحشت داشتم از رفتن به خونه جورج و اطمینان داشتم که آنها مرا نخواهند پذیرفت. با فقر پدرم که شیر فروش بود و خونه بسیار کوچک ما که ته شهر در یک محله فقیر نشین و شلوغ قرار داشت؟؟ چطور آنها قبول خواهند ازدواج منو با جورج. بدون شک خانواده اش اجازه نخواهند داد که من و جورج ازدواج کنیم؟ من به آن جشن نرفتم! جورج درسش را نیمه تمام گذاشت و به پایگاه نظامی رفت و شروع به خدمت نمود.

ما گاهگاهی یکدیگر را ملا قات میکردیم، تا اینکه بسرعت مراحل را گذراند و به مقام افسرعالرتبه ارتش در آمد!! منهم درسم به پایان رسید و شغل بسیار خوبی هم برای خودم دست و پا کرده بودم؟ با در آمد عالی تا اینکه مدتی بعد از آنهمه کشمکش و علاقه شدیدی که بیکدیگر داشتیم، با هم ازدواج کردیم. مادرم در آن لحظه ساکت شد و بعد گفت. «این عکس را میبینی مارگیریت عزیزم بله ادامه داد. اینها مادر بزرگ و پدر بزرگ هستند که می بینی با افتخار به عروسی ما آمدند! » کمی سکوت بر قرار شد، من کم کم ازحال و هوای غم زده دیروز خارج میشدم و نور سبز کمرنگی از خوشبختی سو سو میزد! آینده را تیره و تار نمیدیدم؟ آلبوم را همچنان منو مادرم ورق میزدیم، مادرم در باره همه عکسها یک خلاصه ای تعریف میکرد. هراز گاهی هم با اشک و آه ادامه میداد، لحظاتی بعد مادرم با خنده گفت. « پدرت وقتی فهمید من بار دار هستم؛ شب و روز مواظبم بود و ازم پرستاری میکرد، به من با انواع ویتامینها خیلی خوب میرسید. » تا اینکه بعد از انتظاری شیرین تو به دنیا آمدی، یک دختر بسیارزیبا که با چهره پدرت مو نمیزدی! من بینهایت خوشحال بودم. پدرت جورج عاشقانه ترا دوست میداشت. هر کجا که میرفت ترا هم همراه خودش میبرد؟ علاقه و وابستگی تو به پدرت زیاد شده بود. مادرم سکوت کرد، چون خودم به خاطر آوردم از دیدن عکسها روزهای قشنگی که تکرار نشدنی هستند؟! در آغوش پدرم و عکسهایی که گویای عشق پاک و خالص پدر دختری بود گفتم. « این عکسی که لباس اسکی پوشیده بودم بهمراه پدرم را خوب بیاد دارم، سعی میکرد به من یاد بده که چطور اسکی کنم؛ منهم سعی میکردم به حرفاش گوش کنم. آنقدر شوق و ذوق داشتم که خیلی زود یاد گرفتم و توانستم …» اشکهای هر دوی ما به گونه ها میریخت و نتوانستیم بقیه را بگویم؟ واقعا همه جا این عشق پدر موج میزد. با لحظه لحظه هایی که پدرم برایم از کودکی خاطره ساخته بود و من همواره در کنارش بودم تقریبا در تمام عکسها با هم مشاهده میشدیم! من از پدرم تقلید میکردم؛ در حقیقت الگوی نوجوانی من پدرم که عاشقانه دوستش میداشتم بود؟ بعضی از تصاویر ناراحت کننده است که او را آنقدر زود از دست دادم! یا درستش این است که باید بگویم پدرم را از من گرفتند و در حقیقت زندگی از آن زمان برایم نابود شد.. اکنون مجددا خاطره تلخ دیگری در ذهن من بجا مانده که امیدوارم باعث و بانی آنرا پیدا کنم و به سزای عملش برسانم؟؟ مادرم از حرفهای من ناراحت شد و گفت. « دخترم اصلا به این چیزها فکر نکن؛ باز میتوانی مجددا زندگی خوبی از همین حالا آغاز کنی وبر گذشته خط بطلان بکشی. » چون خوشبختی در دو قدمی ما هست، کافی ایست دست دراز کنیم و یا اینکه در سعادت را بروی خود باز کنیم که خوشبختی پشت در منتظر ما ایستاده؟! بدقت به حرفهای مادرم گوش میکردم و در سر خود فکر دیگری و مسیر دیگری را می پیمودم؟؟ من هم برای خودم نقشه هایی داشتم و برنامه هایی برای آینده میکشیدم! آلبومها هنوز روبروی من و خاطرات شیرینی از گذشته ها که میدیدم، از دورهای دور پنجر ه ای باز شده بود. من تک دختر و عزیز کرده و ناز پرورده خانواده بودم. اما عکسهای پسر خاله ، دختر خاله ها ، دایی واقوام مرا برد به زمان قدیم خونه فامیل و بچه ها من تنها نبودم؛ همیشه در کنارم اقوام دیده میشدند، مهربان و دوست داشتنی.

دوست میداشتم خواهر و یا برادری میداشتم اما آنها کمتر از افراد نزدیک خانواده بمن نبودند؛ شاید هم بیشتر به آنها افتخار میکردم و عشق میورزیدم. روزهای کودکی با وجود بودن عکسهای زیبا هرگز نمرده، هر زمان دل تنگ هستم آن زمانی ایست که با نگاه کردن به این یادگارها تمام آن لحظات جان میگیرند،هیاهوی کودکی و دوران بیخبری از زندگی که مبرا بود از بیرحمی زمانه ؛ زیبا نگاه کردن بهمه چیز و با یک چیز اندکی خوشحال شدن و به اوج شادی کودکانه رفتن را خوب بخاطر دارم؟! اکنون از اقوام دوستان دورم اما خاطرات خوش با آنها هرگز ز خاطرم محو نمیشود! با صدای مادرم که مرا میخواند به دنیای کنونی باز گشتم، کم کم خاطرات را بستم و به مشکلاتی که گریبانم را گرفته فرو رفتم.

مادرم وارد اتاقم شد، خندان لب و خوشحال از من خواست برای جواب دادن به خواستگاری چارلی خودم را کم کم آماده کنم و تاکید داشت که حتما جوابم مثبت باشد؟؟ از مادرم اجازه و فرصت حدالاقل فکر کردن در مورد بزرگترین اتفاق زندگی ام را خواستم؟ تا در مورد این مهم تصمیم خوبی بگیرم. از زنده بودن یا کشته شدن دکتر رابرت اطلاعی نداشتم!! شاید یک روز ناگهان در باز شود و او با چهره ای خندان از در وارد شود؟ اما خواب و خیالی بیش نبود؛ کمترین اطلاعی از دکتر نیست بیقین سر بنیست شده که کمترین خبری کسی از او ندارد؟! من در اوج غم و اندوه از دست دادن دکتررابرت، تنهایی و بی پناهی را بیشتر احساس میکردم. چطور میتوانستم با کسی که ابدا دوست ندارم یعنی چارلی سرمایه دار معروف ازدواج کنم؟ در حالیکه فکر و روح من به دکتر رابرت می اندیشد! اصولا من در بر زخ بدی قرار گرفته ام و هیچ چیز کاملا برایم روشن نمیباشد؟ نقاط تاریک بسیارزیادی به چشمم می خورد؛ تا این مسائل برایم واضح و روشن نشود، نمیتوانم فکر دیگری را در سر داشته باشم. مادرم درست اطلاع نداشت که من چگونه فکری دارم و چقدر غصه دار هستم؟ در حقیقت باز هم برای بار دوم مجددا پدری مهربان و دلسوز را از دست داده بودم! همچنین عشقی فراموش نشدنی و بزرگ را، نمیتوانم باین راحتی فراموش کنم؟ زمان زیادی می خواهد که شاید بتوانم از یاد ببرم واز فکر و مغزم این فاجعه پاک شود!؟ این مهر و محبتی که با روح و جانم آغشته شده که قطعا فراموشی امکان ناپذیر میباشد اما سعی خودم را حتما خواهم کرد که از تمامی این ماجراها پرده برداری کنم و حقیقت آنرا عیان سازم؟؟ یقینا به تنهایی قادر نبودم به دوستان خوبم هم نیاز داشتم اما چه کسی بهتر از اقوام یا به نوعی خواهر برادرها و دوستان دوران کودکی ام! با این اندیشه زود با عجله گوشی تلفن را برداشتم و یکی یکی بچه ها را در جریان ماجرا گذاشتم؟

 

نویسنده ملیحه ضیایی فشمی قسمت ششم

28.03.2021

مطالب مرتبط

Leave a Comment